@audio_ketab335_1581047991.mp3
زمان:
حجم:
3.08M
کتاب صوتی #یادت_باشد🌸
#پارت3 ♥️♥️
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ #پارت3
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت.
آرام کلید را از درون کیفش درآورد،
در را گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد...
در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگی اش را...
وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایههایی که میآمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود گذاشت. میدانست این تنهایی را نیاز دارد.
نگاهش را در اتاق چرخاند...
به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب
بود، به کلاههای آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شدهاش...
زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب
یاد گرفته بود.
🕊-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه! اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
+اه! من نمیتونم خودت درستش کن!
🕊-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دو نفره رو تنهایی آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟
و تخت را آن روز و تمام روزهای نُه سال گذشته را با هم مرتب کردند....
روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش مردش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید.آنقدر نفس گرفت و اشک ریخت که خوابش برد.
خواب مردش را دید، خواب لبخندش را، شنید آهنگ دلنشین صدایش را...
حاج علی به یکی از همکاران دامادش،
زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیدهاند. قرار شد برای برنامه ریزیهای بیشتر به منزل بیایند.
آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد.
مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهمان نوازی و پذیرایی نبود،
غم بسیار بزرگ بود.
برای مردانی که از دانشکدهی افسری دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند!
حاج علی گلگاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت...
دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت.
-تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم!
حاج علی لب تر کرد و گفت:
_ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟
میرهادی: _بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم!
همراهانش هم آه کشیدند.
میرهادی: _همسر و مادرشون نیومدن؟
+مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگیهای اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه.
میرهادی: _برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟
+بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه.
میرهادی: _پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم
_خیره انشاءالله!
آیه که چشم باز کرد،
صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد...
عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد من!
چشمش را بست و به یاد آورد:
🕊-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی!
آیه: _نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم بچه پسره!
🕊-حاال میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه!
آیه ابرو درهم کشید و لب ورچید:
_بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛نیومده جای منو گرفته!
🕊-نگو بانو! تو زیباترین آیهی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همهی خونه پر از تو باشه بانو!
َلبخند به لب آیه آمد؛
کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم مرد من!
تلفن همراهش زنگ خورد.
آن را در کیفش پیدا کرد. نام «رها» نقش بسته بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی
به وسعت تمام دردهایش!
**********************
رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد.
از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد.
خسته شده بود از این زندگی؛
باید با «احسان» صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند. اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟
به خانه رسید؛
خانهی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود.
زنگ را فشرد.کسی در را باز نکرد.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
@payame_kosar
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
#پارت3
محمد به جمعشان پیوست:
_والا منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه برادر من، یه کم مرد باش!
سایه به شوخی ابرو در هم کشید:
_خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز عروسی هم برای خودت رفته بودی بیمارستان؟
صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد:
_اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را پاس بدار عزیزجان؛ دوم هم اینکه خب مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم!
ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت:
_تو که راست میگی، خدا نکنه برای من پیش بیاد که من مثل تو نمیتونم به موقع برگردم؛ من احضار بشم برگشتم با خداست!
همان دم بود که در محضر گشوده شد و زینب به سمتش دوید و صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای دخترکش گشود.
"آه که دخترکش چقدر زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: _چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: _ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد، ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا خانم سلام و خوش آمد گفت.
آیه که از در وارد شد ارمیا عطر حضورش را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیرلب زمزمه کرد:
" خدایا شکرت! "
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر جوابش را داد. ارمیا اصلا شک
داشت که آیه تاکنون درست و حسابی چهرهاش را دیده باشد.
چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت.
از یکسو از اینهمه عشق و وفاداری آیه به
سیدمهدی لذت میبرد و از سوی دیگر دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای خودش میخواست!
سر سفرهی عقد نشستند.
زینب هنوز هم در آغوش ارمیا بود؛ هرچه
کردند، از پدر جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود... الاقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛ کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی... آه از سینهاش بیرون آمد. میدانست هنوز خیلی زود است...
خیلی زود! برای آیهاش باز هم باید صبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد.
فخرالسادات چادر مشکیاش را برداشته بود و چادر زیبایی با گلهای سبز، بر سرش کشیده بود. ترکیب آن با روسری سبزرنگش زیبا بود. ارمیا را هم در آینه میدید! کت و شلوار مشکی رنگش با آن پیراهن سفید و زینبی که حتی دستش را از دور گردنش باز نمیکرد.
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟ عمو رو اذیت نکن، گردنش درد میگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به جهت مخالف آیه گرداند :
"چه اصراری داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید! نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید زینب قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش میگید بهم بگه عمو، لطفا اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به حرفهای ارمیا شد.
