eitaa logo
پیام کوثر
868 دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
10.4هزار ویدیو
186 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ... يا ضامن آهو ... ... مامان اين رو با فرياد گفت و گوشي از دستش افتاد، پاهايش شل شد، بي حال روي زمين نشست و دستهايش را روي صورتش گذاشت. هميشه عادت داشت براي هر چيز كوچكي هول كند، ولي آن روز حالش بدتر از مواقع ديگر بود. از آنجائي كه تلفن خانه ي خودم بود، قضيه برايم نگران كنند‌‌ه تر شد . دست و پاهايم سست شده بودند. قدرت انجام هيچ كاري را نداشتم. خانم جون و فرزانه به سمت مامان رفتند و گفتند: - چي شده؟ مامان جوابي نداد. فرزانه بچه را داد بغل خانم جون و گوشي را برداشت و گفت : - الو الو .... سلام... شما؟....چي؟... مطمئنيد؟.... كجا؟.... كي؟.... مي شه با خودش صحبت كنم؟.... شما از طرف كي زنگ م‌يزنيد؟... كي؟ الو... الو... فرزانه رو به ما كرد و با ناراحتي گفت : - قطع شد پرسيدم: چي گفت؟ چرا با گوشي امير تماس گرفته بود؟ چرا خوِد امير زنگ نزد؟! فرزانه كه هنوز گيج و مبهوت بود از جواب دادن طفره رفت و گفت: خود امير؟ احساس كردم سؤال پرسيدن بي فايدست. خودم شمار‌ه ي امير را گرفتم. يك بار، دو با‌ر .... هفت بار...ده بار... بي فايده بود. جواب نم‌يداد. اي خدا! يعني چي شده بود ! بلند گفتم: - يكي به من بگه چي شده؟ مطمئن بودم هر اتفاقي افتاده باشد، فرزانه به من نميگويد. خصوصا اينكه شرايط من را هم ميدانست. عليرضا را از بغل خانم جون گرفته بود و داشت با موبايل خودش صحبت ميكرد، شوهرش هادي بود. مامان هم جوابم را نميداد. حالش هم بدتر از آني بود كه بشود با او حرف زد براي اولين بار از اينكه مامان و خانم جون زودتر از موعد رسيده بودند، راضي بودم. آ‌نها هميشه زودتر از موقع ميرسيدند. هنوز سه ساعت تا افطار مانده بود كه رسيدند خان‌هي ما . فرزانه هم آمده بود كمكم كند، ولي چنين مواقعي آدم احتياج دارد يك بزرگتر پيشش باشد . مامان داشت آرام با خانم جون حرف ميزد. گو‌شهايم را تيز كردم. درست نم‌يفهميدم چه ميگويد. فقط جمله ي "انفجار ماشين" و "خيابان انقلاب" را شنيدم و همين كافي بود كه.... 🌺@payame_kosar
@audio_ketab335_1562184006.mp3
زمان: حجم: 3.51M
کتاب صوتی 🌸 ♥️ 📗📗 کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی‌مرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید. این کتاب، عاشقانه‌ترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالی‌مرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید! «یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین به‌قلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌✾࿐༅•••{🌼🦋🌼}•••༅࿐✾ @payame_kosar
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ بسم الله الرحمن الرحیم برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمینگیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند. جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم‌الجثهاش تکیه داده و کاپشن موتور سواری‌اش را بیشتر به خود می‌فشرد تا گرم شود، کسی به او توجهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بی‌تفاوت بودند. با خود اندیشید: "کاش به حرف «مسیح» گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمی‌گذاشتم!" مرد شصت ساله‌ای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی که می‌وزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایه‌ای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت. _سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟! +سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه. _هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه! جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه‌رویش