#فرشته_ها_هم_عاشق_می_شوند
#پارت۲
فرياد بلندي بزنم و بنشينم هاي هاي گريه كنم .
فرزانه بچه را زمين گذاشت و آمد طرفم. دستش را گذاشت روي شانه ام و گفت :
- اين طوري نكن برات خوب نيست. الان با هادي صحبت كردم، داره ميره اونجا ببينه
چي شده؟
خانم جون و مامان كه انگار تا آن موقع از حال من غافل بودند، آمدند پيشم. خانم جون
دستهايم را گرفت توي دستش فشارداد. مامان فقط نگاهم ميكرد و اشك ميريخت. من
هم يك ريز گريه ميكردم
خانم جون ميگفت :
- نكن مادر. با خودت اين جور نكن. آدم نبايد تا يه مشكلي پيش مياد، خودشو اين جور
ببازه، تو كه شيرزن بودي فرشته جون. چرا اين طوري ميكني؟
انگار در خلاء بودم ديگر هيچ صدايي را نميشنيدم، فقط صورت مامان و خانم جون را
ميديدم و لَبهاي خانم جون كه تكان ميخورد تا با حرفهايش آرامم كند
درست ميگفت، شيرزن بودم. ادعاي مرد بودن داشتم. هميشه از احساساتي بودن زنهايي
مثل مامان ناراحت ميشدم. همه ي اين حرفها، ماِل قبل از عاشق شدنم بود. عشق،
همه ي اين ادعاهايم را از بين برد. حالا نه تنها شير نيستم، بلكه اگر يك مو از سِر امير، كم
ميشد، دنيا روي سرم خراب ميشد. چه برسد به اينكه بخواهم زندگِي بدون او را تصور كنم .
زير لب ميگفتم:
- اي خدا چرا با من اين كارو كردي؟ من كه نميخواستم عاشق بشم. نميخواستم تا آخر
عمر، دستم تو دسِت هیچ مردي باشه. تو خودت منو عاشق كردي. تو خودت منو عاشق كردي.
تمام صحنه هاي زندگيمان يكدفعه جلوي چشمم ظاهر شدند.
ترمهاي اولي كه امير را
توي دانشگاه ديدم، با هم همكلاس بوديم و انگار اصلا او را نديده بودم. روزهايي كه شناخته
بودمش و ميديدمش. چقدر از او بدم مي آمد و از رفتارها و كارهايش حرصم ميگرفت. حتي
دلم به حال زن آيندهاش ميسوخت.
روزهايي كه احساس ميكردم حس خوبي به او دارم. دوستش دارم. خدايا تو چه صبورانه
مهرش را به دلم انداختي و كم كم ديوانه ام كردي. چيزي نمانده بود كه خودم بروم پيشنهاد
ازدواج به او بدهم، اگر اين كار راكرده بودم با روحياتي كه از امير ميشناختم، هيچ وقت
نصيبم نميشد .
ياد آن روزي كه پيشنهاد خواستگاريش را از زبان خانم افتخاري شنيدم افتادم.....
🌾@payame_kosar🌾
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۳
حالي داشتم.
خنكاي آبي كه مامان به صورتم پاشيد، هوشيارم كرد .
خانم جون گفت:
- مواظب باش روزه اش باطل نشه حالا. مامان نگاهم كرد و زير لب گفت:
- الهي بميرم برات مادر، تو اين سن و سال....
گريه امانش نداد، بقيه ي جمله اش را بگويد. صداي جيغ و گريه ي عليرضا كوچولو، خانه
را برداشته بود، فرزانه با يك استكان آِب قند آمد طرفم، استكان را جلوي لب هايم گرفت و
گفت: بخور عزيزم .
خانم جون گفت :
- چیكار ميكني مادر! هنوز يه ساعت مونده تا افطار. روزه شو خراب نكن .
فرزانه نگاهي به من كرد و با صدايي غم آلود در حاليكه بغضش را قورت ميداد گفت :
- خانم جون فرشته روزه نيست. دكتر اجازه نداده.
چشم هاي خانم جون و مامان گرد شده بود. به زور چند قلپ آب قند خوردم .
خانم جون عينكش را برداشت و توی چشم هایم نگاه كرد و گفت :
- نكنه آبستني مادر !
با اين سؤال خانم جون
یک باره به خلاء رفتم، تصويرهاي بدون صدا... در آن يك سال و
نيم- دو سالي كه ازدواج كرده بودم، خانم جون بيشتر از ده بار اين سؤال را از من پرسيده بود .
هر وقت ميگفتم سرم گيج ميره يا حالم خوب نيست، سريع خانم جون ميگفت: آبستني
مادر؟ یا اگر ميگفتم به اين غذا ميل ندارم يا آن غذا را دوست دارم، مي آمد دِر گوشم
ميگفت: نكنه ويارته !
