#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۱۷
-آره باباجون! برو خداروشكر كن از اين جور دردسرا نداري .
خانم جون نگاه چپي به فرزاد كرد و لبش را گزيد و ادامه داد: اون وقتا خوشگل ُمشگل كم گير مي اومد و اگر هم گير می اومد بايد نصيب از ما بهترون ميشد. سرتون رو درد نيارم، خلاصه بعد از چهارپنج سال اين عزت خانم، زن اول آقا جون رو ميگم، بالاخره باردار ميشه و آقا جونت از خوشحاليش يه مهموني مختصر هم تو خونه اش كه يه اتاق گوشه حياط سناتور نصيري بوده، ميگيره. غافل از اينكه هوشنگ، پسر بزرگ سناتور نصيري،چند وقته كه واسه زنش عزت خانم رو ميگم نقشه كشيده كه بگيردش براي خودش .
فقط چون بچه اش نميشده سناتورمخالفت ميكرده ولي اون شب كه آقا جونت جشن
گرفته بوده، يه بشقاب باقلوا هم ميبره ميده به خانواده سناتور تا اونها هم به ميمنت پدر شدنش دهنشون رو شيرين كنن كه هوشنگ پسر سناتور، شستش خبردار ميشه و تنها مانع ازدواجش با عزت رو حل شده ميبينه...
با تعجب پرسيدم، تنها مانع؟!
خانم جون در حاليكه سرش را به نشانه افسوس تكان ميداد، گفت :
-آره مادر جون، تنها مانع. اون موقع ها اين سناتورهاي گردن كلفت اگه ميخواستن، مالك جون و مال مردم بودن. هر كدوم واسه خودشون فرعوني بودن. بعد نگاهش را به زمين انداخت و از روي افسوس سري تكان داد و دوباره سرش را بلند كرد و گفت:
-با وجود باردار شدن عزت، باز هم تير هوشنگ به سنگ ميخوره، چون سناتور نصيري ميگه احمق، گيريم اين مردك زنشو طلاق داد. بچه ي تو شكم زنش رو ميخواي چيكار كني؟ تو اراده كني صدتا دختر خارجي و ايروني رو برات ميگيرم. حالا چرا گير دادی به کُلفَتِه! اما هوشنگ گوشش بدهكار نبوده، يه دل نه صد دل، عاشق عزت شده بود. يه چندبار هم تو خلوت گيرش آورده بوده و ميخواسته مزاحمش بشه كه عزت از مهلكه در ميره ولي از ترس جونش به شوهرش حرفي نميزنه. خلاصه اين پسره هوشنگ ميگرده و با هزار پدرسوخته بازي راهشو پيدا ميكنه. اول با قابله خانوادگيشون مشورت ميكنه تا يه چيزايي به خورد عزت بيچاره بده. به خاطر همين از خواهرش شمسي كمك ميگيره و شمسي به بهونه اينكه تو بارداري و بايد تقويت بشي، با هزار منت يه چيزايي رو به خورد عزت بيچاره ميده، تا بچه ي تو شكمش بميره. ولي از اونجا كه خدا نميخواسته فقط يه كم حال عزت
بد ميشه، ولي بچه اش سالم ميمونه. اين ميشه كه هوشنگ دست به حيله جديدي ميزنه و به بهونه خوب كار نكردن....
🎀 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۱۸
عزت رو تو خونه گير مياره و با خواهر بيرحمش، عزت رو كتك ميزنن و تحت فشار قرار ميدن، تا بچه ش سقط بشه. از اونجائي كه حمله ي اون دوتا به عزت خيلي وحشيانه بوده، حال عزت خيلي بد ميشه و از هوش ميره. آقا جونت، جليل خدابيامرز هم كه دستش از همه جا كوتاه بوده از خود خانواده ي سناتور براي دوا درمون عزت كمك ميخواد. اونا هم از خدا خواسته به بهونه اينكه اين حكيم بايد بياد و اون طبيب بايد بره، عزت رو ميبرن تو يكي از اتاق هاي خونه ي سرهنگ بستري ميكنن. اول جليل خيلي با اين كار مخالفت ميكنه و ميگه، مگه اتاق خودمون چه اشكالي داره، ولي وقتي هزار عذر و بهونه ميارن كه اونجا آلوده ست و نميشه حكيم بياريم تو اتاق كثيف شما و اين حرفا،قبول ميكنه. ولي خودش صبح تا شب دور و بر اتاق عزت ميپلكيده و ازش دور نميشده .زنش بوده. مونسش بوده. تازه داشته مادر بچه ش ميشده. وقتي يواش يواش حال عزت رو
به بهبودي ميره، اول جليل رو به هزار بهونه، دم به دقيقه از خونه ميفرستادن بيرون، بعد هم شمسي شروع ميكنه در گوش عزت كه تو حيفي و اين شوهر به دردت نميخوره و از اين جور حرفا. عزت هم كه با هزار دوا درمون تونسته بود تا اون موقع بچه ش رو نگه داره،كمكم از حرفاي اونا ميفهمه كه قرار نيست روز خوشي، تو اون خونه ببينه. اين ميشه كه قضيه رو يه جورايي به جليل ميگه و با هم قرار ميذارن كه شبونه، يواشكي از اون خونه فرار كنن، وسايلشون رو جمع و جور ميكنن. يه شب جليل به هزار سختي و بدبختي يه ماشين جور ميكنه و با راننده اش هماهنگ ميكنه بياد دم در، تا وقتي عزت كه به بهونه ي
قضاي حاجت مياد بره دستشويي گوشه حياط، سوار ماشين بشن و فرار كنن. ولي هوشنگ كه مثل گرگ تو كمينشون بوده جلو در، راهشون رو ميبنده و وقتي با مقاومت زياد جليل و عزت مواجه ميشه دست به تفنگ ميبره و هول ميشه و يه تير تو پهلوي عزت ميزنه،تا هم جلوي رفتنش رو بگيره، هم شر اون بچه رو از سر خودش باز كنه. ولي وقتي صداي شليك تفنگ بلند ميشه خودش هم ميترسه و ميره يه گوشه قايم ميشه. جليل زير بغل عزت رو ميگيره و كشون كشون سوار ماشين ميكنه و سريع از اونجا ميرن فرزاد كه تا آن موقع ساكت نشسته بود و حرف هاي خانم جون را گوش ميداد، رو كرد
به من و گفت :
-بيا حالا هي بگو مردا خودخواه اند،خشن اند، خداوكيلي فرشته خانم! خود تو بودي،
ريسك ميكردي يه زن زخمي رو كه وجودش واسه ات بلاي جون بود با خودت ببري!؟ اين چيزا اسمش مردانگيه نه زنانگي. حالا اگه شوهر نداشت كي نجاتش ميداد؟!
پوزخندي زدم و گفتم :
-اگه شوهر نداشت كه اين بلاها رو سرش نمي آوردن...
خانم جون گفت :
-نه مادر اشكالش اين نبود كه شوهر داشت، اشكالش اين بود كه حق نداشت با مردي كه دلش ميخواد زندگي كنه. اشكالش اين بود كه از روي بدبختي و بي پولي مجبور بود،جلوي چشم هر كس و ناكس كار كنه. من هم سريع گفتم :
-الانم از اين زنهاي بدبخت كم نيستن، مثالش همين عشرت خانم، ماماِن سوسن و ساناز.
مامان زود لب هایش را گاز گرفت و گفت :
-تو به زندگي ديگرون چیكار داري؟! اصلا تو چرا اينقدر به اين خانواده گير ميدي؟! اونا
خودشون با هم خوب و خوشن؛ ولي تو هي براشون داستان درست ميكني. يه وقت اين
حرفا رو جلوي سوسن و ساناز نگي ها، زندگيشونو به هم ميريزي. گفتم:
-بله اينا از اون دسته زنهاي بدبختي هستن كه نميدونن چقدر بدبختن. تازه بعضي وقتا فكر ميكنن خوشبختن.
فرزاد گفت :
-اجازه! سركار خانم دكتر فرشته حقجو! ميشه يه كم بيشتر در مورد پديده شناسي
بدبختيسم و خوشبختيسم توضيح بديد. ميخوام ببينم بعنوان مثال الان خود من (دو دستش رو به طرف سينه خودش گرفته بود و به همه نگاه ميكرد و سر تكان ميداد) خود من،خوشبخت حساب ميشم يا بدبخت يا نيم بخت يا بي بخت يا اصلا كلا بختم بسته شده!
گفتم :
🍃 @payame_kosar🍃
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۱۹
-ما داشتيم در مورد زنها حرف ميزديم كه نصف بيشتر مشكلات و بدبختي هاشون
تقصير شما مرداست.
گفت: آقا اصلا من زنم، از زن هم كمترم. ميخوام بدونم خوشبختم يا بدبخت؟
با عصبانيت گفتم :
-ببين مامان!ببين چطوري در مورد زنها صحبت ميكنه !
بعد رو به فرزاد گفتم :
-از زن هم كمترم يعني چي؟! مگه زن، كمه كه تو از زن كمتري؟
بعد مگس كش را برداشتم و رفتم طرفش كه عين برق از جایش پريد و پا به فرار گذاشت
در حاليكه ميگفت :
-نه غلط كردم. رفت توی اتاق و در را محكم بست
گفتم:
-اگه مردي، بيا بيرون !
اونم از پشت در گفت :
-كي گفته من مردم! گفتم كه، من از زن هم كمترم...
دیگه نميدانستم عصبانيتم را چطوري نشان بدهم. با ناراحتي رو كردم طرف مادر و خانم جون. ديدم دوتايي دستشان را گذاشته اند روی دلشان و غش غش ميخندند. من هم دوباره از آخرين روش اختراعي خودم، يعني بيتفاوتي استفاده كردم و آرام نشستم تا بقيه لحاف را بدوزم. بعد رو كردم به خانم جون و بلند طوری كه فرزاد بشنود گفتم :
-خانم جون! حالا كه بعضي از فضولها گير افتادن و نميتونن بيان بيرون، شما بقيه اش رو تعريف كنين.
اما قبل از اينكه خانم جون بخواهد ادامه دهد، صداي زنگ آمد. خروس هاي بي محل، فرزانه و هادي بودند. با لب و لوچه آويزان به خانم جون نگاه كردم. خانم جون چشمكي زد و گفت :
-ميگم بقيشو! تو اولين فرصت ميگم. داستانش، سرياليه! اينطوري جالب تر ميشه،نه؟!
با صداي هادي، سريع پريدم توی اتاق. وقتي براي سلام و عليك از اتاق آمدم بيرون،فرزاد را ديدم كه كنار هادي نشسته و پيروزمندانه به من نگاه ميكند و ميخندد. رفتم جلو و بعد از سلام عليك با فرزانه و هادي در حاليكه انگشت سبابه ام را تكان ميدادم و براي فرزاد خط و نشان ميكشيدم گفتم:
-شانس آوردي مارمولك وگرنه معلوم نبود كي بتوني از اتاق بياي بيرون. فرزاد در حاليكه خودش را كنار هادي خيلي عادي نشان ميداد كه انگار نميفهمد من چه ميگویم، يک شيريني بزرگ گذاشت توی دهانش و ظرف شيريني را گرفت طرف من و با دهان پر گفت :
- بفرماييد شيريني!