عاقد: ان نکاح و سنتی...
عاقد که شروع کرد،
رها و سایه پارچه را بالای سر عروس و داماد گرفتند و محمد خودش قند را برداشت و بالای سرشان شروع به ساییدن کرد، آخر هم برادر داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسریاش رد کرده و پلاک درون گردنش را لمس کرد:
"کجایی مرد من! دلم تنگ است برایت!میدانم بله را که بگویم، از تو دور میشوم، دیگر چگونه تو را بخواهم؟ چگونه عاشقانههایت را مرور کنم؟ چرا مرا از خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت مرا زنده نگه داشته است؟"
صدای سایه بلند شد:
_عروس خانم زیرلفظی میخواد!
ِرنگ از رخ ارمیا رفت...
زیر لفظی دیگر چه بود؟ ارمیایی که هیچگاه در جشن عقد و عروسی نرفته بود و مادری نداشت که یادش دهد! لب به دندان گرفت که فخرالسادات به سمتشان آمد و بستهای را در دست آیه گذاشت؛
نگاهش را به ارمیا دوخت و لب زد:
_من حواسم هست پسرم!
ارمیا به اینهمه مادرانه با تمام وجود لبخند زد و همانگونه لب زد:
_نوکرتم به خدا!
فخرالسادات گونهی آیه را بوسید و زیر گوشش گفت:
_پسرم منتظرته، منتظرش نذار!
آیه قرآن را بست و بوسید و آرام گفت:
_با اجازهی مولایم صاحبالزمان عجل الله و خانم حضرت زینب و مقام معظم رهبری، همهی بزرگترها و شهید سرهنگ سید مهدی علوی... بله...
صدای صلوات بلند شد.
آیه نگاهش مات آینه بود. سیدمهدی را از آینه میدید که با لبخند نگاهش میکند. صدای تبریک می آمد اما آیه هنوز مات لبخند سیدمهدی بود.
رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاه
سیدمهدی جدا شد:
_حالا وقت....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
رمان عاشقانه شهدایی
🦋جلد سوم؛ #پرواز_شاپرک_ها
🎋جلد اول رمان؛ "از روزی که رفتی"
🎋جلد دوم؛ "شکسته هایم بعد تو"
#پارت3
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سیدمحمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.)
ارمیا دست آیه را گرفت و افکارش را برید:
_به حرفاش فکر نکن. اینقدر خودتو بخاطر حرفای نابخردانه مردم سرزنش نکن. اون روزا تموم شد. هرکس هرچی میخواد بگه.از اون روزا پونزده سال گذشته.
حاج علی بوسه ای به صورت زینب سادات و ایلیا زد، پشت ویلچر ارمیا قرار گرفت و گفت:
_خوب نیست این همه معطل میکنید اینجا!
آیه به همراه زینبش به سمت داخل خانه رفت، و ارمیا و ایلیا را در حیاط با مرد های فامیل و آشنا، تنها گذاشت. دلش پیش همسرش بود. همسرش که همیشه مظلوم بود و از آن روز که
مهمان این ویلچر شده بود، مظلوم تر هم شده بود..
بعد از نشستن کنار رها، آن روزها را به یاد آورد...
_ آیه خانوم!درست شد. بالاخره این انتقالی گرفتم. دیگه خیالت راحت!
آیه لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون آمد:
_سلام!راست میگی؟درست شد؟
ارمیا به پهنای صورتش لبخند زد:
_سلام جانان!خسته نباشی!درست شد عزیزم!
آیه: _خداروشکر!
ارمیا روی مبل نشست و آیه یک لیوان شربت بهارنارنج برایش آورد، کنارش نشست. ارمیا لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.آیه اعتراض کرد:
_یک نفس نخور!
ارمیا چشمکی زد:
_اینجوری بیشتر میچسبه جانان!
آیه به جانان گفتن ارمیا لبخند زد. چقدر خوب که مثل سیدمهدی صدایش نمیکرد.چقدر خوب بود که ارمیا بود...!
ارمیا: _چند ماهی طول میکشه تا خونه سازمانی بدن. اینجا میمونی یا خونه اجاره کنم؟
آیه دستی به موهایش کشید و آنها را به پشت گوشش برد:
_رفت و آمد برات سخت نمیشه؟
ارمیا پشت گردنش دست کشید:
_خب چرا!خیلی سخته!
آیه: _پس میریم دنبال خونه؟
ارمیا: _تو مشکلی نداری؟اگه بخوای من رفت و آمد میکنم. چشمم کور، دندم نرم، زن و بچم تو راحتی باشن!
آیه: _نگو اینجوری. بریم دنبال خونه؟
ارمیا: _بعدظهر اگه کار نداری بریم! دختر بابا کجاست؟
آیه: _نه کاری ندارم. با مهدی و زهرا پایین دارن بازی میکنن. صداش کن بیاد بالا نهار بخوریم!
ارمیا: _عجله نکن.بذار لباسامو عوض کنم، میرم دنبالش.
ارمیا هنوز وارد اتاق نشده بود ،
که صدای در آمد. دستهای کوچک زینبسادات بود و ارمیا پدرانه آن صدا را میشناخت. " آمدم جان پدر!دستهای کوچکت را این گونه به چوب سخت نکوب! قلب پدر از خیال درد دستانت درد میگیرد! "
ارمیا در را باز کرد.
زینب سادات خود را به پاهای پدر چسباند. ارمیا خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت و بوسید:
_ #دختربابا کجا بود؟ نمیگی بابا تنهاست؟
زینب سادات صورتش را روی صورت پدر گذاشت:
_مامانی که بود!تنها نبودی باباجونم!
آیه یک کمی حسادت کرد.
اشکالی که ندارد؟ کمی حسادت چاشنی روابط شود تا رقابت بیافریند؟ از همان رقابتهایی که دخترها با مادر، سر
عشق پدر دارند. همان غیرتی شدن های پسرانه، که پدر را عقب میراند! فروید چه گفته بود؟ عقدهی ادیپ؟ عقدهی الکترا؟ هرچه نامش را میخواهند بگذارند...من که میگویم خوب است که دوست داشتن را یادمیگیرند. خوب است که رقابت را یاد میگیرند.
آیه هم کمی حسادت کرد.دلش میخواست. حال اینکه چه میخواست را خودش هم نمیدانست. در کش مکش بود با خودش که این کش مکش حسادت پنهانی شد در جمله اش:
_پدر و دختر برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید کمک کنید سفره بندازید!چقدر شما لوسید!
ارمیا حسادت زیر پوستی را شناخت و بلند خندید. دل خوش همین ها
بود. دلش خوش بود که این حسادت شاید از عشق تازه جوانه زده در دل جانانش باشد... دل است دیگر، گاهی زود خوش میشود...
صدای رها، آیه را از آن روزها بیرون آورد:
_چقدر دیر کردی!نمیدونی این آدما منتظرن برات حرف دربیارن؟
آیه: _چی شده مگه؟ سایه کجاست؟
رها صدایش را پایین آورد:
_حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کنه. وضعش خوب نیست.میگفت بچه خیلی پایینه و نگران بودش!
آیه: _الان چطوره؟بهش سر زدی؟
رها: _قبل از اومدنت پیشش بودم. تازه خوابش برده.
آیه: _وروجکاش کجان؟
رها: _مهدی بردشون پارک سر خیابون.
آیه: _مامان زهرا رو ندیدم!
رها: _تو آشپزخونه داره حلوا درست میکنه.
آیه: _خیلی خسته شد این روزا!
رها: _این سالها خیلی با هم رفیق شده بودن. خیلی بهم ریخته. بابام که مُرد، حس کردم راحت شد. اما الان که فخرالسادات رفت، خیلی تو روحیهاش تاثیر منفی گذاشت!
آیه: _باورم نمیشه که....
ادامه دارد... .
📝نویسنده؛ سنیه منصوری
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
#پارت3
زینب سادات شانهای بالا انداخت:
_خب غذاهاش خوبه. جای قشنگی هم هست.
ایلیا: _بریم رنگین کمان؟ دلم میخواد ماشین سواری کنم!
زینب سادات با عشق برادرش را نگاه کرد:
_حتما بعدش هم بری پنتبال؟
ایلیا حق به جانب گفت:
_هیجانات نوجوان ها باید تخلیه بشه!تخلیه هیجانی به سلامت روان کمک میکنه وگرنه روانی میشم ها! تازه یادت نره که بابا بهترین تیرانداز بود! منم به بابام رفتم!
زینب سادات : _پس بزن بریم شوماخر دوران! بعد هم میریم نجات سرباز رایان! البته احتماال الان سرویس نهار ندارن و باید از همین سر کوچه فلافل بخریم!
پشت و پناه بودن را که بلد باشی،
زندگی را برای کسانی که دوستشان داری، شاد میکنی حتی میان حجم عظیم غمها
.
.
.
.
احسان بار و بندیلش را در خانه گذاشت،
و نفس عمیقی کشید. میدانست تمیزی این خانه مدیون مادرانههای رها است.رهایی که هرگز او را رها نکرد. رهایی که مادرانه دوستش داشت. رهایی که برای مادری کردن آفریده شد. برای آرامش قدم در خانه میگذارد.
روی مبل نشست و نفس عمیق کشید. دلش برای خانه تنگ شده بود. اینجا! خانه رها و صدرا، چند سالی بود که خانه او شده و احسان طعم شیرین خانواده داشتن را حس کرده بود.
این شش ماه دوری برایش سخت بود. شش ماه #خودسازی کرده بود. شش ماه در پی خدای ارمیا بود. شش ماه از درس و ببمارستان و خانه و خانواده زده بود تا خدا را پیدا کند. شش ماه رفت و حالا با دلتنگی آمده بود.
حالا که به خانه رسید،
کسی در خانه نبود. شاید در سفر باشند. شش ماه تلفن همراهش را خاموش کرده و بی خبر از همه جا بود. چشمانش را بست و همانجا به خواب رفت.
صدای کوبش در او را از خواب پراند. میدانست که مهدی و محسن هستند. مثل همیشه به سراغش آمده بودند برادران کوچکش.
همانجا که نشسته بود باقی ماند و گفت:
_در بازه! بیابد داخل!
از دیدنشان خوشحال بود. چهره آن دو نیز خوشحالی را نشان میداد اما چیزی در چشمان مهدی بود که دلش را به شور انداخت.
احسان گفت:
_دلم براتون تنگ شده بود.
محسن شکلکی درآورد و گفت:
_واسه همین شش ماه بی خبر رفتی؟میدونی مامان چقدر نگرانت شد؟
احسان دستی بر موهایش کشید:
_نیاز بود برم. برای آدم شدن به این سفر نیاز داشتم.
مهدی گله کرد:
_ما هم به تو نیاز داشتیم.
احسان آرنجش را روی زانو گذاشت و به سمت مهدی خم شد:
_چی شده؟
مهدی نگاه از احسان گرفت:
_روزای بدی داشتیم.
احسان پرسید:
_داشتید؟ الان همه چیز خوبه؟
مهدی همانطور که نگاهش را از احسان دور نگاه میداشت، پوزخندی زد:
_دیگه هیچی خوب نمیشه.
بعد از جایش بلند شد و گفت:
_بریم پایین، مامان بابا میخوان باهات
حرف بزنن.
احسان بلند شد و گفت:
_نگرانم کردی بچه! بریم ببینم چه خبره.
رها چای را مقابلشان گذاشت و کنار صدرا نشست:
_به هدفت رسیدی؟
احسان گفت:
_اول بگید من نبودم اینجا چه خبر بود.
صدرا نگاه چپ چپی به پسرها کرد و گفت:
_نتونستید جلوی زبونتون رو بگیرید؟میذاشتید برسه بعد نگرانش میکردید.
احسان گفت:
_تو رو خدا بگید چی شده!
رها استکان چایش را در دست گرفت.
به رسم آیه، چایش را نفس کشید. عطر گل گاوزبان را به کام کشید. نگاهش را به احسان داد اما ذهنش جایی در گذشته بود.
رها: _چهار ماه پیش بود. شب بیست و سه ماه رمضون. مثل همیشه خواستیم بریم قم، اما جور نشد. رفتیم مسجد محل. اومدیم خونه و سحری خوردیم. ساعت نزدیک شش صبح بود که تلفن زنگ زد. نگران از خواب پریدیم. تلفن رو برداشتم. صدای گریه مامانم اومد. گفت رها بدبخت شدیم. شدیدا گریه میکرد.
احسان فکر کرد:
حتما حاج علی از دنیا رفت. مرد خوبی بود.
رها ادامه داد:
_چطور لباس پوشیدیم و به قم رسیدیم، بماند. خود ما هم نفهمیدیم چطور رسیدیم. همزمان با ما سیدمحمد اینا هم رسیدن. اونها هم حال بهتر از ما نداشتن. رفتیم تو خونه و دیدیم مامان زهرا یک گوشه نشسته و زار میزنه، زینب سادات یک گوشه با لباس مشکی و چادر نشسته و خیره شده. ایلیا هم با لباس سیاهای بیرونش سرش رو پای زینب ساداته و با چشمای خیس تو خودش مچاله شده. دنبال آیه گشتم، ندیدمش. صدرا در اتاق ارمیا رو باز کرد، تخت خالی بود. سیدمحمد دوید سمت زینب و تکونش داد. اما هوشیار نشد. صداش زد اما نگاهش نمیکرد. محکم زد تو صورتش تا نگاهش آروم اومد تو صورت عموش و گفت: یتیم زدن نداره عمو! از خونه بیرون بری و بیای ببینی نه بابا داری نه مامان، زدن نداره عمو!
مُردن داره. اشک از چشم زینب سادات ریخت. و ما همه خشک شدیم. زینب ادامه داد و گفت: حاج بابا که شنید سکته کرد و بردنش بیمارستان. پلیس اومد و خونه شلوغ شد. پلیس گفت بیاید شکایت، وکیل. گفتیم عمو صدرا.......
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
@payame_kosar
╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