دوخت و تکرار کرد: +بیام تو ماشین شما؟! _خب آره! و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد: _زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو! خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست. وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته. آرام سلام کرد و گفت: _ببخشید مزاحم شدم. جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به دستش داد و گفت: _اسمم علیِ... «حاج علی» صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟ طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین شد، قلبش را گرم کرد. _«ارمیا» هستم... «ارمیا پارسا» حاج علی: _فضولی نباشه کجا میرفتی؟ ارمیا: _راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده. حاج علی: _توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران. ارمیا: _اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟ صدای زمزمه مانند دختر را شنید: _جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره. حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد: _هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با خودت اینجوری کن! «آیه» در خاطراتش غرق شده بود.... و صدایی نمی‌شنید.صدای صحبت‌های ارمیا و حاج علی محو و محوتر می‌شد و صدای مردی در گوشش زنگ میزد: 🕊_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته! آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت: _شما که تا دیروز میگفتی هرجا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض شد؟ 🕊_نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه! آیه مستانه خندید به این اخم و جدیّتِ صدای مَردش...‌. صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد: _آیه جان... بابا! بیا این آب‌جوش رو بخور گرمت کنه! به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید و گفت: _لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی.مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه! استکان را به بینی‌اش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست. حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت: _بفرمایید، چای دارچینه، بخور گرم شی! لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف قطع شده بود..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🦋 🦋 🦋 🦋@payame_kosar🦋 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🤍 بسم الله الرحمن الرحیم از قدیم گفته‌اند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد...حرف دیگری دارم! را بچسب بانو که اگر چادرت را ببرد، بسیاری را باد میبرد... روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید. در اتاق گشوده شد: _آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئی ما! دیر میشه، منتظرمونن! آیه دستی به درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید. یک پلاک که فقط نامی بود و شماره‌ای روی آن... جزء بازمانده‌های شهیدش بود... بازمانده از مرد زندگی‌اش... _الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟ +آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه! آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست: _همه‌ش به‌ خاطر ... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش! از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد، همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند. حاج علی و زهرا خانم دست زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد،همه نفس گرفتند: _من آماده‌ام، بریم! زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل آیه هم برایش ضعف می‌رفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد. "چرا با من این کار را کردی مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دست مرد دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟ این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی، چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخیّتی با من ندارد؟ چرا با من این کار را میکنی مرد من؟ چرا دردهایم را نمیبینی؟ چرا همه موافق او شده‌اند؟ چرا همه مرا نادیده گرفته‌اند؛کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو که مرا بهتر از همه می‌شناسی! تو چطور تصور کردی که مردی جز تو میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکی‌هایم را میتوانم کنار گذاشته و به مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه را بسیج کرده‌ای برایش؟ چرا من خوبی‌هایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوت‌های ما را نمی‌بیند؟ آخر مرد من... ندیدی که آیه‌ات دل به کسی نمی‌سپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم میگذاری؟ دخترک را به جان بی‌جان شده‌ام می‌اندازی که تسلیم شوم؟ تسلیم این نامردی دنیا؟ باشد مرد من! باشد! قبول! هرچه تو بگویی! هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!" حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت: _عزیز بابا... دخترکم! آماده‌ای بابا؟ آیه نگاهش را به پدرش دوخت: _نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آماده‌ی این کار نمیشم! زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت: _روزی که با رها اومدید و گفتید که ازدواج کنم،..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🦋 🦋 🦋 🦋@payame_kosar🦋 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯ «»
رمان عاشقانه شهدایی 🦋جلد سوم؛ 🎋جلد اول رمان؛ "از روزی که رفتی" 🎋جلد دوم؛ "شکسته هایم بعد تو" ✓مقدمه: در دنیای امروز که رسانه‌ها فعالیت چشمگیری دارند و دولت مردان با راه‌اندازی جنگ ، به مقابله با و ما برخاسته‌اند و داشتن حجاب را محدودیت نشان میدهند و مد و مدرنیته را در برهنگی نشان میدهند، را به صدا درمی‌آوریم تا شاید از جمله‌ی یاوران سربازان منجی موعود باشیم. ❤️رهبر انقلاب: اگر جوانی که شوهران فداکار و جوانمردشان به میدانهای نبرد رفته بودند،به داشتن فرزندان، زبان شکوه باز میکردند، باب شهادت و مجاهدت میشد. شما به گردن این انقلاب و این کشور و این ملت و تاریخ ما حق دارید.۱۳۸۰/۱۱/۲ ✍بسم الله الرحمن الرحیم آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت. زینب سادات اشک‌هایش را با پر چادرش پاک کرد؛ به مادرش نگاه کرد که هنوز ساقه‌ی خالی از گلبرگ را نگاه میکرد. _مامان، بریم دیگه؛ همه رفتن. آیه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دخترک نوجوانش انداخت و او که توجه مادرش را به خود جلب کرده بود، ادامه داد: _ایلیا تنهاست. او نگاهی به دور و برش انداخت: _بریم سر خاک بابات، بعد میریم. زینب بعد از چند روز لبخند زد: _آره، کلی حرف با بابا مهدی دارم. آیه بوسه‌ای بر ترمه‌ی روی مزار زد و دختر هم مانند مادر، خاک را بوسید. آیه که برمیخاست زیر لب زمزمه کرد: _گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است! زینب کنار مادر آمد، دستش را گرفت: _دلم براش تنگ شده. آیه فشار ملایمی به دستهای دخترکش آورد: _منم دلم تنگ شده؛ باید بریم. _الان کجا میریم. خونه‌ی بابا حاجی؟ ِ_آره دیگه؛ مگه دلت شور ایلیا رو نمیزد؟ زینب سادات اخم کرد: _نخیرم. کی دلش واسه اون نق‌نقو شور میزنه. خرس گنده است دیگه! دل شور زدن نداره. آیه نگاه به خاک سید مهدی دوخت... " یار سفر کرده مرا یادت هست؟ نکند آنجا دور و برت را شلوغ کرده و مرا از یاد برده‌ای؟ مهمانت را دیدی؟ به استقبالش رفتی؟ آیه بانوی تو این روزها درد روی درد دارد. آیه بانوی تو این روزها دلتنگ است. آیه بانوی تو این روزها جانان است... حواست هست؟ به آیه‌ات، به زینبت، به همه‌ی آنها که به تو چشم دوخته‌اند، حواست هست؟ " زینب بوسه‌ای بر سنگ قبر پدر زد. تمام سهم دختری‌اش از پدر را با همین بوسه‌ها به یاد داشت. تمام بی‌پدری‌هایش را لبخند کرد و به صورت مادر پاشید: _دلم برای بابا مهدی تنگ شده بود! آیه لبخند زد...مادر که باشی، عاشقانه‌های پدر دختری را خوب حس میکنی و دوست میداری! _زودتر حرفاتو با بابات بزن باید بریم عزیزم! و او شروع به حرف زدن کرد... برای حرف زدن با پدر به هیچ چیز جز پدر فکر نمیکرد. برای پدر از همه‌ی روزهایش گفت و گفت و گفت.... ********* کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایلیا به سمتش آمد: _چقدر دیر کردی مامان. بابا حاجی، چندبار زنگ زد که بیاد دنبالمون، گفتم قراره بیایید خونه. دستی روی سر پسرکش کشید _سلام یادت رفت؟ ایلیا نیش تا بناگوش در رفته‌اش را نمایش داد: _سلام. زینب سادات گفت: _کی میخوای یاد بگیری برادر جان؟ _هر وقت تو یاد گرفتی! زینب اخم کرد: _من از تو بزرگترم؛ تو باید به من سلام کنی! ایلیا خواست حرفی بزند اما صدایی هر دو را ساکت کرد: _باز شروع کردین شما دوتا؟ زینب خندان به سمت ارمیا رفت: _ببینش بابا! ارمیا صورت دخترکش را بوسید: _به خواهرت احترام بذار ایلیا! ایلیا به آیه نگاه کرد. دست مادر به سمت او دراز شد و دست‌های پسر تازه جوش بلوغ زدهاش را گرفت. او را بوسید و به جانب‌داری از او گفت: _انگار یادتون رفته که پیامبر همیشه اول سلام میکرد! از این به بعد شصت و نه تا ثواب مال من و پسرم، اون یه دونه‌ش مال شما پدر و دختر! زینب سادات دست‌هایش را به هم کوبید: _دو به دو مساوی شدیم. بعد پشت سر ارمیا قرار گرفت، دستش را پشت ویلچر او گذاشت: _بیا بریم به بابا کمک کنیم حاضر شه؛ دیره، عمو محمد ناراحت میشه. ارمیا نگاه غمگین آیه را شکار کرد.... " غصه داری جانانم؟! غصه‌هایت را بر جان من بیاویز و سبکبال بخند... بال پروازم!میدانم زمین‌گیرت کرده‌ام! " آیه روی مبل نشست. چقدر آن روزها دور به نظر میرسید. روزهای جدالش با ارمیا، روزهای دلواپسی، روزهای بیقراری و ندانم‌ها. چه شد که روزگار اینگونه شد؟ ارمیایی که با همه‌ی عشق و آرزوهایش، با همه‌ی رضا بودن‌هایش، با همه‌ی ارمیا بودنش قصد کرد. آیه‌ای که باز هم،.... ادامه دارد... . 📝نویسنده؛ سنیه منصوری @payame_kosar ╰━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯ «»
☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی مقدمه: بسم الله الرحمن الرحیم مدیون شهدا می‌مانیم تا روز قیامت. مدیون ایثار شما و خانواده شما. مدیون مظلومیت فرزندانتان. مدیون شهدا خواهیم بود همیشه و تا همیشه. هست، هست و همیشه هم هست که ایمان دارد به خدا،به و به منجی! انتخاب با ماست که ظالم باشیم یا مظلوم یا دست در آستین خدا. «تقدیم به مهربانی های مادر مهربانم و همه مادران همیشه اسطوره.