هر دفعه هم يك جور جوابش را ميدادم. ميگفتم:
- اِ خانم جون چقدر هولي! مگه چه خبره! بزار ُمَرَّكب عقدنامهمون خشك بشه .
ميگفت: وا! هنوز خشك نشده مادر؟!
آخرين بار گفته بودم: شما دل نگران نباش، به جون خودم اگه بود، خودم زود بهتون
ميگم. قول ميدم
ولي آن روز چقدر دوست داشتم، این سؤال را ازمن بپرسد. چقدر شِب قبلش، با فرزانه
نشسته بوديم، فكر كرده بوديم كه اگر خانم جون پرسيد چه طوري به او بگوييم. چقدر براي
خودمان قيافه ي مامان و خانم جون را بعد از شنيدن اين خبر تصور كرده و خنديده بوديم .
ميخواستيم غافلگيرشان كنيم....
☘@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۴
غير از امير، فقط فرزانه قضيه را ميدانست. هر چه باشد خواهر دو قلويم است. البته
دو- سه روز پيشش، خانم افتخاري هم فهميده بود. به خاطر همين آن روز، خانم افتخاري
و شوهرش را هم افطار دعوت كرده بوديم. امير رفته بود جلوي در دانشگاه دنبال خانم
افتخاري.... قرار بود زنها زودتر و مردها موقع اذان براي افطار برسند. اما ديگر چه فايده !
خدايا چرا جشن كوچكمان را عزاي بزرگ كردي؟
با صداي آيفون به خودم آمدم. فرزانه رفت در را باز كند .
خانم جون گفت :
- چرا زودتر نگفتي دختر .
مامان كه دستهايش را روي صورتش گذاشته بود، باز زير لب گفت :
- بميرم برات مادر. چرا اين بلا سرت اومد .
من كه حواسم به در بود و اميد داشتم كه امير باشد، پرسيدم: كي بود فرزانه؟ درهمان
لحظه در باز شد و فريده خواهر بزرگم و دو تا بچه هايش، آمدند داخل. بچه ها آمدند طرفم و
گفتند؛ خاله ميخواي ني ني بياري؟
فرزانه خانِم دهن لق، به فريده هم گفته بود. اگر حالم خوب بود، ميدانستم چه حالي ازش
بگيرم.
فريده هم با چهرهاي شاد و بشاش از فرزانه پرسيد: گفتين؟
ولي با ديدن حال من و چهره ي فرزانه سرجايش خشكش زد. بچه ها هم آرام نشستند
روي زمين و به من نگاه كردند
ياد روزهايي افتادم كه فريده با شوهرش قهر ميكرد و مي آمد خانه ي مامان اينها و من
هر بار با ديدن زندگي او بيشتر به خودم قول ميدادم كه هيچ وقت ازدواج نكنم. ولي اين
عشق، گره ي همه تصميم هاي محكمم را باز كرد و من را تسليم خودش كرد. آن روزها كه با
عشِق يك طرفه ي خودم دست و پنجه نرم ميكردم و هنوز از خواستگاري امير خبري نبود،
بارها و بارها سعي كردم، قهر كردنها و غيبت هاي فريده از شوهرش را جلوي چشم هايم
مجسم كنم. شايد بتوانم آتش عشق را در وجودم كم كنم، اما نميشد. آنقدر زبانه هاي آتش
بالا گرفته بود كه حاضر بودم، صد برابر مشكلاتي كه فريده در زندگي اش احساس ميكند
را به دوش بكشم، ولي به امير برسم .
وقتي هم كه به امير رسيدم نه تنها يك دهم مشكلات فريده را در زندگي ام احساس
نكردم، بلكه هر روز احساس خوبتر و بهتري به اين وصال داشتم و روز به روز عشقمان به
همدیگر بيشتر ميشد....
🌴@payame_kosar
#فرشته_ها_هم_عاشق_می_شوند
#پارت۵
خيلي شنيده بودم كه عشق هاي زميني بعد از مدتي فروكش ميكند، ولي عشق ما بعد از
ازدواج، روز به روز عميق تر شده بود. من علتش را ميدانستم. با عشِق درونم مبارزه كرده
بودم و به هيچ كس جز خود خدا نگفته بودم. از هر چه كه عشق و علاقه ام را بيشترميكرد،
فرار كرده بودم و به خوِد خدا پناه برده بودم. امير هديه ي خدا بود به صبوري من و مبارزه ای
که با خودم کرده بودم. يعني خدا هديه اش را پس گرفته بود؟!
گوشي فرزانه زنگ خورد، هادي بود. با يك سري اطلاعات جديد. هر چند اطلاعات جالب
و خوشايندي نبود، ولي فرزانه سعي ميكرد به آن رنگ و لعاب بدهد. سر و ته خبر اين بود
كه ماشيني كه آتش گرفته، ماشين امير نبوده، پرايد بوده ولي نه پرايد نقره اي، بلكه يك پرايد
سفيد. اين چيزي را مبني بر سالم بودن اميِر من ثابت نميكرد .
با نااميدي و ناله گفتم، پس چرا امير جواب تلفنش رو نميده؟ چرا اون آقا پشت تلفن، اسم
امير رو آورده؟
فريده كه در آن چند دقيقه در جريان ريز ماجرا قرار گرفته بود گفت :
- خواهر جون! هزار تا امير توي اين كوچه و خيابون ريخته. امير، اميرحسين، اميرمهدي،
اميرعلي از كجا معلوم امير تو بوده عزيزم. يه كم صبور باش .
گفتم: آره، اسمش امير بوده. اول فاميلش هم ال... داشته!گفت:
- آره. مثًلا ... و بعد از چند ثانيه مكث گفت: مثًلا الماسي يا مثًلا ... نگذاشتم حرفش را
ادامه بدهد. گفتم:
- لابد خيلي اتفاقي تو محِل حادثه هم بوده! يه آقا هم اتفاقی با خط تلفِن امير، به تلفن
خونه زنگ زده و خبر داده، ولي اميِر من نبوده. شما هم انگار ميخوايد بچه رو دلداري بديد .
چشمم به بچه هاي فريده افتاد، خوشحال داشتند با عليرضا بازي ميكردند، عليرضا كه تا
چند دقيقه پيش داشت گريه ميكرد، حالا از سر و كول دختر خاله هايش بالا ميرفت. به خودم گفتم.....
🌾 @payame_kosar
#فرشته_ها_هم_عاشق_می_شوند
#پارت۶
بچه ي من هم ميتونست به دنيا بياد و مثل اونها خوشحال و سالم، هم مادر
داشته باشه و هم پدر و با اونها بازي كنه. به بچه ها حسوديم شد كه شاد و بي خبر از همه
جا، داشتند بازي ميكردند. حتي به فريده حسوديم شد. خوش به حالش، مثل من شوهرش
را دوست ندارد. نميدانم چرا. شوهرش كه آدم بدي نيست. ولي اين مهمه كه مثل من به
شوهرش دلبستگي ندارد.
كاش عاشق امير نبودم. كاش امير این قدر، خوب نبود. حتي تا يك سال بعد از ازدواجم
هم، ميترسيدم كه يك روز از خواب بيدار بشوم و ببينم همه ي زندگي ام يك رويا بوده و
ما با هم ازدواج نكرديم .
ولي از وقتي وجوِد بچه ي مشتركمان را در زندگيمان احساس كرده بودم، هر وقت
ميخواستم به وصالم با امير شك كنم، به بچه اي كه در شكمم بود، فكر ميكردم كه به
وجودش نميشد شك كرد. بچه ي من و امير. حالا من با اين بچه بايد چكار ميكردم؟
خانم جون و مامان و خواهرهایم داشتند خودشان را برای من و بچه ي توي شكمم
ميكشتند. خدايا بچه ديگر چه بود، اين وسط؟ اگر امير ديگر زنده نباشد، اين بچه را
ميخواهم چكار؟
خدايا يعني تو آن سررسيد با آن محتوا را سر راه من گذاشتي تا خاطرات زن هايي كه
شوهرهايشان را از دست داده بودند، بخوانم كه چنين روزي را تحمل كنم؟! مقاوم باشم! نه
من نميتوانم. من طاقت ندارم. خدايا! طاقت ندارم .
اين جمله ي آخر را بلند گفتم. همه شنيدند. مامان گريه ميكرد. فرزانه دلداريم ميداد: هنوز
كه چيزي نشده فرشته جون
خانم جون گفت :
- آره مادر. بد به دلت راه نده .
با صداي زنگ آي فون، چشم هايم گرد شد. هنوز منتظر بودم كه امير باشد. اميِر من .
فرزانه در را باز كرد، هادي بود. تا برسد بالا همه منتظر بودند و ساكت، به جز بچه ها كه با
خوشحالي بازي ميكردند. هادي از راه رسيد. به چهره هاي هاج و واج ما نگاه كرد. به ديوار
تكيه داد. چند دقيقهاي سكوت كرد. آرام روي زمين نشست و گفت :
- متأسفانه واقعيت داره
ليوان از دست فرزانه افتاد روي سراميِك كف هال....
🍃🍃 @payame_kosar🍃🍃