eitaa logo
پیام کوثر
847 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
8.6هزار ویدیو
175 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
صداي جيرينگش در گوشم پيچيد، خرده تكه هاي ليوان كه به اطراف پرت میشدند انگار تمام خاطرات تلخ و شيرين زندگي من بودند كه از هم پاشيده ميشدند، ديگر نه چيزي را ميشنيدم و نه حتی ميديدم. به خلسه اي عميق فرو رفتم. خلسه اي با يك روياي شيرين رويايي كه واقعيت داشت، سه سال پيش، در يك خانه ي آپارتماني. طبقه ي اول. جايي كه نه دغدغه اي داشتم و نه حتي مسئوليتي كه بارش روي دوشم سنگيني كند. خانه ي پدر‌يام صداي مهيب خرد شدن شيشه، خواب آلودگي و حالت چرتي كه حداقل نيم ساعت بود داشتم با آن كلنجار ميرفتم را از سرم پراند. بيمهابا و با عجله در اتاق را باز كردم و پريدم وسط هال. مادرم كه زودتر از من خودش را به محل حادثه رسانده بود، داشت دِر پاسيو را باز ميكرد تا ببيند خرده شيشه ها مال كدام واحد است، كه خانم جون لنگان لنگان از اتاق بيرون‌ آمد و بلند گفت: - نرو مادر جون، نرو. نميبيني زمين ُپِر خرده شيشه است. ممكنه باز هم از آسمون شيشه بباره. بعد همانطور كه آرام آرام به طرف مادر ميرفت گفت : - اي واي! باز ويدا و اصغر افتادن به جون هم. نميدونم چرا تو اين خونه هاي روهم روهم - منظورش آپارتمان بود - مردم ميافتن به جون هم گو‌شهايم را خوب تيز كردم. مادر هم داشت با دقت گوش ميداد، صداي ويدا خانم بود كه داشت هوار ميزد : مرتيكه احمق! تو لياقتت مثل همون سولمازه كه يه بار لباس تكراري نپوشيده. شوهر بدبختش صبح تا شب زير ماشيِن مردم، روغن سياه به سر و كل‌هاش ميماله تا خانم خانما خدايي نكرده از آخرين ُمد ماهواره و آخرين رنگ سال جا نموند . خاك تو سر من كه دارم ِخْير سرم زير سايه ی تو، تو اين خونه زندگي ميكنم ... چقدر از اين عبارت بدم ميآيد: "زير سايه مرد". چه تحقيري از اين بالاتر كه زن را ُطِفيلي مرد ميدانند كه بايد زير مثًلا سايه ي(!) او زندگي كند. مرد خودش چيست كه سايه‌اش چي باشه؟ من كه تا آن لحظه دلم براي ويدا خانم ميسوخت با خودم گفتم.... 🌼 @payame_kosar 🌼
-حقشه. زني كه مرد رو سايه ي سر خودش بدونه، حقشه كه هر بلايي به سرش بياد . توي حال و هواي خودم بودم كه ديدم مادر ميگويد : - ويدا! ويدا ! خانم جون هم كه بالاخره خودش را به نزديكي هاي پاسيو رسانده بود به مادر گفت: - اِ! هيس. چيكار داري به كار مردم، شايد خوشش نياد به روش بياري. خوب نيست آدم تو زندگي مردم سرك بكشه. اگه بخوان باز خودشون ميان به ما ميگن. مادر در جواب خانم جون گفت: - آخه خانم جون! هستي!؟ مادر: مگه يادت نيست اون دفعه بچه داشت وسط دعواي پدر و مادرش تلف ميشد. اينا عصباني كه ميشن خون جلوي چشاشون رو ميگيره. حواسشون به بچه نيست. اين طفل معصوم شده گوشت قربوني به خدا . خانم جون كه انگار تا آن موقع اصلا به هستي فكر نكرده بود برق از چشمانش پريد و گفت : - خدا مرگم بده، راست ميگي. بعد لنگال لنگال به طرف پاسيو رفت و در حاليكه سعي ميكرد سرش‌ را از محل افتادن شيشه ها فاصله بدهد گفت - ويدا جون! باز چي شده مادر؟ نكن عزيزم، با خودت همچين نكن. قربونت برم من كه پا ندارم اين پله ها رو بيام بالا. پاشو بيا. اونجور نكن بچه ميترسه. ويدا خانم كه ديگر صداي فريادها و تلق و تولوق و بزن بشكن هايش نمي آمد و فقط صداي هاي هاي گريه هايش مي آمد، در جواب خانم‌ جون فقط سكوت كرد. خانم‌ جون چند دقيقه صبر كرد ولي جوابي نشنيد ويدا و شوهرش اصغر زياد با هم دعوا ميكردند. خانواد‌ه ي ويدا شهرستان بودند و با خانواده اصغر رابطه ي خوبي نداشتند. هر دفعه مي آمدند پيش خانم جون.... 🍃🌸 @payame_kosar🌸🍃
