🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #پنجم
بدون برنامه و تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و با راهنمایی فروشنده چند کتاب خریدم و شروع به خواندن کردم...
تا دوباره ترم جدید آغاز شد.
«محمد» یکی از بچه های کلاس بود.
پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. #فرزندشهید بود.
«آرمین» و «کاوه» که به واسطه ی پروژه های گروهی از ترم قبل با آنها آشنا شده بودم همیشه باپوزخند😏 درباره اش حرف می زدند....😟
هیچ شناختی از محمد نداشتم اما نسبت به حرف بچه ها درباره اش حس خوشایندی به من دست نمی داد.😐
او تنها☝️ کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که #منصفانه در بحث ها صحبت می کرد....
آهنگ جملاتش به دلم می نشست. 😊دلم میخواست #بیشتر با او آشنا شوم👌 اما تفاوت #ظاهری فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از آشنایی بیشترم با او میشد.😑
با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آرمین و کاوه #صمیمی_تر شد.
گاهی بعد دانشگاه....
باهم در خیابانها پرسه می زدیم،
شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه مان آمده بودند.
تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادپذیر نبودن آرمین بود.😐
هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد.🙄
من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم.
پدر آرمین پزشک بود و همین جایگاه اجتماعی خانواده اش باعث #مغرور شدنش میشد.
البته پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با او که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد #خوشحال بودند.
احساس می کردم بعنوان یک دوست باید او را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم اما خطر از هم پاشیدن این #رابطه مرا می ترساند.😕😐
یک روز سر کلاس زبان برای ترجمه ی یک
عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد....
آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد.
پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست...😏😌
که ناگهان صدایی از وسط کلاس بلند شد :
_ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت.😊✋
ذکر اشتباهات کنفرانس توسط دانشجوهای دیگر متد رایجی بود که خود استاد بچه ها را به آن عادت داده بود.
اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان رفته بود فکرش را هم نمیکرد کسی بخواهد از او ایرادی بگیرد.
_ چی؟ مشکل گرامری؟😟
با لحن طعنه آمیزی ادامه داد :
_ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟ 😏
استاد رو به محمد گفت :
_ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟😊
آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد :
_ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیادشهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن.😏
از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم خیلی ناراحت بودم....😒
توی دلم میگفتم ایکاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک کشیده می شود.😔😐
استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد..
و با گفتن این جمله که
"خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم" ،
بحث را تمام کرد و درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد.
درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید....🚶😔
توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند...
~•~•🍃꧁🌸꧂🍃•~•~
@payame_kosar