#گزارش_تصویری
🔷 به همت گروه جهادی شهیده طیبه واعظی، و در راستای رزمایش جهادگران فاطمی ۴ ، اردوی جهادی در روستای هامانه اجرا شد .
🔶 در این اردوی جهادی ، خدمات مشاوره ای رایگان ، کارگاه کار با کودک و نوجوان و مراسم ویژه شهادت حضرت رقیه (س) برگزار شد.
#پایگاه_فاطمه_زهرا_هامانه
#رزمایش_جهادگران_فاطمی۴
#گروه_جهادی_شهیده_طیبه_واعظی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
✦࿐჻ᭂ❣🌙❣჻ᭂ࿐✦
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🔶 در قالب رزمایش جهادگران فاطمی، گروه جهادی حضرت رقیه(س) وابسته به پایگاه فاطمه الزهرا(س) هامانه فعالیت های جهادی و خدمت رسانی خود را در روستا آغاز کرد.
فعالیت های اين گروه شامل :
🔸 دیدار با خانواده شهید محمد حسین مومنی زاده
🔸 پخت نان و حلوا و بسته بندی نان و پنیر و نخود و کشمش ، برای برگزاری مراسم شهادت حضرت رقیه (س)
#رزمایش_جهادگران_فاطمی۴
#گروه_جهادی_حضرت_رقیه_س
#پایگاه_فاطمه_زهرا_هامانه
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
💠 حضور حلقه قرآنی شهید محمد ترابی در روز جمعه در مصلی بزرگ امام خمینی و شرکت در نماز باشکوه جمعه
سرگروه حلقه: خانم مهناز افخمی
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#گروه_جهادی_شهید_محمد_ترابی #پایگاه_امام_جعفر_صادق_ع
#حوزه_مقاومت_کوثر_اردکان
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🏴 برگزاری مراسم عزاداری و روضه خوانی ابا عبدالله الحسین علیه السلام و به یاد شهید اسماعیل هنیه
همراه با تهیه شله زرد و آش و سفره صلوات
🏴🏴🏴🍀🍀🏴🏴🏴
با مداحی خانم ابراهیمیان
#گروه_جهادی_شهید_محمد_ترابی
#پایگاه_امام_جعفر_صادق_ع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
─═༅🍃🌹🍃༅═─
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🔶 حلقه صالحین دختران حاج قاسم عصر جمعه با حضور 30نفر ازدختران گل برگزارشد،
🌸 بادعای فرج امام زمان( عج)ومناجات با آقا،
🌸 خواندن زیارت عاشورا،
🌸 سفره صلوات،
🌹 یکی شبهه مطرح شد که دخترامون یه مقدار جواب دادن،،چرا امام حسین ( ع) از خدا طلب آب نکردند تو اون شرایط مگه اهل بیت مستجاب الدعوه نیستن؟🤔🤔
✅درجوابش گفتیم که اهل بیت وائمه معصومین معجزه وعلم غیب وعلم لدنی( علم بدون درس وکتاب ،علم خدادادی) دارن ولی تا خواست واجازه خدا نباشه و مشیَّت خدا نباشه اجازه ندارن
✅دوم اینکه این تشنگی وسیله آزمایش سپاه ویاران اهل بیت و آزمایشی برای سپاه عمرسعد شد که یاران ۷۲تن امام رو تنها نگذارند ولی سپاه کفر با دریغ کردن و بستن آب به روی امام حسین و حتی ندادن آب به ۶ماهه امام حسین جز شقی ترین افرار روی زمین باشن و از این آزمایش الهی جهنمی بیرون بیان
معرفی کتاب پاسخ به شبهات عاشورایی📕📕
#نو_جوانه_ها
#پایگاه_شهید_شرکایی
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
https://eitaa.com/shohadayeshahed
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
✨حوزه مقاومت بسیج کوثر برگزار می کند:
🎭دوره آموزشی، مبانی تئاتر و بازیگری
🎬مدرس: استاد ریحانه قاسمی
🕢زمان: یک شنبه ها ساعت ۱۸:۳۰ الی ۱۹:۳۰
🌠مکان:حوزه مقاومت بسیج کوثر
🪧شروع کلاس از یک شنبه ۲۱ مرداد
📌جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر با شماره ۰۳۵۳۲۲۲۳۹۵۹ تماس حاصل فرمایید.
