#ناراحتی_بجا_و_رفتار_نابجا
💠 ناراحت شدن زن و شوهر از دست یکدیگر میتواند #طبیعی باشد. به هر حال ممکن است همسرمان دچار اشتباهی شود که ما را #ناراحت کند.
💠 اما مهم آن است که در قبال کار اشتباه همسرمان #رفتار_نابجا از ما سر نزند.
💠 اولا عکسالعمل ما باید #متناسب با بزرگی یا کوچکی اشتباه همسرمان باشد.
💠 ثانیا طبق آموزههای دینی، #بدی یا اشتباه همسرمان را با رفتار #خوب از بین ببریم. تا مصداق آیه ۲۲ سوره رعد باشیم: (وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ؛ #خردمندان کسانی هستند که #بدی را با نیکی از بین میبرند.)
💠 #قهر کردن، #ناسزا گفتن، بد دهانی کردن، داد و بیداد کردن، #آبروی همسر را بردن و .... از مصادیق رفتار #نابجا با وجود #ناراحتی بجای ماست که عامل زیاد شدن #بدی و اشتباه همسرمان میگردد.
@payame_kosar
🔴 #رفتارهای_ویروسی
💠 یک ظرف #شیر که میلیونها مولکول دارد با چند #میکروب، سلامت خود را از دست میدهد و کسی نمیگوید چرا میلیونها مولکول شیر را فدای چند عدد #میکروب، میکنید؟
💠 گاهی زن و شوهر ادّعا دارند که ما #وظایف خود را نسبت به همسر خود انجام میدهیم امّا نمیدانیم چرا حسّ میکنیم فضای زندگی برای ما آرامش مطلوب، صمیمیّت و #لذّت دلخواهمان را ندارد.
💠 یکی از عوامل مهم این قضیه وجود برخی #میکروبها در رفتارهای زن و شوهر است که گهگداری فضای زندگی را مسموم میکند.
💠 به فرض رفتارهایی که از آن #سوءظن به همسر برداشت میشود میکروب خطرناکی است مثل رفتار پلیسی و تجسّسی نسبت به وسائل و کارهای همسر و یا رفتار توهینآمیز و #تمسخر همسر در جمع، عدم اطاعت زن از مرد، بیاحترامی به زن، #بددهانی کردن، کینه، خودبرتر بینی، تخریب خانوادهی یکدیگر و دهها رفتار دیگر
💠 راه #شناخت این میکروبها مطالعه نسبت به برخی تفاوتهای مهمّ روانشناسی زن و مرد است، راه دیگر آن #مشاوره دینی است و نیز توجّه و حسّاس بودن به درخواستها و گلایههای #پرتکرار همسر میباشد به فرض اگر بارها بیان کرده که از فلان رفتار، عکسالعمل و گفتار بشدّت #ناراحت میشوم باید نسبت به آنها مراقبت نمود تا همسرمان آزرده خاطر نشود.
💠 #میکروب_زدایی از انجام بسیاری کارها در زندگی لازمتر و ضروریتر بوده و اولویّت بیشتری دارد.
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #هفتم
با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود... 😠
یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم.
کاوه که از شدت ناراحتی شوکه 😧شده بود به خانه رفت....
محمد هم سعی می کرد به من برای آرام شدن کمک کند....
میدانستم هرچه بین من و آرمین بود آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم.
کمی #ناراحت بودم اما به نظرم #ادامه ی دوستی با فردی که خودش وجایگاهش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد #فایده ای نداشت....
در همین افکار بودم که محمد سکوت سنگینم را شکست و گفت :
_ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...😒
اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم :
_اصلا موضوع تو نبودی. 😠دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. حالا دیگه مهم نیست. فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که #مادرم چیزی نفهمه و دوباره میگرنش اود نکنه.
مادرم روی تربیت من خیلی حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود...
ولی هربار که میفهمید من دعوا گرفتم انگار از #تربیت من نا امید می شد، #غصه می خورد و بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد.
دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم، باز هم احساس نا امیدی کنند.
محمد گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما😇 یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.😊
میدانستم این #بهترین_راه موجود است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم 😟😕حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم.