كلي درد و دل ميكردند آخرش هم خانم جون بينشان صلح و صفا برقرار ميكرد. همه خانم جون را دوست داشتند ولي ويدا و اصغر ميگفتند : -ما واقعًا خانم جون‌ رو مادر خودمون ميدونيم كه اگه نبود تا حالا صدبار طلاق گرفته بوديم. خانم جون دوباره سرش را بالا كرد و گفت -هست‌جون! عزيزم! گلم! قربونت برم! تو بيا پايين،ميخوام بهت لواشك بدم ها. الان مامان هم مياد. بيا قربون اون موهاي فرفريت بشم! بيا غريبي نكن! هستی که انگار تا آن موقع از ترس، بهت زده یك گوشه ِکز کرده باشد، تازه صدای گریه اش بلند شد. خانم ‌جون خودش را به دِر راه پله ها رساند. صداي پاي اصغرآقا، شوهر ويدا خانم آمد كه داشت سريع ِفلِنگو ميبست. چون دفعه ی آخر به خانم جون قول داده بودند كه ديگه دعوا مُرافه راه نیندازند. خانم‌ جون در را كه باز كرد خبري از هستي نبود، ولي صداي هق هقش از توي راه پله ها مي آمد كه با قربون صدقه هاي خانم جون يواش يواش از پله ها آمد پايين تا بالاخره خودش را مثل بچه يتيم ها پرت كرد توي بغل خانم جون ولي ويدا كه انگار ديگر رويش نميشد با خانم جون مواجه بشود،نيامد خانم جون همانطور كه هستي توی بغلش بود و موها و صورتش را ناز و نوازش ميكرد سرش را توي راه پل‌هها بالا گرفت و گفت : -ويدا جون! لاي در بازه هر وقت خواستي بيا و بعد رفت روي مبل نشست. سِر هستي را روي سين‌هاش فشار داد و گفت : -قربون اون اشك هاي دونه دونه ات برم، دختر خوشگِل موفرفري كه اينطوري گريه نميكنه، بعد رو كرد به من و گفت : -فرشته جون! قربون دستت،برو اون لواشك هاي خوشمزه رو از تو گنجه بيار، واسه ي هستِي خودم تا بخوره و سرحال بشه. هستي سرش را بالا كرد و گفت : -خانم جون! من لواشك نميخوام. مامانم.... خانم‌ جون در حاليكه اشك هاي هستي را پاك ميكرد،گفت: قربوِن دل مهربونت بشم. الان مامانت هم مياد. بعد رو به مامان كرد و يواش جوري كه هستي نشنود گفت: بيا!ميبيني دختر چه جور غمخوار مادره؟ اونوقت مامانش اين همه از آوردن يه بچه ديگه واسه اين طفل معصوم دريغ ميكنه . من در حاليكه داشتم لواشك را به دست خانم جون ميدادم گفتم: بذار حالا اين يكي رو كه بدبخت كرده... مامان چشم غر‌هاي بهم رفت و من از هولم ادامه حرفم يادم رفت ولي با اعتماد به نفس ادامه دادم.... ☘☘☘☘☘ @payame_kosar
يكي ديگه پيش كش. هستي از گرفتن لواشك از دست خانم جون امتناع ميكرد و پشت سرهم میگفت : -مامانم...دسِت مامانم. خانم جون هم گفت : تو اينو بگير خوشگل خودم،الان فرشته ميره مامانتو مياره پايين ببينم دستش چي شده. بعد رو به من كرد...خودم سريع به سمت در رفتم تا ويدا خانم را صدا كنم كه صداي انگشت هاي دست ويدا كه به آرامي به در ميزد به همراه صدايش كه ميگفت: با اجازه، وادارم كرد كه عقب تر بروم و بگويم: بفرماييد. ويدا خانم آمد داخل خانه. دستگير‌ه ي در را گرفتم تا در را ببندم كه نگاهم به سوسن و ساناز افتاد كه مثل دو تا موش فضول، كله هايشان از ميله هاي راه پله آويزان بود. تا من را ديدند هول شدند و خواستند بروند عقب كه كله ي مادرشان عشرت خانم از پشت سر آ‌نها بيرون آمد و با اعتماد به نفس و بدون توجه به اينكه كارشان درست نيست پرسيد: حالش خوبه؟ ويداخانم را ميگفت. من هم در حاليكه سعي ميكردم جلوي خشم و عصبانيتم را بگيرم به حالت تمسخر گفتم: بله... به مرحمت شما و بعد در حاليكه داشتم در را ميبستم تعارفي الكي زدم و گفتم بفرماييد و بعد سريع در را بستم توي اين ساختمان از هيچ كس به انداز‌ه‌ی خانواد‌هي آ‌نها بدم نمي آمد. مادر و دخترهايش خصوصا ساناز از كل زندگي فقط خاله زنك بازي و فضولي را ياد گرفته بودند، انگار هيچ كاري توي اين دنيا نداشتند به جز اينكه بشورند و بسابند و پخت و پز كنند و توي زندگِي اين و آن سرك بكشند و به اصطلاح خودشان مشكلات آ‌نها را تجزيه- تحليل كنند. البته سوسن كمي با مادر و خواهرش فرق ميكرد. آن هم از باباي كچلشان با آن سبيل هاي كلفت و شكم گند‌هاش كه فكر ميكند زن، كلفت و كنيز است. از اينكه زن و دخترهايش با صداي او از ترس بلرزند و جلو او و پسرش ساسان تند و تند دولا راست بشوند و "چشم آقا جون، چشم آقا جون" بگويند، ِكيف دنيا را ميكرد. فكر ميكرد از همه مردتر است. خانم ‌ جون هم هر وقت ميخواست حرص من را در آورد به شوخي ميگفت ...... 🌾🌾 @payame_kosar
