eitaa logo
پیام کوثر
865 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
186 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
1.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه 👆این فیلم رو بذارید جلوی بچه‌ها تا خلاقیت‌شون شکوفا بشه 😅 @payame_kosar
🏞 | 🔰در قبال دارایی ها مسئولیم ❛❛ عین‌صاد 📚 #️⃣ ╭✤ @Einsad ✤╮ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @payame_kosar ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
پیام کوثر
🏞 #عکس | 🔰 راه بازسازی جامعه ❛❛ عین‌صاد 📚 #مسئولیت_سازندگی ✨@payame_kosar
📜 |🔰 راه بازسازی جامعه 🔹تربيت ‏هاى تلقينى و تقليدى و تحميلى و سنتى ارزش نخواهند داشت، حتى ضد ارزش هستند و عامل نفى انسان و آخر سر هم‏ باعث عصيان و طغيان او. 🔹اين درست نيست كه ديده ‏هاى خود را نقالى كنيم و از عشق خود حرف بزنيم و يا ديگران را بغل كنيم و يا بر يقين خود پافشارى كنيم و سوگند بخوريم؛ چون يقين هر كس در درون اوست، به ديگران نمى ‏رسد. 🔹مگر هنگامى كه نشان بدهيم كه چگونه و از كجا به اين يقين رسيده ‏ايم و به اين روش دست يافته ‏ايم و با چه كليدها و ملاك‏هايى حركت كرده‏ ايم. 🔹هنگامى كه مى ‏خواهيم فردى را بسازيم و يا جامعه ‏اى را باز سازى كنيم، ناچاريم كه در اعماق بكاويم و ريشه‏ ها را بيدار نماييم. ❛❛ عین‌صاد 📚  | ص ۴۰ #⃣ @payame_kosar
بالاتر از نماز شب🔻 آیت الله مظاهری: ✴️ از فواید تشکیل خانواده این است که خانه و تشکیل،(در اینکه محل عبادت است، مثل)مسجد است بلکه بالاتر.زیرا ثواب های 🔹 یک زن، 🔹 یک مرد 🔹 و اولاد از هر نماز مستحبی بالاتر است حتی از نماز شب.نماز شب بسیار اهمیت دارد و به قول قرآن،مقام محمود دارد. 📘 اخلاق در خانه،ص١٩١ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄       @payame_kosar ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
📜 |🔰 مربی، طبيب است 🔸مربى مانند طبيب است، بايد دردها را بشناسد و داروها را بشناسد و روحيه‏ها را بشناسد؛ چون هر دارويى در هر روحيه‏اى مؤثر نيست. 🔸خداوند هستى و مربى انسان، انسان‏هايى را تربيت مى‏كند «وَ يُذْهِبَ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ يُطَهِّرَهُم تَطْهيراً»، و پليدى‏ها را از آن‏ها مى‏زدايد و به وسيله‏ى وَحْى، آن‏ها را با قانون‏ها و دردها و داروها آشنا مى‏سازد و با نورانيت و پاكى و آگاهى، آن‏ها را بر روحيه‏ها و طبيعت‏ها مسلط مى‏نمايد و آن‏ها را پيشوا و مربى و آموزگار و مزكّى و مطهّر خلق مى‏سازد؛ «يَتْلُوا عَلَيْهِم آياتِهِ وَ يُزَكّيهِم وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ.» 🔸 و اين‏ها هستند كه در ميان خلقِ او به تربيت خلق و شكوفا كردن استعداد و تتميم اخلاق كريمه همت گماشته‏اند كه: «بُعِثْتُ لِاتَمِّمَ مَكارِمَ الاخْلاقِ». 🔸كسانى مى‏توانند مربى انسان‏ها باشند كه به دردها و درمان‏ها و به وضع روحيه‏ها آگاهى داشته باشند. 🔸آگاهى از دردها و درمان‏ها را بايد از وحى- از كتاب و سنت- بدست آورد؛ چون اوست كه از استعدادهاى انسان و قلمرو استعدادهاى او و از قانون‏هاى حاكم بر اين دو آگاه است و درگيرى‏ها و دردها و درمان‏ها و راه حل‏ها را مى‏شناسد. ❛❛ عین‌صاد 📚  | ص ۵۴ #⃣ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄       @payame_kosar ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
دستمان پر است💪 🎭 دستگاه‌های تبلیغاتی دنیا برای گمراه کردن انسان‌ها از همه امکانات استفاده می‌کنند برای الگوسازی، ملت‌ها هم دستشان خالی است و الگویی برای ارائه در مقابل آن‌ها ندارند. ما دستمان پُر است. امام حسن و امام حسین علیهم السلام را گفته‌اند: سیدی الشباب اهل الجنۀ... یعنی جوانی این‌ها باید به عنوان یک الگو همیشه در مقابل چشم جوان‌های دنیا باشد. جوانی پیغمبر و امیرالمومنین علیهماالسلام هم همین‌جور است. ۱۳۸۳/۵/۱۷ - معظم انقلاب @payame_kosar
📜 |🔰ما مستمراً می جوشیم! 🌊 حركت چيزى نيست كه انسان بخواهد آن را ايجاد كند. او به هر صورت حركت دارد و مهم اين است كه به آن شكل دهد. 🌊 ضرورتى ندارد كه حركت را در خود ايجاد كنيم؛ چرا كه اين حركت، اين نيرو، اين انگيزش در ما وجود دارد. 🌊 بايد اين حركت طبيعى را كه در ما وجود دارد و از ساخت و بافت و تركيب ما مايه گرفته، به سمت و جهتى هدايت كنيم. 🌊 ما مستمراً مى‌ جوشيم، ولى بايد به اين جوشش جهت دهيم. 🌊 هواها و هوس‌ ها و عشق‌ ها در ما وجود دارند. بايد اين نيروها تبديل شوند و جهت بگيرند. 🌊 بايد ترس‌ ها و بخل‌ ها و حتى دردها و رنج‌ هاى انسان تبديل شوند. بايد عقده‌ هايش تبديل شوند. 🌊 داستان انسان، داستان عجيبى است كه حتى عقده و درد و رنج، عاملِ سرگردانى او نيست. 🌊 اگر آدمى بن‌ بست‌هايش را بشناسد و بفهمد كه چگونه از آنها بيرون آيد، راه‌ هاى بزرگ او هم شاهراه مى‌ شود. 🌊 اگر انسان بيابد كه چطور از همان عقده‌ ها بهره بگيرد، سيئات او به حسنات وبدى‌ هايش به خوبى‌ ها تبديل مى‌ شوند، وگرنه نعمت‌ ها و خوبى‌ هايش هم در بن‌ بست‌ها مى‌ گندد. ❛❛ عین‌صاد 📚  | ص ۲۷ #⃣ @payame_kosar
-------------------- 💫اربعین فرصت طلایی برای انتقال مفاهیم اصیل دینی به دانش اموزان اربعین، راهیان نور، زیارت بقاع متبرکه، هیئت، مسجد، راهپیمایی‌ها و ... ظرفیت‌های بسیار بزرگی هستند که در مسیر دین‌داری و برای انسان‌ها در عصر حاضر وجود دارد. 👈 نرم‌افزارِ روی این کنش‌های جمعی قرار داده شده، کافی است قدر این فرصت‌های طلایی را بدانیم ...@payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید....🚶 توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت : _ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق،😒 مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی...😒😢 بغضش را قورت داد و ساکت شد... احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده بود اما اگر چیزی نمیگفت خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت : _تو شاید زحمت کشیده باشی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه من به زبان مسلط باشی پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای.😏 کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند.. اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم.😣 نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش میشود... میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است از بین رفتن رابطه دوستانی مان تمام شود... اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم. احساس کردم کردنم است.... محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم : _من از طرف دوستم ازت عذر میخوام.😐✋ آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت... انگار از شدت خشم😡 تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، 😳😡با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت : _تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی. تو فک کردی کی هستی؟ نمیدانستم چه حرفی بزنم که وضع بدتر نشود.... مدام سعی میکردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است و اگر من هم بخواهم مثل خودش رفتار کنم و جوابش را بدهم هم اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم.... نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم : _ آرمین عزیزم من ناراحتی تورو درک میکنم اما تو نباید انقدر با لحن تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی. من دوستت هستم و بخاطر خودت دارم اینارو میگم. اما انگار آرمین از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود ، هیچ کدام از حرف هایم را نمیشنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را پشت هم نثار و می کرد.... طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر کرده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد کمی آرامش کند اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار میزد و به بد و بیراه گفتن هایش ادامه می داد.... کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت : _آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم... هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای اینکه بتواند اورا از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد کاوه را هل داد و او وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد.... خون جلوی چشمهایم را گرفته بود... با خودم فکر میکردم محمد که بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمینی که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، شده.... با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم از دست دادم و میل باطنی ام،... جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد...😠👊👊😡 ادامه دارد.... ✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾ @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود... 😠 یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه 😧شده بود به خانه رفت.... محمد هم سعی می کرد به من برای آرام شدن کمک کند.... میدانستم هرچه بین من و آرمین بود آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم. کمی بودم اما به نظرم ی دوستی با فردی که خودش وجایگاهش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد ای نداشت.... در همین افکار بودم که محمد سکوت سنگینم را شکست و گفت : _ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...😒 اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم : _اصلا موضوع تو نبودی. 😠دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. حالا دیگه مهم نیست. فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که چیزی نفهمه و دوباره میگرنش اود نکنه. مادرم روی تربیت من خیلی حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود... ولی هربار که میفهمید من دعوا گرفتم انگار از من نا امید می شد، می خورد و بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد. دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم، باز هم احساس نا امیدی کنند. محمد گفت: _ بیا بریم خونه ی ما😇 یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.😊 میدانستم این موجود است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم 😟😕حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. گفتم : _ نه داداش ممنون. همینقدرم که تا الان موندی اینجا کافیه. منم یکم میرم هوا میخورم تا ببینم چی میشه.😊 + چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم. پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعر برو خونه.😇 _ آخه...☺️ + دیگه آخه نداره که. ای بابا. بلند شو دیگه.😇 بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم.... تاکسی💨🚕 دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم. خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم و از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس داشتم.😊 همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم : _عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد + چی؟😟 _ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم😅 محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت : _"منم از آشناییت خوشبختم."☺️ هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم.... کمی از مسیر گذشت. به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک میشدیم. حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد. بلاخره رسیدیم... و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم. وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...😌🌸 ادامه دارد... ​​​​​✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾ @payame_kosar
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت پشت سر فاطمه حرکت کردم..🚶💓 وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی روی زمین نشستیم. تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم. سرم را بلند کردم، مثل همیشه 👑رویش را گرفته بود.👑گفتم : _ نمیدونم چقدر منو میشناسین ولی من از همون اولین باری که شما رو دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. 😊احتمالا از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی بهشت زهرا برام افتاده بی خبرید.😌 + نه، بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد.👌 _ پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم.👌 و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو پیش رو دارم. الانم همه ی دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنن. ولی من کوتاه نیومدم... و نمیام...☺️☝️ + چرا انقدر پافشاری می کنید؟ شما که اصلا منو نمیشناسید!😟 _ شاید شمارو خوب نشناسم ولی محمد رو که میشناسم. 😇میدونم حتما شما رو هم مثل محمد خوب کردن. بعلاوه اینکه توی همون چند برخورد از و به خیلی چیزا پی بردم. 😌البته شاید پیش خودتون فکر کنین اینا همش توجیه و بهانه ست ولی به قول محمد «بعضی چیزا توضیح نداره، حس کردنیه...»😊 + متوجهم. تمام مدت زمین را نگاه می کرد و سعی داشت مختصر حرف بزند. چیزی نگفت و هردو سکوت کردیم. کمی گذشت، گفتم : _ خانواده ی من مذهبی نیستن. به همین دلیلم وقتی فهمیدن من چه کسی رو انتخاب کردم باهام کردن. بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشمو می کنم راضیشون کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید کوچکترین آسیبی به شما وارد بشه.☝️ من به همه گفتم که از این کوتاه نمیام 😊✋ ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم . شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا... با من همراه میشین؟ + مخالفت محمد و مادرم بخاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون بیفته، نگرانیشونم بخاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده ی شما تحت فشار قرار بگیرم.👌 ولی من هیچ شناختی از شما ندارم. البته حرف های محمد برای من همیشه بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست. _ هرکاری که فکر می کنید لازمه بگید تا انجام بدم.😊☝️ + مدتی صبر کنید. _ چشم.🙈 همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت.☺️ کمی فضا را عوض کردم و گفتم : _ راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه. من اتفاقی چند خطشو خوندم.😅 + بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید. محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود. فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم : _ خب خدا رو شکر محمد حرف نگفته ای باقی نذاشته.😁 با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت : + اگه سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون.🙂 _ نه، حرفی نیست. منم به حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم، اما بدونین برای رسیدن به هدفم از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.😇✌️ + ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتید. بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم. پس از اینکه دقایقی در جمع نشستیم اجازه ی مرخصی گرفتم.. و با بدرقه ی محمد از در خانه‌ بیرون آمدم...😇😍❣ ادامه دارد.... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​​​🌍🌼@payame_kosar🌼🌍
24.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من یه مادرم. ❌فرزندم به بلوغ عاطفی رسیده و با جنس مخالف رابطه داره، نمی دونم چه کار کنم؟ نگرانشم. به کی بگم...همسرم خبر نداره اگه بفهمه...😔 ✅کانال رسمی دکتر سعید عزیزی ┇ ‌ ┇@payame_kosar ╚══════🍃🌺🍃═╝