🌺 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۲۰
پنج دقيقه از ساعت شروع كلاس گذشته بود، قدم هایم را بلندتر و سريع تربرميداشتم، به اميد اينكه استاد فتاحي امروز دير برسد و من قبل از او وارد كلاس شوم. استاد فتاحي، از آن
دسته اساتيدي بود كه به هيچ عنوان دانشجويي را بعد از خودش به كلاس راهم نميداد. اگر دير ميرسيدم خيلي بد ميشد، چون اگر كلاس او را از دست ميدادم هم تعداد غيبت هایم به سه جلسه ميرسيد و هم كل زحمت هايي كه براي رسيدن به مترو و دربست گرفتن از ايستگاه مترو تا دم در دانشگاه و ... كشيده بودم، هدر ميرفت. آن وقت بايد چهار ساعت تا
شروع كلاس بعدي، توی دانشگاه بيكار و علاف مينشستم. چون بين كلاس استاد فتاحي و كلاس بعدی ام، دو ساعت خالي بود. به در ورودي دانشگاه كه رسيدم و پایم را داخل حياط دانشگاه گذاشتم، انگار يك خوان ديگر را هم رد كرده باشم، نفس عميقي كشيدم، اما ناگهان با فرياد خانم انتظامات دم در، مجبور شدم بايستم
-خانم كجا؟! كارت دانشجويي؟!
دو سال بود، حداقل هفته اي دو، سه بار از آن در وارد میشدم. ولي باز براي دفعه هزارم كه ميخواستم بروم داخل، بايد كارت دانشجويي نشان ميدادم! يعني واقعا دانشكده ي ما انقدر كارهایش باحساب و كتاب بود كه هيچ كس را بدون كارت راه نميدادند؟! نميدانم پس آن دخترها و پسرهاي ناشناسي كه هر دفعه سر كلاسهاي استاد ارجمندي و استاد فتاحي كه ظاهراً شهرشان تا بيرون دانشگاه هم رسيده بود، میآمدند از كجا وارد دانشگاه ميشدند!
سريع دستم را بردم طرف كيفم ولي چون هول شده بودم هرچه گشتم، كارت را پيدا نكردم. حالا با اين قوز بالا قوز، چه كار بايد ميكردم؟ همانطور كلافه در حاليكه با دست چپ، دسته كيفم را نگه داشته بودم و با دست راست، جيب هاي مختلف كيفم را زيرورو ميكردم، ديدم خانم انتظاماتي به دست چپم اشاره ميكند و از من ميخواهد كه چيزي را به او بدهم. تازه يادم افتاد كه وقتي توی ماشين بودم، كارتم را دستم گرفته بودم كه مثلا دم در معطل نشوم، ولي يادم رفته بود و كارت همانطوري لاي انگشت هایم مانده بود. با خوشحالي
و در عين حال با حرص، كارت را جلوی چشم هایش گرفتم و سريع به طرف ساختمان دانشكده روانشناسي دويدم. راه پله ها را بالا رفتم به راهرو كه رسيدم از صداي همهمه داخل كلاس و چند نفري كه بيرون بودند، فهميدم كه استاد هنوز نيامده. همانطور كه سرم پايين بود و چند قدمي به كلاس مانده بود. صداي الياسي را شنيدم كه مثل دزد سر گردنه، وسط راهرو ايستاده بود. به من سلام داد.
خيلي از دستش حرصي شده بودم. مثلا كه چي آمده توی راهرو ايستاده و زاغ سياه من را چوب ميزند! كه حالا از روي خودشيريني به من سلام کند! آمدم بگویم سلامو زهرمار،كه چشمم به خانم افتخاري افتاد، مثل يک فرشته ی نجات، دم در، در چند قدمي ما ايستاده بود. با خوشحالي و لبخند زنان، در حاليكه وجود الياسي را ناديده ميگرفتم، به طرف خانم افتخاري دويدم و سلام و احوالپرسي كردم. با هم رفتيم پيش مريم و رويا كه در كلاس
بودند، نشستيم.
خانم افتخاري رو به مريم و رويا كرد و با حالتي جدي گفت:....
🌾 @payame_kosar🌾
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۲۱
-بچه ها، جاتون خالي بود، يه صداي نغمه ي غم انگيزي از راهرو مي اومد كه دل سنگ رو آب ميكرد. من كه چند ثانيه پيش، تو راهرو بودم و هيچ صدايي نشنيده بودم، با تعجب به او نگاه كردم و گفتم:
-صداي چي؟!
با قيافه شيطنت آميزي به من نگاه كرد و گفت :
-صداي نغمه ي غم انگيز، نميشنيدي؟ در حاليكه به در، نگاه ميكردم گفتم: نه. از
كجاي راهرو؟!
لبخندي زد و گفت :
-دِ همين ديگه. نميشنوي. اگه ميشنيدي، اونطوري سلام جوون مردم رو بي جواب
نميذاشتي. تازه فهميدم منظورش الياسيست. خنديدم و گفتم: حالا چه ربطي به نغمه ي
غم انگيز داشت؟ گفت:
-غم انگيزه ديگه. صداي نغمه ي دل سوخته اش، غم انگيزه ديگه، نيست؟!
رويا كه خودش يك سالي بود ميخواست با يكي از خواستگارهاي پروپاقرصش كه از
بچه هاي دانشكده ي فني بود ازدواج كند، ولي بخاطر مخالفت هاي سرسختانه پدر و مادرش نتوانسته بود، انگار كه داغ دلش تازه شده باشد، گفت :
-اي بابا، خانم افتخاري! بخواي تو بحرش بري و گوشهاتو خوب تيز كني، صداي
نغمه هاي غم انگيز زياده. بعد رو به من و مريم كرد و در حاليكه سرش را تكون م
ميداد، با حالت سوزناكي گفت:
-مرغ سحر ناله سركن/ داغ مرا تازه تر كن .
