eitaa logo
پیام کوثر
726 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
8.4هزار ویدیو
175 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سردار شهید عبدالحسین برونسی 🔸متولد:1321 🔹روستای گلبوی کدکن از توابع تربت حیدریه 🔸فرمانده تیپ18جوادالائمه 🔹23اسفندماه1363به فیض شهادت نائل آمد. روحش شادویادش گرامی🙏 •●⊰@payame_kosar⊱●•
🌹🍃بسم رب الشهداء و الصدیقین🍃🌹 شهید عبدالحسین برونسی👇 بعضی ها از تقسیم اراضی خوشحال بودند ولی عبدالحسین ناراحت. صاحب زمین گفته بود زمین ها از شیر مادر حلال ت، اما در جوابش گفت اگر شما هم راضی باشی حق یتیم رو نمی شه کاری کرد. بعد هم رفتیم مشهد و در مغازه سبزی فروشی مشغول کار شد، یک روز آمد و گفت: نمی روم. پرسیدم چرا؟ گفت آدم درستی نیست، سبزی ها را می ریزه توی آب که سنگین تر بشه. بعد رفت تو لبنیاتی، آنجا هم زیاد نماند. گفتم چطور؟ گفت کم فروشی می کنه، جنس بد و خوب را قاطی می کنه. از فردایش رفت سرگذر برای بنایی، کم کم تو کار جا افتاد و بعد از مدتی شاگرد می گرفت. دستمزدش هم از قبل بهتر شده بود. راوی:همسر شهید •●⊰@payame_kosar⊱●•
در یکی از عملیات‌ها، 💍انگشترم را کردم و گفتم «اگر انشاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو می‌اندازم تو ضریح امام رضا (ع)». شهید برونسی در همان عملیات مجروح شد، اما زخمش زیاد کاری نبود و سالم به خانه برگشت. جریان نذر انگشتر را برایش گفتم خندید و گفت «وقتی نذر می‌کنی، برای جبهه نذر کن» پرسیدم «چرا؟!» گفت «چون امام هشتم احتیاجی ندارند، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی‌خواد انگشترت رو ببری حرم بندازی». از دستش دلخور شدم😕😔 اما چیزی نگفتم... عبدالحسین در عملیات بعدی به سختی مجروح شد، او را به بیمارستان کرج برده بودند؛ از همان جا به ما اطلاع دادند و فهمیدیم که حالش اصلا خوب نیست بطوریکه اصلا نمی‌توانست صحبت کند. فردای آن روز  برادرم از تهران زنگ زد. زود پرسیدم «چه خبر، حالش خوبه؟»  گفت «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی الان هم یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت،اولاً که سلام رساند، دوماً گفت اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش در ضریح» گیج شده بودم😢، حساب کار از دستم در رفته بود؛ گفتم «او که می‌گفت این کار را نکنم!» گفت: 💫 «وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. هم تختی‌هاش می‌گفتند توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (ع) حرف می‌زد، آن هم با چه سوز و گدازی! تک‌تک آن بزرگوارها را به اسم صدا می‌زد… وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی غمگین شروع کرد به گفتن؛ توی عالم بیهوشی، دیدم (ع) بالای سر من تشریف آوردند. احوالم را پرسیدند و دست می‌کشیدند روی زخم‌های من و می‌فرمودند عبدالحسین خوش‌گذشته(به خیر گذشته)، انشاءالله زود خوب می‌شه. بعد یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر خانمم را نشانم دادند و فرمودند👈 بگویید آن انگشتر💍 را بیندازند توی ضریح». فهمیدم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان‌هایی بود که به خاطرشان می‌جنگید و شاید هم یادآوری این نکته که هر چیز به جای خودش نیکوست. 📚 *کتاب خاک های نرم کوشک* •●⊰@payame_kosar ⊱●•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنرانی استاد عالی ✍ موضوع: شهید عبدالحسین برونسی و معجزه حضرت زهرا ✅یاد شهدا صلوات •●⊰@payame_kosar⊱●•
هـمـسـر شـهـیـد بـرونـسـی : در آخرین مرخصی ، عبدالحسین چند روزی ماند . شب آخر ماشین گرفت و گفت : آماده شوید ، می خواهیم برویم خدمت علی بن موسی الرضا (ع) ☺️ ابتدا رفتیم به منزل فامیل ها.به همه سر زد حتی به یکی از اقوامش ڪه به خاطر مسائل انقلاب بین آن ها کدورتی پیش آمده بود😶 هرجا رفتیم بدون آن که بنشیند سر پا احوال پرسی می کرد و می گفت:ببخشید،حلال کنید😞 ما فردا عازم جبهه هستیم.فامیل هر چه اصرار می کردند که بنشیند ، قبول نمی کرد 🙁 بعد رفتیم به حرم حضرت رضا (ع) . بعد از زیارت بچه ها را یک یک کنار ضریح برد💐 و بعد با حضرت وداع کردیم و برگشتیم . در مسیر برگشت گفت : ان شاءالله فردا عازم منطقه ام 😔 خدا بزرگ است . امشب بچه ها را به امام رضا (ع) سپردم.شما هم هر کاری داشتید بروید پیش علی بن موسی الرضا (ع) 😭 البته به حضرت هم عرض کردم که فردا میروم جبهه.شما یک سری به خانه و بچه های ما بزنید🍃 آن شب حال و هوای دیگری داشت و خیلی فرق کرده بود🙃 وقتی آمدیم منزل گفت : می خواهم سوالی از شما بپرسم . گفتم : بپرس . گفت : من فردا به منطقه می روم . شما از امشب چادرت را قرص به ڪمرت ببند😢 اول شهادت ، دوم شهادت ، سوم شهادت . من می جنگم تا به شهادت برسم . شما فقط منتظر شهادت من باشید نه اسارت 🥀 حالا شاید مجروحیت یا معلولیتی پیش بیاید اما اسارت نه . از حرف هایش خیلی ناراحت شدم تا متوجه ناراحتی من شد گفت : نه بابا شوخی کردم ناراحت نباش😭بادمجان بم آفت ندارد . صبح موقع رفتنش که رسید مثل همیشه که می خواست برود،رفتم تا بچه ها را بیدار کنم. اما این بار نگذاشت . رفت و یڪ یڪ آن ها را بوسید.بعد گفت شما هم لازم نیست بیایید💔 وقتی خواستم قرآن برایش بگیرم ، گفت : چه خبر است ڪه هر وقت می خواهم جبهه بروم مرا از زیر قرآن رد می کنی 🌿 برای همین از کنار قرآن رد شد.بعد هم گفت: بس است از زیر قرآن رد شدن . خیلی ناراحت بودم😔داشتم اشک می ریختم .گفت نترسید بادمجان بم آفت ندارد😁 در آخرین لحظه که می خواست برود گفت: گریه کنید 😭 این بار گریه هایتان ارزش دارد. هرچه می خواهید گریه کنید و بعد رفت . وقتی آخرین تماس را از جبهه گرفت از او پرسیدم : کے می آیی ؟ گفت : این قدر نگویید کی می آیی ؟ ببین امام جواد (ع) ۲۵ سال سن داشتند 😔 دیدار یا در ڪربلا یا به قیامت 🕊 و بعد هم خندید و گفت : شوخی می کنم ناراحت نشو . اما این آخرین تماس او بود پس از آن رفت عملیات و به شهادت رسید🥀 ┄┅┅┅┅❀🌹🌹🌹❀┅┅┅┄ •●⊰@payame_kosar ⊱●•