-مرد ميخواي ستارخان. نه اين مرداي شل و ول اين دوره زمونه. اگه شماها ادعاتون ميشه كه زن هستين يه دو روز با اين مردا زندگي كنين . از همه بدتر اينكه با وقاحت و اعتماد به نفس و اصرار زياد من را براي پسر بيسواد كج و كوله شان ساسان خواستگاري كرده بودند. مامان و خانم جون كه خودشان هم دل خوشي از آ‌نها نداشتند فقط محض اطلاع رساني و يك جورهايي سر به سر من گذاشتن، پيا‌مهاي بيشرمانه ي خواستگاري عشرت خانم را به من ميرساندند. هر چند مطمئن بودم خودشان هر بار جواب رد را به عشرت خانم داده بودند ولي باز هم از شنيدن آن حرصم ميگرفت و هربار يك مشت حرف بارشان ميكردم و مامان و خانم جون هم با ديدن اين حالات من غش غش ميخنديدند.مامان با ديدن دستهاي ويدا خانم كه خوني بود گفت : -خدا مرگم بده! ويدا چرا دستت ... بعد رو كرد به من و گفت: فرشته بدو از تو كمد باند و بتادين بيار. ويدا كه سرش پايين بود رو به خانم‌ جون گفت: _سلام خانم جون! باز ما اومديم . خانم جون گفت : -سلام به روي ماِه اشكيت.خوش اومدي. ديگه داشت دلم براي داد و بيداد و دعواهاتون تنگ ميشد . مامان ويدا خانم را به سمت مبل هدايت‌ كرد و كمكش‌ كرد بنشيند و زير لب‌ گفت : ببين چه بلايي سر دختره آورده و من در حاليكه باند و بتادين دستم بود به طرف مادر ميرفتم كه ويدا با صداي لرزون ولي بلند گفت : - اون بزنه!؟ غلط كرده. مگه ميتونه؟ مرتيكه ي چشم چرون. خودم با دستم شيشه رو شكوندم تا حساِب كار، دستش بيادخواستم برگردم به خانم جون بگويم به اين ميگن زن كه ... ديدم شرايطش نيست. از اين كارهاي ويدا خيلي خوشم مي آمد. نميگذاشت شوهرش به او زور بگويد. احساس ميكردم خوب ميتواند انتقام همه ی ز‌نهاي بدبخت را از مردها بگيرد. خانم جون كه با يك دستش داشت موهاي هستي كه آرام داشت لواشك ميخورد و به ما نگاه ميكرد را نوازش ميكرد، با دست ديگرش عينكش را زد بالا و با يك خنده شيطنت آميزي گفت : - پس بگو چرا اصغرآقا اونطوري ُدِمشو گذاشته بود رو كولش و داشت فرار ميكرد! ويدا با آن صورت سرخ و چشم هاي پف كرده از گريه، گفت.... @payame_kosar
گل - نه خانم‌ جون! به اون قيافه اش كه اين جور موقع ها خودش رو ميزنه به موش مردگي نگاه نكنين، يه مارمولك هفت خطيه كه لنگه نداره. رفتيم عروسی، وسط اين همه فك و فاميل نيومده وسط يه دو دقيقه با من هم برقصه كه هيچ، حالا اومده ميگه: آره، اين همه خرج كردي ولي يه ذره سليقه نداري ببين سولماز چقدر قشنگ شده بود، مطمئنم نصف تو هم پول بالاي لباسش خرج نكرده بود. حالا همه اينا واسه چيه، واسه اينه كه يه خورده خونه به هم ريخته بوده و ماست و سالاد و چه ميدونم كوفت و مرض سر سفره نذاشتم! ُخب خبر مرگم با دوستام رفته بوديم بيرون مثًلا هواخوري، بلكه يه خورده بدبختي هام يادم بره، ُخب به سر و وضع خونه و شام درست كردن نرسيدم، بايد با من اينجوري كنه؟ بايد به من بگه زن بي سليقه؟ چطور روزهايي كه سفر‌هاش به راه بوده، نديده، امروز گير داده! اصلا گيريم درست، اين چه ربطي داره به لباس من، تو عروسي. (با بغض گفت) خوشگل شدن سولماز! اصلا چه ربطي داره كه با من نرقصه!؟ خانم جوِن ساد‌هِ ي از همه جا بي خبِر من هم گفت : - وا، مادر جون! تو كه بايد از خدات باشه شوهرت اين قدر سر به زيره، پا نميشه بياد تو زن و زو‌ل ها. حالا اين قدر مهمه كه با تو قِر بده؟ مگه خونه رو ازتون گرفتن كه ميخواي بياد وسط مجلس....پاشه بياد چیكار؟ اونوقت چشمش به صد تا زن ديگه مثل مهناز و ... اينا هم بيفته هستي زود لواشك را از دهنش بيرون كشيد وگفت : - مهناز نه خانم‌ جون، سولماز . خانم‌ جون گفت : ببين بچه چقدر حواسش َجمعه! بعد ادامه داد: آره حالا همون سولماز. ويدا گفت - اي خانم‌ جون! دست رو دلم نذار، كجا اصغر سربه زيره! اونم همون وسط بود داشت ميرقصيد، ولي طرف من نيومد، دور و بر همون سولماز اينا بيشتر ميپلكيد تا طرف من. خانم‌ جون در حاليكه چشم هايش داشت از حدقه ميزد بيرون، لبش را گاز گرفت و گفت : - اِ وا خدا مرگم بده! برداشتي شوهرتو بردي تو ز‌نها كه چي بشه؟! بعد رو كرد به من و گفت.... 🎀 @payame_kosar
-به خدا ُحجب و حيا ديگه از ميون مردم رفته،مرِد نامحرم تو ز‌نها چیكار ميكنه؟! مادر با اشار‌ه ي چشم و ابرو به خانم‌ جون فهماند كه حالا وقت اين حر‌فها نيست و خانم ‌جون در حاليكه سرش را تكان ميداد آهي كشيد و نگاهش را به هستي دوخت كه همانطور معصومانه مشغول خوردن لواشك بود. ويدا گفت: _خانم جون! آخه فقط شوهر من نبود كه همه حواسشون به اون باشه، مرداي ديگه هم بودن. اين طور مراسم ها كسي به كسي نگاه نميكنه، مردا بيشتر با ز‌نهاشون هستن و ميرقصن. ما زياد رسم نداريم پسراي مجرد رو تو اين مراسم راه بديم. هستي باز لواشك را درآورد و گفت : -چرا مامان! پدراِم دايي علي و حساِم خاله مهناز هم بودن، من هم بهشون گفتم بيان با من برقصن،گفتن برو،تو هنوز جوجه اي ! بعد رو كرد به خانم‌ جون و گفت: -خانم‌ جون آخه من جوجه ام؟ جوجه كه آدم نيست. تازه من لباسم خيلي خوشگلتر از عروس بود. پايينش چين چيني بود، بالاش هم مثل لباس خاله سحر لُختي بود . ويدا با شنيدن حرف هستي براي اينكه بچه اش بيشتر از اين سوتي ندهد و مسأله ظلم بزرگ اصغر در حق او فراموش نشودگفت : -بهش گفته بودم كمتر بخور‌ه ها. من هم باشم اون قدر آب شنگولي بخورم حالم بهتر از اين نميشه، زن و بچه ام رو هم نميشناسم. همه شوكه شده بوديم. انگار سوتي خودش از هستي هم بدتر بود. خانم جون در حاليكه با چشم هايش به هستي اشاره ميكرد كه اين حرفا چيه، جلوي بچه ميزني، زير لب به ويدا گفت : -آب شنگولي چيه ديگه، جلوي بچه ! هستي خيلي بامزه لواشكش را قورت داد و گفت : -من ميدونم. آب شنگولي يه آبيه كه مثلا قرمز و زرد و آبيو، ايناس. آبي كه نه يعني مثلا مثل آِب، بعد وقتي ميخورن منگول ميشن، بعدش هي، هاها ميخندن. منگول ميشن ديگه. تازه خاله سحر ميگه توش حبه ي انگورم داره . بعد با خودش گفت: -فكر كنم شنگول و منگول و حبه انگورم آب شنگول خورده بودن كه گول آقا گرگه رو خوردن. ولي اونا كه هي نميخنديدن. آقا گرگه خودش ميخنديد . من هم ناراحت شده بودم، هم خند‌ه ام گرفته بود. خاله ي بي عقلش مثلا به زبان كودكانه برايش شراب را توضيح داده بود. بيچاره بچه گيج شده بود. توي فكر بودم كه هستي ازمن پرسيد: - فرشته جون، به نظر تو شنگول و منگول آب شنگولي خورده بودن يا آقا گرگه؟ تو قصه ي شنگول و منگول رو بلدي؟ ديگر نميتوانستم جلوي خند‌ه ام را بگيرم. ويدا هم خند‌ه اش گرفته بود، ولي جلوي خند‌ه اش را گرفت و اخم هايش را كرد توي هم و به طرف هستي خيز برداشت و گفت : -پاشو برو بالا ببينم. بچه ي پررو. كي به تو گفت بياي اينجا. زود برو بالا . هستي خودش را جمع كرد تا مامانش نزندش و در همان حال گفت: - اِ، اول من اومدم بعد تو خودت اومدي . خانم‌ جون كه هنوز توي شوك بود و صورتش ُگر گرفته بود، نميدانست چكار كند، رو كرد به من و گفت : 📌 @payame_kosar