خانم افتخاري كه اولين كلاسي بود كه با رويا آشنا ميشد گفت :
- اوه، اوه! تو هم نغمه ي غم انگيز داري؟! شما هم بله؟ قربون اون دل سوخته ات. چرا به خودم نگفتي؟
رويا هم كه وصف خانم افتخاري را توی كمك كردن و ريش سفيدي و خصوصا وصل كردن جوانها براي ازدواج، زياد شنيده بود، در حاليكه سرش را تكان ميداد گفت :
-بله، افتخاري جون! ما هم بله.
با ورود استاد فتاحي، سريع از جا بلند شديم و رو به كلاس نشستيم. كلاس استاد فتاحي مثل هميشه جالب و جديد و جذاب بود. بعضي وقت ها فكر ميكردم محتواي كلاسش به سختگيري هایش، خصوصا براي حضور و غياب و تأخير مي ارزد. شخصيت جالبي داشت .
ميگفتند؛ آدم فعال و پويايي است، حتي برای یک واحد درسي، حرفهایش در هر ترم،تكراري و به قول بچه ها فسيل نيست، از اين ترم تا ترم ديگر كلي تحقيق ميكرد و با
مسائل جاري روز ميسنجيد، جمع بندي ميكرد و بدون هيچ مضايقه اي براي دانشجوهایش ارائه ميداد. به خاطر همين ويژگي هایش، هميشه سر كلاسهایش چند نفر غير دانشجوي دانشكده ی ما بودند كه با موافقت خودش در كلاسها شركت ميكردند.
انگيزه افرادي كه با استاد فتاحي واحد ميگرفتند هم، با هم فرق ميكرد، همه شان هم تشنه ي علم و نوآوري و يادگيري نبودند. يه عده شان هم براي كلاِس كارشون سركلاس استاد فتاحي حاضر ميشدند كه بعداً بگویند فلان واحد را با استاد فتاحي پاس كرديم .
بعضي ها بخاطر اينكه ساعت هاي كلاسي واحدهایشان با هم جفت و جور بشود و بعضي هم مثل رويا احتمالا براي اينكه با خانم افتخاري توی يک كلاس بيفتند به خاطر مسأله
ازدواجش....
🍁🍁 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۲۲
بعضي ها هم مثل مهسا، استاد برایشان مهم نبود، تنها چيزي كه مهم بود، وجود يک سري نخاله، آن هم از جنس مخالف بود كه سر اين كلاس جمعشان جمع بود، مهسا از آن دست دخترهايي بود كه وقتي او را ميديدي از زن بودن خودت پشيمان ميشدي، ترجيح ميدادي يک مرد كچل و سيبل كلفت باشي تا يک زن مهسا به نظر من مجسمه جلوه گري بود. اصلا برایش مهم نبود كه قيافه اش بعضي وقت ها
چقدر مسخره و غيرقابل تحمل مي شود. فقط ميخواست ديده شود. حتي اگر شده با يک رژلب که به سفیدی میزد (به خاطر جدید و متفاوت بودنش) و موهاي سيخ سيخي .
هيچ رنگي نمانده بود كه امتحان نكرده باشد، از لاك گرفته تا رژ و سايه. بعضي وقت ها هم خيلي باسليقه ميشد و همه را با هم ِست ميكرد. حتي بعضي وقت ها رنگ موهایش را با رنگ مانتواش ِست ميكرد. فقط از رژ لب، رنگ مشكي استفاده نميكرد كه آن را هم
احتمالا گذاشته، برای بعد از مرگش. واي آن قدر از كارهاي اين دختر كفري مي شوم كه نميفهمم چه ميگویم! جاي مامان خالي كه بگوید،"آخه دختر، تو به زندگي اين و اون چيكار داري؟ چرا انقدر به مردم گير مي دي!؟"
كاش فقط همين قيافه ي عجيب و غريبش بود، از جلف بازي هایش، خيلي ها ديگر حالشان به هم ميخورد. رفتارهایش خصوصا با پسرها، دقيقا طوري بود كه ميخواست توجه شان را به خودش جلب كند، خيلي هم تابلو رفتار ميكرد. با اينكه پسرها بیشتر اوقات به او بي محلي
و حتي بدمحلي ميكردند ولي به روي خودش هم نمي آورد. اصلا برایش مهم نبود و به كار خودش ادامه ميداد. خصوصا به یکی از پسرهای کلاس،حميد انصاري كه ميگفتند وضع ماليشان خيلي خوب است، زیاد گير ميداد و خودش را آويزان ميكرد. خيلي وقت ها هم با كمال وقاحت، ميگفت :
-منو حميد، مثلا اينطوري فكر نميكنيم،منو حميد فلان چيز رو دوست داريم، منو حميد... حتي به خودش زحمت نميداد فاميلي او را بگوید
البته خب بحث زحمتش نيست. بحث اين است كه با اسم كوچك صدا كردن جنس
مخالف نشانه ي متمدن و باكلاس بودن است، حتي اگر زحمت گفتن اسم كوچك خيلي زياد باشد. "منو حميد، منو حميد" گفتن هایش خيلي جلف بود، فكر ميكرد با در كنار هم قرار دادن اسم خودش و حميد، ميتواند قلب هایشان را كنار هم قرار دهد!
حميد انصاري هم....