اسطوره های پنهان» یادداشت نویسنده؛ سپاس از حمایت شما خوانندگان عزیز از مجموعه «از روزی که رفتی». جلد چهارم این مجموعه به خواست شما آغاز شد. آغازی که شاید پایانی بر داستان زندگی این خانواده باشد. امید است این قصه هم مورد لطف و توجه و همراهی شما قرار گیرد. یا حق! سنیه منصوری 98/12/15 زینب سادات ایستاد. چادرش را سفت گرفت. چشمانش سرخ بود و صورتش خیس، اما صدایش محکم ماند: _از دادگاه تقاضای اشد مجازات را دارم. ایلیا دستش را گرفت. صدرا ایستاد و رو به قاضی کرد: _جناب قاضی! همانطور که موکلم عرض کردند، ایشان و برادرشان به عنوان اولیای دم، تقاضای اشد مجازات را دارند. دادگاه تمام شد. رها، زینب سادات را در آغوش داشت. ایلیا دستان زینب‌سادات را رها نکرد و همراهشان رفت. همه آمده بودند. صدرا و رها، سایه و سیدمحمد، محسن و مهدی، حتی محمدصادق! اما نبود ارمیا، نبود آیه، زیادی خار چشم همه بود. زینب سادات گفت: _میشود برویم پیش حاج بابا؟ دلم برایش تنگ شده. سیدمحمد او را در آغوش کشید. هنوز ایلیا سفت دستانش را گرفته بود و رها نمیکرد. حتی وقتی محسن و مهدی کنارش قرار گرفتند و سیدمحمد سخت زینب را در آغوش داشت. زینب سادات دست برادرش را فشرد. میدانست که او بیشتر از همه احساس غریبی میکند. زینب به یاد آورد.... آن شب بود که همه چیز فهمید. سومین روز از تدفین پدر مادرشان گذشته بود که با صدای گریه ایلیا به سمت اتاقش رفت. روی تختش نشست و ایلیا به آغوش خواهرش رفت. زینب: _چی شده داداشی؟ ایلیا: _حالا من چکار کنم؟ من هیچکسی را جز تو ندارم. زینب: _چی داری میگی؟ چرا هیچکس رو نداری؟ پس من چی هستم؟ ایلیا: _شنیدم که عمو گفت میخواد تو رو ببره پیش خودش. گفت برادرزاده‌ش رو خودش نگه میداره. گفت مواظب یادگار برادرش هست! تو رو ببرن من چکار کنم؟ حالا که حاج بابا هم بیمارستان و معلوم نیست زنده بمونه، من چکار کنم؟ مثل بابا ارمیا منو میبرن پرورشگاه! زینب او را محکم در آغوش گرفت: _تو منو داری! من هیچوقت بدون تو جایی نمیرم. عمو محمد هم گفت برادرزاده‌هاش! چرا فکر میکنی تو رو نمیخواد؟ تو برای عمومحمد از منم عزیزتری! تو عزیزترین منی! من بدون تو جایی نمیرم. تا همیشه خواهر برادریم و مواظب هم! باشه؟ ایلیا هق هق میکرد: _منو رها نکن زینب. منو تنها نذار! من میترسم. زینب کنارش نشست و آنقدر موهایش را نوازش کرد تا برادرش به خواب رفت. حرف‌های برادرش دلش را به درد آورد. به راستی اگر حاج علی هم رخت سفر میبست، چه میکردند؟ آن شب در اتاق ایلیا ماند و هر وقت ایلیا با گریه بیدار میشد، او را نوازش میکرد و مادرانه آرامش میکرد. سیدمحمد گفت: _خسته ای، اول بریم خونه استراحت کن بعدا میریم بیمارستان. زینب سادات از آغوش عمو بیرون آمد و گفت: _خسته نیستم بعد به ایلیا نگاه کرد و گفت: _تو خسته ای؟ ایلیا سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب گفت: _نه! حاج علی را از پشت شیشه های سی‌سی‌یو نگاه کردند. گریه کردند. زهرا خانم که خیلی پیر و شکسته شده بود، روی صندلی نشسته و قرآن میخواند. چهار ماه تمام پشت شیشه های بیمارستان بودند. چهار ماه انتظار. چهار ماه بود که آیه و ارمیا را به دست خاک سپرده بودند.چهار ماه بی پدری، چهار ماه بی مادری، چهار ماه انتظار برای نگاه حاج علی که همان شبی که دخترش چشم از جهان فروبست، قلبش را گرفت و پشت این شیشه ها خوابید. محمدصادق به زینب سادات نزدیک شد. زینب‌سادات نگاهش را از حاج علی نگرفت. همانجا پشت شیشه ماند و ایلیا را نزدیک خود نگاه داشت. محمدصادق گفت: _حالش خوب میشه. زینب سادات سکوت کرد. دلیل این رفت و آمدهای وقت و بی وقت محمدصادق را میدانست اما برایش اهمیتی نداشت. محمدصادق جوابش را گرفته بود. دوباره گفت: _میدونم وقت خوبی نیست اما باید قبل رفتن بگم تا بتونی فکراتو بکنی. من هنوز دوستت دارم و پای خواستگاری قبلی هستم. با این شرایطی که الان تو و ایلیا دارید، بهتره اینبار عاقلانه تر عمل کنی. زینب سادات با خود فکر کرد، خوب است میدانی الآن وقت گفتن این حرفها نیست و میزنی! و شرایط او چقدر فرق کرده که محمدصادق فکر میکند..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری ╭━━⊰• 🇮🇷✊🇮🇷 •⊱━━╮ @payame_kosar ╰━━❤️🕊🌼🕊❤️━━╯ «»