گفتم :
_ نه داداش ممنون. همینقدرم که تا الان موندی اینجا کافیه. منم یکم میرم هوا میخورم تا ببینم چی میشه.😊
+ چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم. پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعر برو خونه.😇
_ آخه...☺️
+ دیگه آخه نداره که. ای بابا. بلند شو دیگه.😇
بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم....
تاکسی💨🚕 دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم.
خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم و از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس #خوبی داشتم.😊
همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم :
_عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
+ چی؟😟
_ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم😅
محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت :
_"منم از آشناییت خوشبختم."☺️
هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم....
کمی از مسیر گذشت.
به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک میشدیم.
حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد.
بلاخره رسیدیم...
و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم.
وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...😌🌸
ادامه دارد...
✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾
@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #هشتم
عطر گل یخ😌🌸 تمام فضای کوچه را پر کرده بود،
پیچک های پرپشتی🍀 از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد،
و دو طرف کوچه با دیوارهای آجری پوشیده شده بود.
محمد در را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم.
_کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاس های دانشگاه نتونستم برم.😊
یک حوض😊💦 کوچک وسط حیاط نقلی خانه شان بود که دورش گلدان های شمعدانی🌺 در رنگ های مختلف چیده شده بود.
یک باغچه ی کوچک 🌱هم کناری قرارداشت که رویش را برای جلوگیری از سرما با پلاستیک پوشانده بودند.
دوتا در از دو طرف حیاط به سمت خانه شان باز میشد....
پشت سر محمد حرکت کردم و وارد خانه شدیم.
_بشین یه چایی برات دم کنم☕️😋 سرما و خستگی از تنت بره آقا رضا. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟😊
+ آره. اسمم رضاست.😊
_خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال میشد.👌
کیفش💼 را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت....
چشمم به سمت #قاب_عکس روی دیوار افتاد، اول فکر کردم عکس محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکسی قدیمی است...
جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. 👣😄
کمی آن طرف تر قاب عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم آن چهره ی آشنا پدر محمد است.
عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودکی گریانی را کنار دریا در بغل داشت.👦🏻
محمد که درحال چایی دم کردن بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت :
_ اون عکس بابامه. اون بچه هه که داره گریه میکنه هم منم.😊 من و بابام چندتا عکس بیشتر باهم نداریم. از بس هم تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه.😆
خندیدم و گفتم :
_خیلی شبیه پدرتی. 😁من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی.
+ آره. همه همینو میگن. از وقتی جوان تر شدم و چهرهم از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه ام میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هربار هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم بابامه. 😍😄
_اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...😊
بعد از نوشیدن چای😋☕️ با مربای بهارنارنجی از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن👕 از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم....
قبل تر ها که محمد را میدیدم حس میکردم اگر روزی بخواهم با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم...
اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شد.
نمیدانم شاید هم این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقاتی بود که بین من و آرمین افتاده بود.
به خانه رسیدم....
شب شده بود🌃 و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد....
در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت :
_رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟😨
+ با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. #ببخشید.😊
_لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.😊😟
تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم #مدل_آخوندی بود.
نگاهی به یقه ام کردم و گفتم :
_ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. 😅ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم.
+ پس شام چی؟ من و پدرت شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شاممون رو بخوریم بعد برو بخواب.😊
_ ببخشید مامان ولی با بچه ها گشنه مون بود یه چیزی خوردیم، میل به شام ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.😊
به اتاقم رفتم و در را بستم...
اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این #فرصت برای حرف زدن با محمد استفاده کنم #ناراحت بودم.
از طرف دیگر نمیدانستم فردا چطور باید با #آرمین مواجه شوم.
فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت....
بعد از چند ساعت مرور اتفاقات، بلاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم...
تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد...
ادامه دارد....
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
برای اینکه #دل_مادر را نشکنم از بین آن همه لباس چندتایی که رنگ ملایم تری داشت انتخاب کردم.
_ رضا! چرا فقط همینارو برداشتی؟ این شلوارک خوب نیست؟ خوشت نیومد؟
+ همینا کافیه مامان. حالا شاید جای دیگه ای هم چیزی دیدم.
با اینکه سعی کردم #دلش را به دست بیاورم اما از چهره اش مشخص بود #ناراحت شده است...
ادامه دارد....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
@payame_kosar