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
گفت: اطلاعاتِ ما به چه دردشون میخوره؟ ما که آدم مهمی نیستیم!!!!
سالهاست با کوتاهی مسئولین و برخی از مردم در مدیریت فضای مجازی، زمینۀ تسلط دشمن بر افکار و منابع مهم اطلاعاتی را فراهم کردهایم.
تصویر بالا:
ایلان ماسک (مدیر تسلا، ایکس یا توییتر سابق، اسپیس ایکس) با نتانیاهو
تصویر پایین:
زاکربرگ (مالک متا شامل فیسبوک، اینستاگرام و واتساپ) با نتانیاهو
#اسماعیل_هنیه
#فضای_مجازی
#اینستاگرام_اسرائیلی
#واتساپ_اسرائیلی
#فضای_مجازی_فقط_تولید_ملی
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #هشتم
عطر گل یخ😌🌸 تمام فضای کوچه را پر کرده بود،
پیچک های پرپشتی🍀 از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد،
و دو طرف کوچه با دیوارهای آجری پوشیده شده بود.
محمد در را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم.
_کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاس های دانشگاه نتونستم برم.😊
یک حوض😊💦 کوچک وسط حیاط نقلی خانه شان بود که دورش گلدان های شمعدانی🌺 در رنگ های مختلف چیده شده بود.
یک باغچه ی کوچک 🌱هم کناری قرارداشت که رویش را برای جلوگیری از سرما با پلاستیک پوشانده بودند.
دوتا در از دو طرف حیاط به سمت خانه شان باز میشد....
پشت سر محمد حرکت کردم و وارد خانه شدیم.
_بشین یه چایی برات دم کنم☕️😋 سرما و خستگی از تنت بره آقا رضا. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟😊
+ آره. اسمم رضاست.😊
_خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال میشد.👌
کیفش💼 را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت....
چشمم به سمت #قاب_عکس روی دیوار افتاد، اول فکر کردم عکس محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکسی قدیمی است...
جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. 👣😄
کمی آن طرف تر قاب عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم آن چهره ی آشنا پدر محمد است.
عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودکی گریانی را کنار دریا در بغل داشت.👦🏻
محمد که درحال چایی دم کردن بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت :
_ اون عکس بابامه. اون بچه هه که داره گریه میکنه هم منم.😊 من و بابام چندتا عکس بیشتر باهم نداریم. از بس هم تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه.😆
خندیدم و گفتم :
_خیلی شبیه پدرتی. 😁من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی.
+ آره. همه همینو میگن. از وقتی جوان تر شدم و چهرهم از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه ام میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هربار هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم بابامه. 😍😄
_اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...😊
بعد از نوشیدن چای😋☕️ با مربای بهارنارنجی از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن👕 از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم....
قبل تر ها که محمد را میدیدم حس میکردم اگر روزی بخواهم با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم...
اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شد.
نمیدانم شاید هم این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقاتی بود که بین من و آرمین افتاده بود.
به خانه رسیدم....
شب شده بود🌃 و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد....
در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت :
_رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟😨
+ با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. #ببخشید.😊
_لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.😊😟
تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم #مدل_آخوندی بود.
نگاهی به یقه ام کردم و گفتم :
_ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. 😅ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم.
+ پس شام چی؟ من و پدرت شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شاممون رو بخوریم بعد برو بخواب.😊
_ ببخشید مامان ولی با بچه ها گشنه مون بود یه چیزی خوردیم، میل به شام ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.😊
به اتاقم رفتم و در را بستم...
اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این #فرصت برای حرف زدن با محمد استفاده کنم #ناراحت بودم.
از طرف دیگر نمیدانستم فردا چطور باید با #آرمین مواجه شوم.
فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت....
بعد از چند ساعت مرور اتفاقات، بلاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم...
تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد...
ادامه دارد....
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar