eitaa logo
پیام کوثر
860 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
10.6هزار ویدیو
186 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب فرشته ها هم عاشق می شوند یه کتاب خوب برای نوجوان ها و جوان ها و البته مادرهاشون هست. بزارین تو لیست برنامه هاتون برای مطالعه پشیمون نمیشین🌸 @payame_kosar
📚کتاب زیبای 🔸اول معرفی اجمالی از این رمان زیبا خدمتتون عرض میکنم نویسنده این کتاب خانم نعیمه اسلاملو هستن ایشون برای نگارش این رمان،زندگی ۱‍۵۰ نفر از زنان ایرانی را بررسی و با زنان بسیاری گفتگو کرده است که حاصل آن رمان می باشد که محتوای این رمان به دغدغه های زن امروز و دیروز می پردازد. این مجموعه ضمن ورود به فضای رُمان و تخیل، بخش هایی از کتاب به صورت مستند روایت شده است. داستان هم با فرشته آغاز می‌شود، دختری که با وجود موانع و مشکلات مختلف سعی می‌کند تا عفاف و نجابت خودش را حفظ کند ࿐჻ᭂ🌸💚🌸჻ᭂ࿐   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@payame_kosar
از امشب متن رمان زیبای به صورت پارت بندی در کانالمون قرار میدیم. امیدوارم این رمان زیبا رو دنبال کنید و ازش لذت ببرید. 🌺@payame_kosar
📚 ... يا ضامن آهو ... ... مامان اين رو با فرياد گفت و گوشي از دستش افتاد، پاهايش شل شد، بي حال روي زمين نشست و دستهايش را روي صورتش گذاشت. هميشه عادت داشت براي هر چيز كوچكي هول كند، ولي آن روز حالش بدتر از مواقع ديگر بود. از آنجائي كه تلفن خانه ي خودم بود، قضيه برايم نگران كنند‌‌ه تر شد . دست و پاهايم سست شده بودند. قدرت انجام هيچ كاري را نداشتم. خانم جون و فرزانه به سمت مامان رفتند و گفتند: - چي شده؟ مامان جوابي نداد. فرزانه بچه را داد بغل خانم جون و گوشي را برداشت و گفت : - الو الو .... سلام... شما؟....چي؟... مطمئنيد؟.... كجا؟.... كي؟.... مي شه با خودش صحبت كنم؟.... شما از طرف كي زنگ م‌يزنيد؟... كي؟ الو... الو... فرزانه رو به ما كرد و با ناراحتي گفت : - قطع شد پرسيدم: چي گفت؟ چرا با گوشي امير تماس گرفته بود؟ چرا خوِد امير زنگ نزد؟! فرزانه كه هنوز گيج و مبهوت بود از جواب دادن طفره رفت و گفت: خود امير؟ احساس كردم سؤال پرسيدن بي فايدست. خودم شمار‌ه ي امير را گرفتم. يك بار، دو با‌ر .... هفت بار...ده بار... بي فايده بود. جواب نم‌يداد. اي خدا! يعني چي شده بود ! بلند گفتم: - يكي به من بگه چي شده؟ مطمئن بودم هر اتفاقي افتاده باشد، فرزانه به من نميگويد. خصوصا اينكه شرايط من را هم ميدانست. عليرضا را از بغل خانم جون گرفته بود و داشت با موبايل خودش صحبت ميكرد، شوهرش هادي بود. مامان هم جوابم را نميداد. حالش هم بدتر از آني بود كه بشود با او حرف زد براي اولين بار از اينكه مامان و خانم جون زودتر از موعد رسيده بودند، راضي بودم. آ‌نها هميشه زودتر از موقع ميرسيدند. هنوز سه ساعت تا افطار مانده بود كه رسيدند خان‌هي ما . فرزانه هم آمده بود كمكم كند، ولي چنين مواقعي آدم احتياج دارد يك بزرگتر پيشش باشد . مامان داشت آرام با خانم جون حرف ميزد. گو‌شهايم را تيز كردم. درست نم‌يفهميدم چه ميگويد. فقط جمله ي "انفجار ماشين" و "خيابان انقلاب" را شنيدم و همين كافي بود كه.... 🌺@payame_kosar
فرياد بلندي بزنم و بنشينم هاي هاي گريه كنم . فرزانه بچه را زمين گذاشت و آمد طرفم. دستش را گذاشت روي شانه ام و گفت : - اين طوري نكن برات خوب نيست. الان با هادي صحبت كردم، داره ميره اونجا ببينه چي شده؟ خانم جون و مامان كه انگار تا آن موقع از حال من غافل بودند، آمدند پيشم. خانم جون دستهايم را گرفت توي دستش فشارداد. مامان فقط نگاهم ميكرد و اشك ميريخت. من هم يك ريز گريه ميكردم خانم جون ميگفت : - نكن مادر. با خودت اين جور نكن. آدم نبايد تا يه مشكلي پيش مياد، خودشو اين جور ببازه، تو كه شيرزن بودي فرشته جون. چرا اين طوري ميكني؟ انگار در خلاء بودم ديگر هيچ صدايي را نميشنيدم، فقط صور‌‌ت مامان و خانم جون را ميديدم و لَبهاي خانم جون كه تكان ميخورد تا با حر‌فهايش آرامم كند درست ميگفت، شيرزن بودم. ادعاي مرد بودن داشتم. هميشه از احساساتي بودن ز‌نهايي مثل مامان ناراحت ميشدم. همه ي اين حر‌فها، ماِل قبل از عاشق شدنم بود. عشق، همه ي اين ادعاهايم را از بين برد. حالا نه تنها شير نيستم، بلكه اگر يك مو از سِر امير، كم ميشد، دنيا روي سرم خراب ميشد. چه برسد به اينكه بخواهم زندگِي بدون او را تصور كنم . زير لب ميگفتم: - اي خدا چرا با من اين كارو كردي؟ من كه نميخواستم عاشق بشم. نميخواستم تا آخر عمر، دستم تو دسِت هیچ مردي باشه. تو خودت منو عاشق كردي. تو خودت منو عاشق كردي. تمام صحنه هاي زندگيمان يكدفعه جلوي چشمم ظاهر شدند. تر‌مهاي اولي كه امير را توي دانشگاه ديدم، با هم همكلاس بوديم و انگار اصلا او را نديده بودم. روزهايي كه شناخته بودمش و ميديدمش. چقدر از او بدم مي آمد و از رفتارها و كارهايش حرصم ميگرفت. حتي دلم به حال زن آيند‌هاش ميسوخت. روزهايي كه احساس ميكردم حس خوبي به او دارم. دوستش دارم. خدايا تو چه صبورانه مهرش را به دلم انداختي و كم كم ديوانه ام كردي. چيزي نمانده بود كه خودم بروم پيشنهاد ازدواج به او بدهم، اگر اين كار راكرده بودم با روحياتي كه از امير ميشناختم، هيچ وقت نصيبم نميشد . ياد آن روزي كه پيشنهاد خواستگاريش را از زبان خانم افتخاري شنيدم افتادم..... 🌾@payame_kosar🌾
خيلي شنيده بودم كه عشق هاي زميني بعد از مدتي فروكش ميكند، ولي عشق ما بعد از ازدواج، روز به روز عميق تر شده بود. من علتش را ميدانستم. با عشِق درونم مبارزه كرده بودم و به هيچ كس جز خود خدا نگفته بودم. از هر چه كه عشق و علاقه ام را بيشترميكرد، فرار كرده بودم و به خوِد خدا پناه برده بودم. امير هديه ي خدا بود به صبوري من و مبارز‌ه ای که با خودم کرده بودم. يعني خدا هديه اش را پس گرفته بود؟! گوشي فرزانه زنگ خورد، هادي بود. با يك سري اطلاعات جديد. هر چند اطلاعات جالب و خوشايندي نبود، ولي فرزانه سعي ميكرد به آن رنگ و لعاب بدهد. سر و ته خبر اين بود كه ماشيني كه آتش گرفته، ماشين امير نبوده، پرايد بوده ولي نه پرايد نقر‌ه اي، بلكه يك پرايد سفيد. اين چيزي را مبني بر سالم بودن اميِر من ثابت نميكرد . با نااميدي و ناله گفتم، پس چرا امير جواب تلفنش رو نميده؟ چرا اون آقا پشت تلفن، اسم امير رو آورده؟ فريده كه در آن چند دقيقه در جريان ريز ماجرا قرار گرفته بود گفت : - خواهر جون! هزار تا امير توي اين كوچه و خيابون ريخته. امير، اميرحسين، اميرمهدي، اميرعلي از كجا معلوم امير تو بوده عزيزم. يه كم صبور باش . گفتم: آره، اسمش امير بوده. اول فاميلش هم ال... داشته!گفت: - آره. مثًلا ... و بعد از چند ثانيه مكث گفت: مثًلا الماسي يا مثًلا ... نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد. گفتم: - لابد خيلي اتفاقي تو محِل حادثه هم بوده! يه آقا هم اتفاقی با خط تلفِن امير، به تلفن خونه زنگ زده و خبر داده، ولي اميِر من نبوده. شما هم انگار ميخوايد بچه رو دلداري بديد . چشمم به بچه هاي فريده افتاد، خوشحال داشتند با عليرضا بازي ميكردند، عليرضا كه تا چند دقيقه پيش داشت گريه ميكرد، حالا از سر و كول دختر خاله هايش بالا ميرفت. به خودم گفتم..... 🌾 @payame_kosar
بچه ي من هم ميتونست به دنيا بياد و مثل او‌نها خوشحال و سالم، هم مادر داشته باشه و هم پدر و با او‌نها بازي كنه. به بچه ها حسوديم شد كه شاد و بي خبر از همه ‌ جا، داشتند بازي ميكردند. حتي به فريده حسوديم شد. خوش به حالش، مثل من شوهرش را دوست ندارد. نميدانم چرا. شوهرش كه آدم بدي نيست. ولي اين مهمه كه مثل من به شوهرش دلبستگي ندارد. كاش عاشق امير نبودم. كاش امير این قدر، خوب نبود. حتي تا يك سال بعد از ازدواجم هم، ميترسيدم كه يك روز از خواب بيدار بشوم و ببينم همه ي زندگي ام يك رويا بوده و ما با هم ازدواج نكرديم . ولي از وقتي وجوِد بچه ي مشتركمان را در زندگيمان احساس كرده بودم، هر وقت ميخواستم به وصالم با امير شك كنم، به بچه اي كه در شكمم بود، فكر ميكردم كه به وجودش نميشد شك كرد. بچه ي من و امير. حالا من با اين بچه بايد چكار ميكردم؟ خانم جون و مامان و خواهرهایم داشتند خودشان را برای من و بچه ي توي شكمم ميكشتند. خدايا بچه ديگر چه بود، اين وسط؟ اگر امير ديگر زنده نباشد، اين بچه را ميخواهم چكار؟ خدايا يعني تو آن سررسيد با آن محتوا را سر راه من گذاشتي تا خاطرات ز‌ن هايي كه شوهرهايشان را از دست داده بودند، بخوانم كه چنين روزي را تحمل كنم؟! مقاوم باشم! نه من نميتوانم. من طاقت ندارم. خدايا! طاقت ندارم . اين جمله ي آخر را بلند گفتم. همه‌ شنيدند. مامان گريه ميكرد. فرزانه دلداريم ميداد: هنوز كه چيزي نشده فرشته جون خانم جون گفت : - آره مادر. بد به دلت راه نده . با صداي زنگ آي فون، چشم هايم گرد شد. هنوز منتظر بودم كه امير باشد. اميِر من . فرزانه در را باز كرد، هادي بود. تا برسد بالا همه منتظر بودند و ساكت، به جز بچه ها كه با خوشحالي بازي ميكردند. هادي از راه رسيد. به چهر‌ه هاي هاج و واج ما نگاه كرد. به ديوار تكيه داد. چند دقيق‌هاي سكوت كرد. آرام روي زمين نشست و گفت : - متأسفانه واقعيت داره ليوان از دست فرزانه افتاد روي سراميِك كف هال.... 🍃🍃 @payame_kosar🍃🍃
صداي جيرينگش در گوشم پيچيد، خرده تكه هاي ليوان كه به اطراف پرت میشدند انگار تمام خاطرات تلخ و شيرين زندگي من بودند كه از هم پاشيده ميشدند، ديگر نه چيزي را ميشنيدم و نه حتی ميديدم. به خلسه اي عميق فرو رفتم. خلسه اي با يك روياي شيرين رويايي كه واقعيت داشت، سه سال پيش، در يك خانه ي آپارتماني. طبقه ي اول. جايي كه نه دغدغه اي داشتم و نه حتي مسئوليتي كه بارش روي دوشم سنگيني كند. خانه ي پدر‌يام صداي مهيب خرد شدن شيشه، خواب آلودگي و حالت چرتي كه حداقل نيم ساعت بود داشتم با آن كلنجار ميرفتم را از سرم پراند. بيمهابا و با عجله در اتاق را باز كردم و پريدم وسط هال. مادرم كه زودتر از من خودش را به محل حادثه رسانده بود، داشت دِر پاسيو را باز ميكرد تا ببيند خرده شيشه ها مال كدام واحد است، كه خانم جون لنگان لنگان از اتاق بيرون‌ آمد و بلند گفت: - نرو مادر جون، نرو. نميبيني زمين ُپِر خرده شيشه است. ممكنه باز هم از آسمون شيشه بباره. بعد همانطور كه آرام آرام به طرف مادر ميرفت گفت : - اي واي! باز ويدا و اصغر افتادن به جون هم. نميدونم چرا تو اين خونه هاي روهم روهم - منظورش آپارتمان بود - مردم ميافتن به جون هم گو‌شهايم را خوب تيز كردم. مادر هم داشت با دقت گوش ميداد، صداي ويدا خانم بود كه داشت هوار ميزد : مرتيكه احمق! تو لياقتت مثل همون سولمازه كه يه بار لباس تكراري نپوشيده. شوهر بدبختش صبح تا شب زير ماشيِن مردم، روغن سياه به سر و كل‌هاش ميماله تا خانم خانما خدايي نكرده از آخرين ُمد ماهواره و آخرين رنگ سال جا نموند . خاك تو سر من كه دارم ِخْير سرم زير سايه ی تو، تو اين خونه زندگي ميكنم ... چقدر از اين عبارت بدم ميآيد: "زير سايه مرد". چه تحقيري از اين بالاتر كه زن را ُطِفيلي مرد ميدانند كه بايد زير مثًلا سايه ي(!) او زندگي كند. مرد خودش چيست كه سايه‌اش چي باشه؟ من كه تا آن لحظه دلم براي ويدا خانم ميسوخت با خودم گفتم.... 🌼 @payame_kosar 🌼
-حقشه. زني كه مرد رو سايه ي سر خودش بدونه، حقشه كه هر بلايي به سرش بياد . توي حال و هواي خودم بودم كه ديدم مادر ميگويد : - ويدا! ويدا ! خانم جون هم كه بالاخره خودش را به نزديكي هاي پاسيو رسانده بود به مادر گفت: - اِ! هيس. چيكار داري به كار مردم، شايد خوشش نياد به روش بياري. خوب نيست آدم تو زندگي مردم سرك بكشه. اگه بخوان باز خودشون ميان به ما ميگن. مادر در جواب خانم جون گفت: - آخه خانم جون! هستي!؟ مادر: مگه يادت نيست اون دفعه بچه داشت وسط دعواي پدر و مادرش تلف ميشد. اينا عصباني كه ميشن خون جلوي چشاشون رو ميگيره. حواسشون به بچه نيست. اين طفل معصوم شده گوشت قربوني به خدا . خانم جون كه انگار تا آن موقع اصلا به هستي فكر نكرده بود برق از چشمانش پريد و گفت : - خدا مرگم بده، راست ميگي. بعد لنگال لنگال به طرف پاسيو رفت و در حاليكه سعي ميكرد سرش‌ را از محل افتادن شيشه ها فاصله بدهد گفت - ويدا جون! باز چي شده مادر؟ نكن عزيزم، با خودت همچين نكن. قربونت برم من كه پا ندارم اين پله ها رو بيام بالا. پاشو بيا. اونجور نكن بچه ميترسه. ويدا خانم كه ديگر صداي فريادها و تلق و تولوق و بزن بشكن هايش نمي آمد و فقط صداي هاي هاي گريه هايش مي آمد، در جواب خانم‌ جون فقط سكوت كرد. خانم‌ جون چند دقيقه صبر كرد ولي جوابي نشنيد ويدا و شوهرش اصغر زياد با هم دعوا ميكردند. خانواد‌ه ي ويدا شهرستان بودند و با خانواده اصغر رابطه ي خوبي نداشتند. هر دفعه مي آمدند پيش خانم جون.... 🍃🌸 @payame_kosar🌸🍃