🌻🌿🌻🌿🌻🌿
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۲۳
كه يک سرگرمي خوب گير آورده بود با او همراهي ميكرد. چي بهتر از يک لقمه چرب، كه خودش را راحت بیندازد جلوي آدم. اينكه مهسا با اون قيافه اش چطوري
از جلوي انتظامات رد ميشد و وارد دانشگاه ميشد براي من سؤال بود. خب بالاخره خواستن،توانستن است. حتما براي رسيدن به هدفش و وارد شدن به دانشگاه خيلي هم زحمت كشيده بود. اگر از اول ميدانستم قرار است با اين خانمِ سوهان روح، هم كلاس باشم، شايد قيد كلاس استاد فتاحي را هم زده بودم. من تا آن موقع با استاد فتاحي كلاس نداشتم. اين بار هم از روي كنجكاوي، كلاس او را انتخاب کردم.ميخواستم ببينم اين استاد فتاحي كه خيلي تعريفش را شنيده بودم، چه طور آدمي است.
آن روز توي كلاس، از همه بيشتر آقاي علوي سؤال ميكرد و فعال بود. سؤال هايش هم خيلي دقيق و علمي بود. علوي اصولا دانشجوي فعال و درس خواني بود. البته من تا آن وقت دو، سه بار بيشتر با او همكلاس نبودم. ولي به هر حال از شخصيت او هم اصلا خوشم نمي آمد، آدم جدي و مغرور و با اعتماد به نفس خيلي بالايي به نظر مي آمد، فكر ميكردم
بايد خيلي بچه مثبت باشد. توي كلاس فقط با پسرها ميجوشيد، با دخترها اصلا سلام و عليك هم نميكرد. مگر اينكه به يك مناسبتي مجبور ميشد سلام كند. هيچ وقت حتي موقع حرف زدن با يك خانم به طرفش نگاه هم نميكرد. يا سرش پايين بود يا به یک جاي ديگر نگاه ميكرد. از اين رفتارش خيلي بدم مي آمد و اين كارش را، بي احترامي به زنها ميدانستم. احساس ميكردم ميخواهد زنها را تحقير كند واقعا اين مردها فكر ميكنند كي هستند؟ البته خانم افتخاري مستثني بود. آنها از قديم
رفت و آمد خانوادگي داشتند. حتی خانم افتخاری به اسم کوچک صدايش میکرد. به او میگفت حسین آقا.
ولي آقای علوی موقع حرف زدن با خانم افتخاري هم به او نگاه نميكرد. انگار عادتش بود يا شايد اصلا نميتوانست نگاه كند. شايد هم چشم هايش لوچ بود خجالت ميكشيد نگاه
كند. خلاصه از آن جور آدمهايي بود كه افراد آويزاني مثل مهسا دَم پَرش ظاهر نميشدند،ولي آن روز توي كلاس با سؤالهايي كه ميپرسيد، معلوم بود آدم عميق و دقيقي است.
الياسي هم سعي ميكرد در بحث شركت كند. ولي سؤال هايش به نظر من آنقدر بيمزه و ساده و حتي بعضي وقتها بي ربط بود كه سريع از دور بحث خارج ميشد. فكر كنم ميخواست با ورودش به بحث، جلوي من، خودي نشان بدهد. از اين كارهايش حرصم میگرفت، ولي راستش دلم برايش ميسوخت، ولي چه كار بايد ميكردم؟ اصلا از او خوشم نمي آمد. بعد از كلاس، قرار بود با خانم افتخاري و مريم و رويا برویم در فضاي سبز دانشگاه،درس بخوانيم، ولي بلافاصله بعد از كلاس با گوشي همراه خانم افتخاري تماس گرفتند و او بعد از اتمام مکالمه اش با حالت آشفته رو به ما كرد و گفت:
-ببخشيد بچه ها، همسرم حالش بد شده. با زهرا دختر _خانم افتخاري _رفتند بيمارستان، من بايد برم .
گفتم: اجازه بدين، منم بيام. با اين حالي كه دارين، خوب نيست تنها برين. در حاليكه وسايلش را از روي ميز برميداشت و داخل كيفش ميگذاشت گفت :
- نه ممنون. من عادت دارم. در حال خداحافظي با ما بود كه آقاي علوي به طرفش آمد
و گفت....
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۲۴
-چيزي شده، كمكي از من برمي آید؟ خانم افتخاري رو كرد به او و گفت :
-نه ممنون حسین آقا. باز حاجي حالش بد شده، من بايد برم .
آقاي علوي سريع رفت و كيفش را برداشت و در حاليكه سوييچ ماشينش را نشان ميداد،گفت :
-ميرسونمتون.
نزديك به دو ساعت بود كه با مريم و رويا روي چمن ها نشسته بوديم، ولي بيشتر از آنكه درس بخوانيم، حرف زده بوديم. خصوصا رويا که سر درد و دلش باز شده بود، از اصرارها و پيگيريها و قول و قرارهاي پنهان مجيد، خواستگارش و مخالفت هاي پدر و مادرش تا پادرمياني هاي ريش سفيدهاي فاميل و دوست و آشنا و مسجد و خلاصه هر كس كه رويا،دستش به او رسيده بود تا پدر و مادرش را راضي كند،برایمان تعریف کرد.ولي ظاهراً مرغ
پدرش، فقط يك پا داشت، آن هم پاي "نه". ميگفت:
- من تنها بچه ي پدر و مادرم هستم. اونا يه عمري با هزار بيچارگي منو به دندون كشيدن و از اين شهر به اون شهر بردن، حالا ديگه من اون قدر نامرد نيستم كه ولشون كنم و برم ولي واقعا موندم چيكار كنم؟ زندگي بدون مجيد رو حتي نميتونم تصور كنم، چه برسه به اينكه بخوام تحمل كنم. بابام با اين كارهاش ميخواد منو مجبور كنه با هاشم، پسرعموم،ازدواج كنم، يه عمريه از بچگي تو گوشمون خوندن كه ما بايد با هم ازدواج كنيم. موفق نشدند، من به هاشم علاقمند نشدم. حالا چطوري تو اين سن و سال فكر ميكنن كه ميتونن منو راضي كنن، نميدونم. بابام انگار هنوز داره تو دوره ی قاجار زندگي ميكنه .
