eitaa logo
پیام کوثر
740 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
167 فایل
برنامه های ثابت کانال پیام کوثر : #امام_زمانم ، #یاران_آسمانی، #سبک_زندگی_اسلامی ، #جهاد_تبیین ، #فرزندآوری ، #تربیت_فرزند ، #داستانک ، #مسابقه ، #تلنگر ، #پندانه ، #گزارش و... ارتباط با ما : @Hkosar
مشاهده در ایتا
دانلود
سكوت كنم. حالا كه فكر ميكنم ميبينم يكي از علت هاي لجبازي و مقاومت من براي ازدواج نكردن همين حر‌ف ها و اصرارهاي زياد و خسته كنند‌ه ی آ‌نها بود. مگر من چند سالم بود كه چهار سال تمام حر‌ف ها و اصرارهاي آ‌نها را ميشنيدم، از هفده سالگي تا بیست و یک سالگي. البته اولش فقط حرف بود و نظرخواستن از من و فرزانه، بعد كمكم بحث جدي و جد‌ي تر شد و يك سالي بود كه ديگر حر‌فهایشان تبديل شده بود به نيش و كنايه و عامل جر و بحث. با همين اصرارهایشان بود كه خواهرم فريده را شانزده سالگي شوهر دادند. فريده هم خيلي از زندگيش ابراز رضايت نميكرد. هر از گاهي هم قهر ميكرد و دست بچه هایش را ميگرفت،مي آمد خانه ي ما. ازدواج چيزي نبود كه با اصرار و من بميرم، توبمیر‌ی های مادر و خانم جون درست بشود. آدم بايد خودش احساس نياز كند، كه من اين احساس را نداشتم. راه بي تفاوتي بهترين راهي بود كه در پيش گرفته بودم. فقط بعضي وقت ها از حر‌فهاي فرزاد برادرم كه خودش را نخود آش كرده بود حرصم ميگرفت و از كوره درميرفتم. فرزاد كه اصلا معلوم نبود چه ربطي به او دارد، مثل خاله زنكها مرتب نظر ميداد و هر دفعه با يک مسخر‌ه بازي سعي ميكرد لج من را در بياورد . تقريبا يک طرف لحاف را كوك زده بودم كه خانم جون گفت : -چيكار م‌يكني مادر! تشک آقا جون پدربزرگم، جليل خان را ميگفت -خدا بيامرزت رو كه نميدوزي،مثلا لحاف عروسه ها. اين كو‌ك هاي گند‌ه گنده چيه زدي به لحاف اين دختره؟ بشكاف بشكاف تا خودم دوباره يادت بدم. واي! خيلي از اين كار، خوشم مي آمد كه حالا خانم ‌جون هم ميخواست دوباره يادم بدهد. با صداي زنگ خانه از جا پريدم، خدا خدا ميكردم فرزانه و هادي باشند تا به بهانه ی اينكه بايد بروم توی اتاق چيزي سرم كنم و بعد هم به بهانه ی اینکه جلوي هادي نمي شود اين وسط بنشينم كوك بزنم، از آنجا فرار كنم. با باز كردن در و ديدن چهر‌ه ی پرشيطنت فرزاد وا رفتم و سريع، عين بچه هاي خوب رفتم سراغ شكافتن كو‌ك هاي گند‌ه گند‌ه ي آقا جون خدابيامرز. فرزاد هم سريع سلامی به من و خانم‌ جون كرد و طبق معمول رفت توی آشپزخانه تا به قول خودش دوپينگ كند. نميدانم چرا فرزاد هميشه گرسنه بود! هرچقدر هم كه مي خورد، يك كيلو هم به وزنش اضافه نميشد. حالا ما ز‌نهاي بيچاره، به قول ويدا خانم آب هم بخوريم چاق ميشويم. بعد از چند دقيقه فرزاد كه پس از دوپينگ چشم هایش باز شده بود و انرژي گرفته بود براي سربه سر گذاشتن، آمد طرف من و گفت: -به به، چه خانم هنرمند و باسليقه اي! بعد جورابش را پرت كرد وسط لحاف و گفت: خير ببيني دخترم، يه دو تا كوك هم به جوراباي من بزن كه سيب زميني هاش خيلي داره رشد ميكنه. من كه به جوراب خصوصا از نوع مردانه اش، خيلي حساسيت داشتم و بدم مي آمد، سريع خودم را عقب كشيدم و رو به خانم‌ جون گفتم : -ببين خانم‌ جون. ببين چه كارايي ميكنه! خانم جون در حاليكه چپ چپ به فرزاد نگاه ميكرد جوراب را برداشت و گفت : -پسرجون، اين دختر لحاف عروس رو هم تو رو دربايستي مونده داره كوك ميزنه، حالا بياد جوراب.... لااله الا الله... بيا خودت اين سوزن رو نخ كن، من برات بدوزم . من كه ميدانستم طرفدار‌ي هاي خانم ‌جون از فرزاد به خاطر اين است كه خيلي پسر دوست است و از اينكه از حال من كه توی رودربايستي داشتم ميدوختم باخبر شده بود، عصباني شدم و گفتم: 🌚 @payame_kosar