-فرشته جون! مادر! اين هستي رو ببر يه كتاب قصه خوب براش بخون كه حوصله اش، سر نره . من هم كه ميدانستم ميخواهد هستي را از آنجا و شنيدن آن حر‌فها دور كند بلند شدم و هستي را با خودم بردم توی اتاق و در حالي كه سعي ميكردم حواس هستي را پرت كنم گو‌ش هايم را تيز كرده بودم براي شنيدن حر‌فهاي آ‌نها. همانطور كه حدس ميزدم خانم جون از شدت شوكي كه از حر‌ف هاي ويدا به او دست داده بود زبانش بند آمده بود و مادر داشت جلسه را ميچرخاند. مامان همانطور كه دست هاي ويدا را پانسمان ميكرد، يك عالمه در مورد ضررها و فلسفه ي حرام بودن شراب برايش گفت، ويدا هم گفت : - به خدا من خودم اهلش نيستم. اگه بخورم فوِق فوقش، يه نصفه استكان. ولي اين اصغر شورش رو در مياره مامان گفت : -ويدا جون. خوردن حرامه چه يه قطره، چه يه دريا. اصلا نجسه . ويدا گفت : -چه ميدونم رسمه ديگه، ميذارن تو مهموني هاشون ولي شما راست ميگيد، نبايد بخوريم. ولي آخه چرا بايد اصغر اين قدر پررو و دريده باشه كه سولماز رو به رخ من بكشه؟ مامان گفت: _آخه ويدا جون! تو هم حرفا ميزني، برداشتي شوهرت رو بردي اونجا، اونوقت انتظار داري تو اون مراسم قاطي پاتي، چشم بند ببنده و هيچ كس رو نگاه نكنه. خوب بالاخره اونم آدمه، اصًلا جوونِه. اِشكال كار از خودت بوده. ويدا گفت : -ربابه‌ جون! الان ديگه همه جا همين جوريه، به خدا هيچ كي به هيچ كي نگاه نميكنه، فقط شانس منه كه از بين اون همه آدم، اين چشم هرز‌ه اش گير من اومده. مِن خر رو بگو، دوسال باهم بوديم هر روز مي اومد دم در مدرسه دنبالم، اونقدر چرب زبوني ميكرد و قربون صدقه ام ميرفت كه باورم شد من تنها عشق زندگيشم. به خاطر اين مرتيكه با پدر و مادرم درافتادم تا راضي شدن ازدواج كنيم. كاش چشمام كور شده بود و اون روز تو كوچه پشتي مدرسه نديده بودمش. كاش كر بودم و صداهاشو كه هي به من ابراز علاقه م‌يكرد نميشنيدم. بعد رو كرد به خانم‌ جون و گفت: -آخه چرا اي‌نقدر ما ز‌نها ساده و خو‌ش قلبيم كه همه چيز رو زود باور ميكنيم؟! خانم جون كه ظاهراً يه كم حالش بهتر شده بود گفت : -دِ آخه الان هم از همون سادگيته كه فكر ميكني تو اين مراسم هيچ كي به هيچ كي نگاه نميكنه. مادر، مرد جماعت كه سيب زميني نيست، اون قيافه هاي اونچناني دلشو ميبره ! والا ما خودمون که هستیم،تو این مراسم چشمون به تیپ و قیافه و لباس و هیکل این و اونه.چه برسه به مردا.....باز برو خدا رو شكر كن، شوهرت آدم صادقيه و خودشو لو داده. بقيه مردا اگه خودشونو لو نميدن و چه ميدونم، ميگن همه مثل خواهرمون ميمونن، دروغ ميگن. تقصیر خودته که تو این جور برنامه ها میری. خودکرده را تدبیر نیست. الانم دیر نشده. برو به فكر زندگيت باش . 🌀 @payame_kosar
_مادر! آدم بايد ُسرخاب سفيدآبش واسه شوهرش باشه، نه اخم و تَخم و شيشه شكستن و ... دل مرد رو كه شكار كني اسيرت ميشه و هيچ جا نميره. البته خدا نصيب نكنه مردايي كه تو دلشون مرضه، بمونه كه نصف اينجور مردا رو، خود ما ز‌نها داريم ميسازيم. وقتي مرد ياد ميگيره براي اينكه امثال من و تو رو بخواد به چنگ بياره، لازم نيست همچين به خودش زحمت بده، به هرزگي عادت ميكنه بعد در حاليكه داشت بلند ميشد و به طرف اتاق من پيش هستي مي آمد، گفت : - ويدا جون! قربون اون اَشكات! مادر! بايد قلب مرد رو تسخير كرد نه اينكه چشمشو كور كرد. مرد بايد چشم داشته باشه. چشماشم سالم باشه تا خوشگلي هاي زنشو خوب ببينه . خانم جون كه تا آن روز بيش از هفت، هشت بار براي اينكه اختلاف ويدا و اصغر كه همه اش مسائل ساد‌ه اي مثل نخريدن هديه تولد و دير آمدن اصغرآقا و نرفتن به فلان مهماني را حل كند، پادرمياني و به اصطلاح ريش سفيدي كرده بود، آن روز انگار كه كم آورده باشد و نداند كه ديگر چه بايد بگويد بحث را تمام كرد و بعد از معذرت‌ خواهي از ويدا به بهانه ی درد كمر آمد و روي تخت من دراز كشيد . من با تعجب داشتم به خانم جون نگاه ميكردم كه يعني: پس چي شد اون نصيحت هاي طولاني تون؟ خانم جون در جواب نگاه پرسشگر من تنها يك جمله گفت : -خدا نكنه يه خونه از پاي بست ويرون باشه. بعدها كه منظورش از پاي بست زندگي را پرسيدم ميگفت: عشق و محبت، فرشته جون! وفاداري و دلبستگي... اينا ستو‌ن هاي زندگيه. ويدا آرام شده بود و تنها جوابي كه به خان‌م جون ميداد اين بود كه: تو رو خدا ببخشيد هميشه اين زحمت هاي ما، مال شماست. خدا شما رو از مادري كم نكنه... كه ... صداي در آمد، همانطور كه حدس ميزدم، عشرت و دخترهايش صبرشان تمام شده بود و رودربايستي را كنار گذاشته بودند و به بهانه ی دلجويي و نگراني برای ويدا آمده بودند خانه ي ما، به محض ورودشان دخترها با كنجكاوي همه جا را ورانداز كردند و عشرت رو به ويدا كرد و محض خودشيريني با نگراني به طرفش رفت و گفت : -الهي بميرم! دستش بشكنه! ببين ِخير نديده با دستت چیكار كرده؟ ! من و مادر و خانم‌ جون به هم نگاه كرديم. خند‌ه مان گرفته بود. از پنجره كه نگاه كردم هنوز آنجا بود، گيج و منگ و البته كمي هم كلافه. ولي خيلي سعي ميكرد خودش را عادي نشان بدهد. اين اولين باري نبود كه سعي ميكرد از دانشگاه تا خانه تعقيبم كند ولي خوشبختانه هر دفعه يک جورهايي پيچانده بودمش ولي آ‌ن روز تا نزديكي هاي خانه رسيده بود. احتماًلا فقط ساختمان و پلاكش را پيدا نكرده بود. چندبار هم با واسطه و بي واسطه علاقه اش به من و ازدواج با من را ابراز كرده بود. آخرين بار به خانم افتخاري كه ماماِن كلاس و َمحرم اسرار بچه هاي دانشكده محسوب ميشد و همه، مسائِل پشت پرده و شخصي و خانوادگي شان را با او در ميان ميگذاشتند، سپرده بود كه.... 🌷 @payame_kosar
"تو رو خدا به خانم حقجو بگيد باز هم رو پيشنهاد من فكر كنه". خانم افتخاري يك زن 64- 54 ساله بود، وقتي داشت پيغام امير الياسي را به من ميداد با يک شيطنت خاصي نگاهم ميكرد و سعي ميكرد سر به‌ سرم بگذارد. آنقدر خودش حر‌فهاي جور واجور و خند‌ه دار به آن اضافه كرد كه اصل حرف الیاسی بيچاره فراموش شد. ميگفت الياسي گفته: به خانم حقجو بگيد مِن عاشق دلسوخته رو با اين غم بزرگ تنها نذاره . بگيد خونم گردنشه اگه "نه" بگه. اگه موافقت كنه هرچي بخواد به پاش ميريزم. ميرم كوه بيستون رو خرد ميكنم براش مي آرم. سند كل تهرانو به نامش ميكنم. هفت شبانه روز، جشن و پايكوبي راه مي اندازم. اصلا اگه بخواد از همين جا تا قله قاف چهاردست و پا ميرم . يه وسيله نقليه براش ميخرم كه تا او‌ن ور دنيا ببردش و... كلي از اين حر‌فهايي كه معلوم بود خانم افتخاري همان لحظه دارد ميسازد و ... بعد گفت: -فرشته‌ جون غمت نباشه. خودم جوابشو دادم و گفتم : -آقاي الياسي، مگه الكيه. به كَس َكسونش نميديم، به همه كسونش نميديم.... خانم افتخاري عادتش بود بيشتر اوقات از هر چيزي يک اسباب خنده درست ميكرد.... غرق افكارم بودم كه مامان گفت : -فرشته! يه زنگ بزن ببين فرزانه كجاست، بگو امشب با هادي شام بيان اينجا . گفتم: چشم مامان، الان زنگ ميزنم فرزانه خواهر دوقلوي من بود كه توی رشته ی پرستاري درس ميخواند و پنج- شش ماهي بود كه با هادي عقد كرده بودند و قرار بود تا چند ماه ديگر عروسي كنند. از وقتي كه فرزانه عقد كرده بود فشارهاي مامان و مخصوصا خانم جون براي اينكه من ازدواج كنم بيشتر شده بود ولي من حتي نميخواستم براي چند دقيقه هم که شده به ازدواج فكر كنم. از ده تا خواستگاري كه داشتم، هفت-هشت نفرشان را به بهانه هاي مختلف رد ميكردم و اصلا نميگذاشتم كسي بحثش‌ را مطرح كند. خواستگارهايي هم مثل امير الياسي، خوبي شان اين بود كه خانواد‌ه ام از وجودشان بي خبر ميماندند و همانجا توی دانشگاه آب پاكي را ميريختم روی دستشان. فقط از اين ميترسيدم كه خانم افتخاري با خانواد‌ه ام مواجه شود و بند را به آب بدهد. به مريم هم سپرده بودم مواظب باشد توی حر‌ف هایش چيزي را لو ندهد. مريم دوست صميمي و هم مدرس‌هاي و هم دانشگاهي ام بود، ما هر دویمان بعد از يك سال پشت كنكور ماندن، دو سال پيش توی رشته ي روانشناسي در يك دانشگاه قبول شديم . ما از جيك و پوك هم خبر داشتيم. با صداي مامان كه ميگفت: چي شد شام ميان يا نه؟ گوشي را برداشتم و سريع شمار‌ه ی فرزانه را گرفتم و پيغام ماما‌ن را به او رساندم. تلفن راكه قطع كردم، ديدم اصلا حوصله ي درس خواندن ندارم، از اتاق آمدم بيرون. خانم‌ جون كه داشت لحاف- تشك جهاز فرزانه‌ را ميدوخت، گفت : -به به، سلام، فرشته ي خودم. بيا مادر، بيا، چشام در اومد دو تا كوك هم، تو به اين لحاف خواهرت بزني گناه نداره،بلكه ام سر ذوق بياي و عروس بشي ايشاالله . تو رودربايستي ماندم و سوزن را از خانم جون گرفتم كه مامان سريع از توی آشپزخانه آمد بيرون و گفت: -خدا از دهنت بشنوه خانم جون . من هم از عصبانيت بدون اينكه به هيچ كدامشان نگاه كنم خودم را كاملا بي تفاوت نشان دادم. ديگر ضد ضربه شده بودم. شنيدن اين حر‌فها در مورد ازدواج به نظرم ديگر خيلي بی اهمیت و بي كلاس شده بود، برایم عادي شده بود. او‌ل ها خيلي حرص ميخوردم و سعي میكردم جواب بدهم و دلائل خودم را توضيح بدهم ولي گوش اگر گوش مامان و خانم‌ جون باشد، آنچه البته به جايي نرسد فرياد است. اين بود كه ديگر حر‌فها را نشنيده م‌يگرفتم و سعي م‌يكردم در برابر اصرارهاي بي جایشان... 🍄 @payame_kosar
سكوت كنم. حالا كه فكر ميكنم ميبينم يكي از علت هاي لجبازي و مقاومت من براي ازدواج نكردن همين حر‌ف ها و اصرارهاي زياد و خسته كنند‌ه ی آ‌نها بود. مگر من چند سالم بود كه چهار سال تمام حر‌ف ها و اصرارهاي آ‌نها را ميشنيدم، از هفده سالگي تا بیست و یک سالگي. البته اولش فقط حرف بود و نظرخواستن از من و فرزانه، بعد كمكم بحث جدي و جد‌ي تر شد و يك سالي بود كه ديگر حر‌فهایشان تبديل شده بود به نيش و كنايه و عامل جر و بحث. با همين اصرارهایشان بود كه خواهرم فريده را شانزده سالگي شوهر دادند. فريده هم خيلي از زندگيش ابراز رضايت نميكرد. هر از گاهي هم قهر ميكرد و دست بچه هایش را ميگرفت،مي آمد خانه ي ما. ازدواج چيزي نبود كه با اصرار و من بميرم، توبمیر‌ی های مادر و خانم جون درست بشود. آدم بايد خودش احساس نياز كند، كه من اين احساس را نداشتم. راه بي تفاوتي بهترين راهي بود كه در پيش گرفته بودم. فقط بعضي وقت ها از حر‌فهاي فرزاد برادرم كه خودش را نخود آش كرده بود حرصم ميگرفت و از كوره درميرفتم. فرزاد كه اصلا معلوم نبود چه ربطي به او دارد، مثل خاله زنكها مرتب نظر ميداد و هر دفعه با يک مسخر‌ه بازي سعي ميكرد لج من را در بياورد . تقريبا يک طرف لحاف را كوك زده بودم كه خانم جون گفت : -چيكار م‌يكني مادر! تشک آقا جون پدربزرگم، جليل خان را ميگفت -خدا بيامرزت رو كه نميدوزي،مثلا لحاف عروسه ها. اين كو‌ك هاي گند‌ه گنده چيه زدي به لحاف اين دختره؟ بشكاف بشكاف تا خودم دوباره يادت بدم. واي! خيلي از اين كار، خوشم مي آمد كه حالا خانم ‌جون هم ميخواست دوباره يادم بدهد. با صداي زنگ خانه از جا پريدم، خدا خدا ميكردم فرزانه و هادي باشند تا به بهانه ی اينكه بايد بروم توی اتاق چيزي سرم كنم و بعد هم به بهانه ی اینکه جلوي هادي نمي شود اين وسط بنشينم كوك بزنم، از آنجا فرار كنم. با باز كردن در و ديدن چهر‌ه ی پرشيطنت فرزاد وا رفتم و سريع، عين بچه هاي خوب رفتم سراغ شكافتن كو‌ك هاي گند‌ه گند‌ه ي آقا جون خدابيامرز. فرزاد هم سريع سلامی به من و خانم‌ جون كرد و طبق معمول رفت توی آشپزخانه تا به قول خودش دوپينگ كند. نميدانم چرا فرزاد هميشه گرسنه بود! هرچقدر هم كه مي خورد، يك كيلو هم به وزنش اضافه نميشد. حالا ما ز‌نهاي بيچاره، به قول ويدا خانم آب هم بخوريم چاق ميشويم. بعد از چند دقيقه فرزاد كه پس از دوپينگ چشم هایش باز شده بود و انرژي گرفته بود براي سربه سر گذاشتن، آمد طرف من و گفت: -به به، چه خانم هنرمند و باسليقه اي! بعد جورابش را پرت كرد وسط لحاف و گفت: خير ببيني دخترم، يه دو تا كوك هم به جوراباي من بزن كه سيب زميني هاش خيلي داره رشد ميكنه. من كه به جوراب خصوصا از نوع مردانه اش، خيلي حساسيت داشتم و بدم مي آمد، سريع خودم را عقب كشيدم و رو به خانم‌ جون گفتم : -ببين خانم‌ جون. ببين چه كارايي ميكنه! خانم جون در حاليكه چپ چپ به فرزاد نگاه ميكرد جوراب را برداشت و گفت : -پسرجون، اين دختر لحاف عروس رو هم تو رو دربايستي مونده داره كوك ميزنه، حالا بياد جوراب.... لااله الا الله... بيا خودت اين سوزن رو نخ كن، من برات بدوزم . من كه ميدانستم طرفدار‌ي هاي خانم ‌جون از فرزاد به خاطر اين است كه خيلي پسر دوست است و از اينكه از حال من كه توی رودربايستي داشتم ميدوختم باخبر شده بود، عصباني شدم و گفتم: 🌚 @payame_kosar