نميخواد باور كنه كه دوره ی اين حرفا گذشته.
من سريع گفتم: اين حرفا دوره اي نيست. همون موقعش هم نبايد اين كارا رو با دختراي بيچاره ميكردن. گفت :
- آخه، پدر و مادرم، با هم قوم و خويش اند. همين طوري با هم ازدواج كردن. حالا زده و اتفاقي خوشبخت شدن و به هم علاقه دارن. اين دليل نميشه كه منم الان همين كار رو بكنم. بيست ساله داريم تو تهرون زندگي ميكنيم هنوز از اين كارهاي قومي قبيله ايشون دست برنداشتن خانوادهي رويا از جنگ زده هاي جنوب بودند يكي از برادرهايش در جنگ شهيد شده و خودش هم خيلي كوچك بوده كه به تهران مي آيند و چيز زيادي از جنگ و بمباران يادش نمي آمد.
مريم كه دختر دلسوز و مهربان و حساسي است، با شنيدن حرفهاي رويا، دلش براي او،مجيد و حتي پدر و مادرش ميسوخت و دائم ابراز همدردي ميكرد و با "آخي" گفتن هايش، پيازداغ حرفهاي رويا را زياد ميكرد. ولي من فقط داشتم به اين فكر ميكردم كه چرا بايد پدر و مادر رويا، نظرشان را به اين او تحميل كنند؟ حالا اگر پسر بود هم واقعا ميتوانستند با او اینطوری رفتار كنند؟ چرا بايد پسرها عزيزتر از دخترها باشند؟ چرا بايد يكي مثل علوي با خانم ها آن طور سخت و خشن برخورد كند؟ يكي هم مثل مهسا، اگر دوست داشته باشد مثلا با انصاري ازدواج كند، بايد آن جلف بازي ها را دربياورد. آخرش هم معلوم نيست،انصاري بخواهد با او ازدواج كند يا نه! ولي اگر يك پسر دوست داشته باشد با يك دختر ازدواج كند،راحت ميرود خواستگاري او؟ اگر هم دختر نخواهد، باز پسر ميتواند مثل الياسي سمج بازي دربياورد، ولي برايش عيب هم نيست. چون پسر است !
غرق افكارم بودم كه با صداي مريم به خودم آمدم....
🌱@payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۲۵
اِ، بچهها، آقاي علوي، داره ميره طرف ساختمون. سريع از جا پريديم و به طرفش رفتيم .
طبق معمول سرش پايين بود و داشت راه خودش را ميرفت. با صداي من كه گفتم :
- آقاي علوي، ايستاد و سلام كرد.
گفتم: چي شد؟ چرا نيومد؟
علوي كه انگار ما را نشناخته باشد، بعد از چند ثانيه مكث گفت :
-ببخشيد منظورتون رو متوجه نشدم، در مورد كي صحبت ميكنيد؟
با حرص و لحن تحكم آميز گفتم: من حقجو هستم، هم كلاسيتون. خانم افتخاري رو ميگم،گوشيش خاموشه. حال همسرشون بهتره؟
گفت: آهان.بله، بله. بهترن. خانم افتخاري موندن بيمارستان، پيششون.
گفتم: ممنون
گفت: خواهش ميكنم، با اجازه.
رويا با طعنه گفت: خيلي هم، آدم خشني نيست. بلده با خانم ها حرف بزنه.
من و مريم خنديديم و به طرف كلاس راه افتاديم.
رويا در حاليكه همراه ما مي آمد، دستش را گذاشت روي شانه ي من و آهي كشيد و گفت :
-آره خواهرجون! زندگي ما هم اينجوريه. برو قدر پدر و مادرت رو بدون كه فقط منتظرن،تو لب تر كني و يكي از خواستگارهاتو انتخاب كني. اينم از خانم افتخاري، كه تا ما اومديم بهش نزديك بشيم... آسمون تپيد.
مريم با مهرباني گفت :
-كار، با خانم افتخاري سخت نيست. ظاهراً اولين باري نيست كه شوهرش حالش بد
ميشه و ميره بيمارستان. تا حالا چند بار اين اتفاق افتاده. انشاءلله برگشت، زود ميريم مشكلتو بهش ميگيم. اون سرش درد ميكنه واسه ی اينجور كارها. مي گن بهترين ميانجي گری، واسطه شدن براي ازدواجه. هر كي براي ازدواج وساطت كنه، بهشت براش واجب ميشه. خدا رو چي ديدي؟ شايد كليد حل مشكل تو، دست خانم افتخاري باشه.
ساعت 03:6 و نزديك غروب بود كه از آخرين كلاس آمديم بيرون. مريم دوباره داشت شماره خانم افتخاري را ميگرفت كه يكدفعه با خوشحالي فرياد زد، بچه ها گوشيشو روشن كرده و بعد سريع سلام و احوال پرسي كرد و صداي گوشي را گذاشت روي بلندگو. خانم افتخاري در حاليكه بغض داشت ميگفت:
-ممنون بچه ها كه به فكرم بوديد. الحمدالله، حالش خوبه، انشاءالله فردا،پس فردا مرخص مي شه و ميام سركلاس. از رويا هم معذرت خواهي كن، بعد با شيطنت خاصی گفت:
_مي دونم كه دلش خيلي برام تنگ شده. بنده خدا شانس نداره، تا اومد در مورد نغمه ي غم انگيزش براي من صحبت كنه، این طوری شد.
رويا كه انگار قند در دلش آب شد، سريع دهانش را طرف گوشي گرفت و گفت:
-قربونت برم افتخاري جون. اگه واسه ی ما بتوني كاري كني سند شش دنگ بهشت به
نامته. خير ببيني انشاءالله، درد و بلاي حاجيت بخوره تو سر من. اول خدا، بعدش هم شما.
