پیام کوثر
#فرزندآوری #زایمان_خانگی #سبک_زندگی #رزاقیت_خداوند #قسمت_پنجم برای زایمان سوم هم تصمیم گرفتم ت
#فرزندآوری
#سبک_زندگی
#قسمت_ششم
اومدیم ایران و دوباره غرق شدیم در نعمتهایی که فقط تو ایران عزیزمون پیدا میشه، غرق محبت خانواده ها، کمک و یاری خانواده ها به وقت نیاز، مشهد، قم و... 😊 صدای اذان که به وقت نماز توی شهر میپیچه، عزاداری های محرم و صفر، انسانیتی که هنوز تو ایران هست و غرب بویی ازش نبرده و هزاران نعمتی که اینجا دارم و به عشقشون زندگی میکنم.
خیلی ها ازم میپرسن پشیمون نیستی برگشتی؟ اونجا بهتر نبود؟ من همیشه جواب میدم همه جای دنیا سختی هست، انسان به هیچ جای دنیا نمیتونه پناه ببره که از سختی ها در امان باشه و زندگی راحتی داشته باشه، راحتی مال بهشته، دنیا سختی داره. فقط شما بین اینکه چه سختی هایی رو تحمل کنی، میتونی انتخاب کنی. زندگی توی کانادا هم سخته، فقط سختی هاش با ایران متفاوته، ولی همچنان هست.
خدا رو شکر همسرم بلافاصله مشغول کار شد و حسسسابی هم مشغول شد و کمتر دیگه میتونست کمکم کنه. تو این فاصله به خاطر اوضاع بیکاری و شرایط نامساعد اقتصادی با برادرهام تصمیم گرفتیم یه یا علی بگیم و یه کسب و کاری راه بندازیم. الحمدلله الان یک سال و نیمه ادامه دادیم و کار داره نم نم پیش میره. (در کنار بچه داری و خونه داری هم میشه کارهای مفید اینطوری هم انجام داد.)
یکسالی طول کشید تا در ایران هم جا بیفتیم و با شرایط سازگار بشیم. وسایل اولیه زندگی رو که قبلاً مادر و پدرم تهیه کرده بودند، ازشون خواسته بودم فقط وسایل ضروری خریداری بشه و تجملاتی نشه. حتی تلویزیون و مبلمان هم گفتم نخرند. گرچه این اواخر لازم شد مبلمان تهیه کنیم، که ساده ترین و جمع و جورترینش رو انتخاب کردیم.
برخی وسایل رو هم خودمون درست میکنیم، اینطوری هم هزینه ها پایین میاد و مهم تر از اون، آدم هر کار مثبتی که انجام بده اعتماد بنفس خودش بالاتر میره. چند وقت پیش همسرم با خلاقیت خودش یک تخت چهار طبقه درست کرد که هم توی اتاق خواب کوچیک بچه ها جای کمتری بگیره، هم بشه سالها استفاده اش کرد. هزینه اش شاید یک دهم تخت های آماده بیرون شد و هم اینکه بسیار با کیفیت تر و زیباتر از اونها.
من هم کارهایی که بتونم رو خودم انجام میدم و کمتر به بیرون مراجعه میکنم، چون به نظرم ارزش مادی و معنوی کاری که خود آدم انجام بده خیلی بیشتره. از خرید و آماده کردن سبزی قورمه و آش .. گرفته تا دوخت کاور مبل و رو تختی و رو بالشتی و ... رو همه رو خودم انجام میدم. اگر خیاطی بلد بودم لباسهای بچه ها رو هم خودم میدوختم. ان شاالله اون هم تو برنامه ام گذاشتم که یاد بگیرم.
علت این کارها، فقط هم مسئله ی مالی نیست، مهم تر از اون این هست که انسان کار مثبتی انجام بده و چیزی به این دنیا اضافه کنه، تا کی آدم فقط از دسترنج دیگران استفاده کنه؟!
دیگه کم کم داشت یک سال از اومدن ما میگذشت. زایمان سخت سوم و افسردگی بعد از اون، منو از بارداری و زایمان مجدد میترسوند. در عین حال میدونستم که باز هم بچه میخوام و نمیخوام فاصله سنی هاشون زیاد باشه ولی نمیتوستم مجددا تصمیم بگیرم، چون میدونستم این بار همسرم هم حتما مخالفت میکنه. این شد که شب قدر همین ها رو به خدا گفتم و از خدا خواستم بدون اینکه نیازی به تصمیم و برنامه ی ما باشه، خودش یک فرشته ی دیگه نصیبمون کنه.
شب قدر، در اوج ناامیدی، از خدا فرشته ی دیگه ای خواستم و خدای مهربانم خیلی زود مهر اجابت پای حاجتم زد و بدون برنامه ریزی، فرشته ی چهارمی در وجود من شکل گرفت. خیلی خوشحال بودم. حالا در عمل انجام شده قرار گرفته بودم و مجبور بودم بر ترسم غلبه کنم و شرایط رو جور کنم.
مثل بارداری های قبلیم تمام سونوها و آزمایش های غیرضروری رو انجام ندادم. از جمله آزمایش و سونوی غربالگری که اصلا بهش اعتقادی ندارم. به نظر من سونوگرافی های اضافه و تأکید زیاد بر اونها بیشتر باعث اضطراب مادر میشه، دقیقا همون چیزی که یک مادر نباید داشته باشه.
یادمه باردار که بودم یکی از دوستانم زایمان کرده بود و باهاش صحبت میکردم، میگفت برای کاهش هزینه های دوره ی بارداری، چک آپ های ماهیانه اش رو بیمارستان دولتی میرفته که پول ویزیت نخواد بده. ازش پرسیدم خب حالا چقدر هزینه کردی در طول بارداری؟ گفت حدود دو سه میلیون!!! من خیلی تعجب کردم، چون خودم شاید بیشتر از ۵۰۰ هزار تومان خرج نکردم. با تعجب ازش پرسیدم چرا این همه هزینه کرده، گفت بیشترش خرج غربالگری ها شده و مولتی ویتامین خارجی که دکتر براش تجویز کرده!! بهش گفتم حالا فرضا اگر غربالگری میگفت بچه مشکل داره، میخواستی بچه ات رو بکشی؟ گفت نه!! پرسیدم خب چرا مولتی ویتامین ایرانی نگرفتی؟! اکثر قرص ها و کپسولهای خارجی توش ژلاتین داره که از ذبح حرام به دست اومده و عمدتا هم ژلاتین خوکی ...
این دوره ی بارداری هم طی شد و خدا رو شکر پسرم چند روزی هست که جمع ما رو شادتر و گرم تر کرده.
👈ادامه دارد.....
@payame_kosar
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_ششم
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از
پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچة خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.»
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانة ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت
من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصلة خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت
استفاده کردم و به بهانة کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانة چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
#ادامه_دارد
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_ششم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
فاطمه سادات: حنانه
-میشه این اسم به من نگی 😡😡😡
فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-میشه دست از سرمن برداری
فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین(ع)
-حسین کیه ؟😕😕😕
فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟
-فاطمه میشه بامن همکلام نشی 😡😡
من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد
فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد
دوست دارم باهم دوست باشیم
-وای دست از سرم بردار
عجب گیری کردما
چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود
فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه
خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن
منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم
رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب
اما.......
#ادامه_دارد..
༺◍⃟჻ᭂ࿐~•~•~❁❥༅••┅┄
@payame_kosar