-اِ، خانم ‌جون! شما كه از كوك زدن خسته شده بوديد، به جوراب فرزاد كه ميرسه، خستگيتون در ميره؟! خانم‌ جون چند ثانيه از بالاي عينِك نزديك بينیش من را نگاه كرد، مانده بود كه چه جوابی به من بدهد. جورا‌بها را توی دستش كرد و دنبال سورا‌خهایش گشت ولي چيزي پيدا نكرد . بعد رو كرد به فرزاد و گفت : -مادر! اين كه اصلا سيب زميني نداره!... فرزاد دولا شد و دست هاي خانم‌ جون را بوسيد و جورا‌بهایش را گرفت و گفت: _قربون اون دستات برم، خانم جون! جوراب ما كه سوراخ نيست، فقط ميخواستم اين جوون يه كاري ياد بگيره، فردا كه ميره سر خونه زندگيش به مشكل برنخوره. اونوقت من نميتونم برم جواب شوهرش رو بد‌‌م ها، گفته باشم. از اينكه من را سركار گذاشته بود، هم خند‌هام گرفته بود، هم لجم گرفته بود. خانم جون كه داشت به صورت من نگاه ميكرد و ريز ريز ميخنديد، گفت : -عيبي نداره مادر! اونجوري اخم هاتو تو هم نكن. دوستت داره، اين جوري داره بهت ابراز محبت ميكنه ديگه. من هم گفتم بله. دوست داشتن، از نوع مردونه. مامان كه چند وقتي بود دنبال بهانه ميگشت من را يک جا گير بياورد كه با من حرف بزند، با سيني چاي آمد نشست پيش ما و گفت: -خسته نباشي عزيزم! مواظب باش سوزن نره تو انگشتت . مامان بالاخره، بعد از چند دقيقه حرف زدن و آسمون ريسمون بافتن، رفت سر اصل موضوع. اول هم براي اينكه با عكس العمل تند من مواجه نشود رو كرد به خانم جون و در حاليكه سعي ميكرد لحنش خيلي عادي باشد، گفت : -راستي خانم جون! امروز محبوبه خانم زنگ زد، خيلي سلام رسوند . محبوبه خانم تا حالا چندبار من را براي پسرش فريبرز خواستگاري كرده بود ولي با مخالفت شديد من مواجه شده بود. اسم محبوبه خانم را كه شنيدم برق از سرم پريد. خواستم سريع بلند شوم و به يک بهانه اي بروم ولي ديدم اولا خيلي تابلو ميشود، دوما آن وقت يک سوژه دست فرزاد میافتد كه شروع كند. اين بود كه به دوختن ادامه دادم و توی ذهنم داشتم دنبال سوژه ميگشتم كه بحث را عوض كنم. يک دفعه گفتم : - راستي خانم جون! شما تشک آقا جون خدابيامرز رو چطور كوك ميزديد؟ گنده گنده؟ ! مادر كه داشت به اصطلاح خودش خيلي نرم وارد قضيه ميشد با اين جمله من رشته حرف را از دست داد و داشت گيج و منگ به خانم جون نگاه ميكرد، ولي خانم جون كه پخته تر از اين حر‌فها بود و دست من را خوانده بود با نگاه و حالت چشم و ابرو به مامان فهماند كه ولش كن، كاِرت الان نميگيرد. بعد با مهرباني رو كرد به من و گفت : -خدا رحمتش كنه! تو كه نديده بوديش. اصلا به دنيا نيومده بودي كه آقا جون به رحمت خدا رفت. مرد خوبي بود. بعضي وقتا منو اذيت ميكرد ولي دست خودش نبود، جور و جفاي زمونه اونجوريش كرده بود. هر چي خاك اونه، ايشالا عمر پدر و مادر تو باشه. بيچاره كم تو زندگيش سختي نكشيده بود. 71 ساله بوده كه براش زن ميگيرن. از روي نداري، ميره تو خونه يكي از اون سناتورهاي شاه، نوكري. زنش هم ميشه كلفت خونه ي اونا. من كه زن اولش رو نديده بودم ولي ميگن خيلي خوشگل بوده. صورتش مثل قرص ماه بوده،صاف و سفيد. چشم و ابرو مشكي. ابروهاي كموني. قد و قواره و هيكلش هم ميگن خوب بوده. فقط ظاهرا تا چند سال بچه اش نمي شده. خوشگلي هم يه وقتا بلاي جون آدم ميشه . فرزاد رو به من كرد و گفت.... ⭐️ @payame_kosar