خانم افتخاري گفت :
-اول خدا، آخر هم خدا. فقط خدا. اميدت به خدا باشه. ما اگه لايق باشيم، وسيله ايم. توكل به خدا. ميبينمتون. خداحافظ.
مريم خداحافظي كرد و گوشي را قطع كرد و گفت: ديدي گفتم؛ كارتو بسپر به خانم
افتخاري. البته به اميد خدامن هم گفتم: خيلي ضايعي رويا. اون بنده خدا الان مريض داره چطوري روت شد؟ رويا
سريع حرفم را قطع كرد و گفت :
- به من چه؟ خودش گفت، مريم تو شاهدي من چيزي گفتم؟ مريم كه حواسش به رفت
و آمد ماشين ها بود گفت :....
🌼 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۲۶
وارد خانه كه شدم، مامان و خانم جون تازه نمازشان تمام شده بود. ولي از فرزاد خبري نبود. با خوشحالي پريدم وسايلم را گذاشتم توي اتاقم و رفتم آشپزخانه وضو بگيرم و نمازم را بخوانم که تا سر و كله فرزاد پيدا نشده، از خانم جون بخواهم بقيه قصه ی زندگي اش را برايم تعريف كند. هنوزجانمازم را پهن نكرده بودم كه مامان گفت: فرشته جون. تو اين آقاي امير الياسي رو ميشناسي؟
با شنيدن اسم الياسي هُري دلم ريخت. چشم هايم گرد شده بود. سرم را بالا كردم و سريع از مامان پرسيدم: الياسي؟! كدوم الياسي؟
مامان گفت: همكلاسيت تو دانشگاه .
خداي من! كي آمار الياسي را به مامان داده بود! خانم افتخاري شماره ی خونه ی ما را داده؟
با خودم گفتم عجب آدميه اگه كار اون باشه حسابي از دستش دلخور ميشم. رو به مامان گفتم خوب حالا كه چي؟
مامان گفت: هيچي. يه خانمي زنگ زد. البته خودشو معرفي نكرد، نفهميدم چه نسبتي با اين آقاي الياسي داره. فقط گفت؛ اگه اجازه بدين ميخوان بيان خواستگاري براي تو ميخواست آدرسو بگيره. من هم ندادم. گفتم اجازه بديد اول با خودش صحبت كنم. هنوز به بابات هم چیزی نگفتم تا با خودت صحبت کنم.
خيالم راحت شد. هنوز آدرس را پيدا نكرده بود به مامان گفتم:
- نه مامان، اصلا حرفشم نزنين .
مامان گفت: خوب چرا؟
گفتم: واسه اينكه ازش متنفرم. بدم مياد. پرو و سمجه. گوشتلخه .
مامان گفت: آخه اين كه نشد حرف، قراره فردا زنگ بزنه. چي بگم بهش؟
گفتم: مامان جون، الهي قربونت برم. بگو نه، همين .
مامان گفت: آخه نميشه كه همين جوري بي دليل بگم نه؟
گفتم: ببين مامان تو روانشناسي يه چيزي هست به نام "قدرت نه گفتن". بايد اينو تو خودمون تقويت كنيم. اينو گفتم و چادر نمازم را سرم كردم و رو به قبله قامت بستم .
خانم جون به مامان نگاه كرد و گفت :
-چه حرفا! هر كي مياد خواستگاري ميگه نه. بعد هم ميگه حالا بايد خودمون رو قوي كنيم كه به همه بگيم نه. تو اگه راست ميگي قدرت داشته باش به يكي بگو آره. بعد هم مامان و خانم جون شروع كردند در مورد نه گفتن هاي من تحليل كردن
نمازم را كه خواندم تصميم گرفتم بحث الياسي را كلا عوض كنم. اين بود كه رو به خانم جون گفتم:
قبول باشه، الوعده وفا. الان جانمازمو جمع ميكنم، شما هم بقيه قصه رو تعريف
كنين. خانم جون، رو به مامان كرد و با لبخند گفت:
-ببين، حالا ماجراي زندگي ما واسه ی فرشته خانم شده، قصه هزار و يك شب.
مامان رو به من گفت :
-من كه داستان زندگي خودم و خانم جون رو برات تعريف كرده بودم.
راست ميگفت؛ يك چيزهاي پراكنده و كلي درباره اش ميدانستم، ولي نه با آن دقت
و شيرين زباني كه خانم جون ميگفت. تازه آن موقع كه مامان تعريف ميكرد كم سن و سالتر بودم، بعضي چيزها را نميتوانست برايم توضيح بدهد. بعضي هايش را هم من آن موقع درست متوجه نميشدم .
گفتم: آره يه چيزايي گفته بوديد، ولي خانم جون خيلي كامل و دقيق و بامزه تعريف
ميكنه.
خانم جون،رو به مامان كرد و گفت:...
🌸 @payame_kosar🌸
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۲۷
-برو اون سبزي ها رو بيار،همين طور كه دور هم نشستيم، سبزي پاك ميكنيم. منم براتون قصه هزار و يك شب رو تعريف ميكنم .
رفتم روفرشي را آوردم پهن كردم و نشستم پيش خانم جون، مامان سبزي ها را گذاشت روي آن، بعد هم نامردي نكرد و يك بسته ي بزرگ جعفري گذاشت جلويم و گفت :
-مشغول شو.
خانم جون شروع كرد: تا كجاشو گفته بودم؟ آهان! آقا جون خدابيامرزت- جليل- با خانم اولش عزت، كه تير خورده بود، سوار ماشين مي شن و فرار ميكنن.
جليل خدابيامرز ميگفت :
- اولش نميدونستم كجا بايد برم، فقط به راننده ميگفتم، برو. تا از اونجا دور بشيم. ولي براي اينكه راننده خسته نشه و از ترس جونش ما رو وسط راه ول نكنه، به ذهنم رسيد كه بريم ده كن، خونه ي پدري عزت هم اونجا بوده. عزت داشت از درد به خودش ميپيچيد و صندليش پر خون شده بود .
خلاصه سرتون رو درد نيارم، مي رن كَن، چند روز هم عزت، تو خونه ی پدريش بستري بوده و خونريزش هم قطع نميشده. از اونجائي كه تو اون دهات كوره، هيچ حكيم درست حسابي اي نبوده، عزت بيچاره از خونريزي زياد ميميره و همونجا خاكش ميكنن. خلاصه اینجوری جليل هم كارش، هم زن و زندگيش رو از دست ميده،دستش هم به جايي بند نبوده، از ترس جونش هم، جرأت نداشته برگرده شهر. خلاصه با وجود زخم زبونها و نيش
و كنايه هاي پدر و مادر عزت، كه مي گفتن تو دختر ما رو به كشتن دادي، باز ترجيح ميده بمونه تو همون ده، براي خانواده ي عزت، چوپاني و كشاورزي كنه. پنج سال اونجا كار ميكنه. ولي از اونجائي كه خودش رو بدهكار پدر و مادر، عزت ميدونسته، چيز زيادي براي خودش پس انداز نميكنه. تو اون چند سال، خيلي بهش اصرار ميكنن كه زن بگيره ولي جليل قبول نميكنه،خدابيامرز ميگفت بعد از مرگ عزت، از زن گرفتن ميترسيده. حتي تا چند وقت خواب هاي آشفته ميديده كه زن گرفته و هوشنگ اومده دوباره زنش رو ببره. تا اينكه خواهر كوچك عزت دوازده- سيزده سالش ميشه و پدر و مادر عزت شروع ميكنن توگوش جليل، كه بيا اين دخترمونو بگير. حالا اون موقع جليل بيست و شش- هفت سالش
شده بوده، هرچي از اونا اصرار، از جليل انكار، تا اينكه ميبينه، حريفشون نميشه، با اينكه....
🌾 @payame_kosar
#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۲۸
از مواجه شدن با هوشنگ و سناتور نصيري خيلي ميترسيده،تصميم ميگيره از اون ده
بره و برگرده تهرون. ميگفت صبح زود كه ميرسه تهرون، اول ميره حموم، اون موقع ها تو خيلي از خونه ها حموم نبوده. بيشتر مردم ميرفتن حموم عمومي و حموم نمره. خلاصه خستگي اي در ميكنه و وسايلش رو ميسپره به صاحب حموم،آميزنصرالله.مادرش سيد بوده .
جليل ميره طرف هاي خونه كه چه عرض كنم، قصر سناتور نصيري تا يه سر و گوشي آب بده كه باخبر ميشه، اونا از اون خونه رفتن. هوشنگ هم كه دائم الخمر بوده يك سال قبلش، اونقدر زهرماري خورده بوده كه ميميره. نصيري هم نميدونم چه غلطي كرده بوده كه مورد غضب اعلي حضرت گور به گوري قرار گرفته بوده واز سمت سناتوري خلع شده بوده و تو يكي از اداره هاي دولتي كار ميكرده. آخه اين سناتورها، نماينده ي شاه بودن، تو مجلس سنا. بیشترشون رو شاه خودش انتخاب ميكرد. اينجوريه، خدا هر كي رو بخواد عزيز ميكنه و هركي رو هم كه بخواد ذليل.
با صداي زنگ، بلند شدم تا در را باز كنم، خودش بود، فضول معركه. آقا فرزاد، تا آمد توی خانه و ديد همه دور هم هستيم فهميد كه بايد ادامه ی ماجرا باشد، سريع گفت :
- اِ، ماجراهاي بدبختيسم آقا جونه! بعد رو به من كرد و گفت :
- بدبختيسم يا خوشبختيسم، مسأله اين است.
خانم جون رو كرد به فرزاد و گف:
- اِ، مادر! بدبخت چيه ميگي؟ خدانكنه كسي بدبخت باشه. نفوِس بد نزن. همه خوشبختيم الحمدلله. آقا جونتونم بدبخت نبود و بعد به شوخي گفت: اگه بدبخت بود كه يه گوهري مثل من گيرش نمي اومد. فرزاد رو به مامان کرد و خیلی جدی گفت :
- مامان در بازكن داريم؟
مامان با تعجب گفت:
- واسه چي؟ !
فرزاد: ميخوام بدم خانم جون، واسه خودش نوشابه باز كنه .
خانم جون كه منظور فرزاد را نفهميده بود گفت :
- نه مادر نميخوام، نوشابه همه اش ضرره براي قندم هم بده.
خنده ام گرفت، فرزاد گفت :
- خانم جون من نگفتم: بدبخت. بدبخت. گفتم: بدبخت. خوشبخت .
خانم جون گفت: نگو، اصلا بدبخت نگو. بدبخت چيه؟ بگو خوشبخِت خوشبخت.
فرزاد رو كرد به من و گفت :
- آره خوشبخت شي دخترم، پاشو برو يه چيزي بيار بخورم تا ببينم خانم جون، چي ميگه .
با حالت عصبانيت گفتم:
-حتما! كار ديگه اي نداري؟
خودش رفت توی آشپزخانه و سريع با يك بشقاب پر از ميوه و شيريني برگشت، تا هم دوپينگ كردن را از دست نداده باشد، هم شنيدن ماجراهاي خانم جون را.
به فرزاد گفتم:....
🌷 @payame_kosar🌷