-اِ، خانم ‌جون! شما كه از كوك زدن خسته شده بوديد، به جوراب فرزاد كه ميرسه، خستگيتون در ميره؟! خانم‌ جون چند ثانيه از بالاي عينِك نزديك بينیش من را نگاه كرد، مانده بود كه چه جوابی به من بدهد. جورا‌بها را توی دستش كرد و دنبال سورا‌خهایش گشت ولي چيزي پيدا نكرد . بعد رو كرد به فرزاد و گفت : -مادر! اين كه اصلا سيب زميني نداره!... فرزاد دولا شد و دست هاي خانم‌ جون را بوسيد و جورا‌بهایش را گرفت و گفت: _قربون اون دستات برم، خانم جون! جوراب ما كه سوراخ نيست، فقط ميخواستم اين جوون يه كاري ياد بگيره، فردا كه ميره سر خونه زندگيش به مشكل برنخوره. اونوقت من نميتونم برم جواب شوهرش رو بد‌‌م ها، گفته باشم. از اينكه من را سركار گذاشته بود، هم خند‌هام گرفته بود، هم لجم گرفته بود. خانم جون كه داشت به صورت من نگاه ميكرد و ريز ريز ميخنديد، گفت : -عيبي نداره مادر! اونجوري اخم هاتو تو هم نكن. دوستت داره، اين جوري داره بهت ابراز محبت ميكنه ديگه. من هم گفتم بله. دوست داشتن، از نوع مردونه. مامان كه چند وقتي بود دنبال بهانه ميگشت من را يک جا گير بياورد كه با من حرف بزند، با سيني چاي آمد نشست پيش ما و گفت: -خسته نباشي عزيزم! مواظب باش سوزن نره تو انگشتت . مامان بالاخره، بعد از چند دقيقه حرف زدن و آسمون ريسمون بافتن، رفت سر اصل موضوع. اول هم براي اينكه با عكس العمل تند من مواجه نشود رو كرد به خانم جون و در حاليكه سعي ميكرد لحنش خيلي عادي باشد، گفت : -راستي خانم جون! امروز محبوبه خانم زنگ زد، خيلي سلام رسوند . محبوبه خانم تا حالا چندبار من را براي پسرش فريبرز خواستگاري كرده بود ولي با مخالفت شديد من مواجه شده بود. اسم محبوبه خانم را كه شنيدم برق از سرم پريد. خواستم سريع بلند شوم و به يک بهانه اي بروم ولي ديدم اولا خيلي تابلو ميشود، دوما آن وقت يک سوژه دست فرزاد میافتد كه شروع كند. اين بود كه به دوختن ادامه دادم و توی ذهنم داشتم دنبال سوژه ميگشتم كه بحث را عوض كنم. يک دفعه گفتم : - راستي خانم جون! شما تشک آقا جون خدابيامرز رو چطور كوك ميزديد؟ گنده گنده؟ ! مادر كه داشت به اصطلاح خودش خيلي نرم وارد قضيه ميشد با اين جمله من رشته حرف را از دست داد و داشت گيج و منگ به خانم جون نگاه ميكرد، ولي خانم جون كه پخته تر از اين حر‌فها بود و دست من را خوانده بود با نگاه و حالت چشم و ابرو به مامان فهماند كه ولش كن، كاِرت الان نميگيرد. بعد با مهرباني رو كرد به من و گفت : -خدا رحمتش كنه! تو كه نديده بوديش. اصلا به دنيا نيومده بودي كه آقا جون به رحمت خدا رفت. مرد خوبي بود. بعضي وقتا منو اذيت ميكرد ولي دست خودش نبود، جور و جفاي زمونه اونجوريش كرده بود. هر چي خاك اونه، ايشالا عمر پدر و مادر تو باشه. بيچاره كم تو زندگيش سختي نكشيده بود. 71 ساله بوده كه براش زن ميگيرن. از روي نداري، ميره تو خونه يكي از اون سناتورهاي شاه، نوكري. زنش هم ميشه كلفت خونه ي اونا. من كه زن اولش رو نديده بودم ولي ميگن خيلي خوشگل بوده. صورتش مثل قرص ماه بوده،صاف و سفيد. چشم و ابرو مشكي. ابروهاي كموني. قد و قواره و هيكلش هم ميگن خوب بوده. فقط ظاهرا تا چند سال بچه اش نمي شده. خوشگلي هم يه وقتا بلاي جون آدم ميشه . فرزاد رو به من كرد و گفت.... ⭐️ @payame_kosar
-آره باباجون! برو خداروشكر كن از اين جور دردسرا نداري . خانم جون نگاه چپي به فرزاد كرد و لبش را گزيد و ادامه داد: اون وقتا خوشگل ُمشگل كم گير مي اومد و اگر هم گير می اومد بايد نصيب از ما بهترون ميشد. سرتون رو درد نيارم، خلاصه بعد از چهارپنج سال اين عزت خانم، زن اول آقا جون رو ميگم، بالاخره باردار ميشه و آقا جونت از خوشحاليش يه مهموني مختصر هم تو خونه اش كه يه اتاق گوشه حياط سناتور نصيري بوده، ميگيره. غافل از اينكه هوشنگ، پسر بزرگ سناتور نصيري،چند وقته كه واسه زنش عزت خانم رو ميگم نقشه كشيده كه بگيردش براي خودش . فقط چون بچه اش نميشده سناتورمخالفت ميكرده ولي اون شب كه آقا جونت جشن گرفته بوده، يه بشقاب باقلوا هم ميبره ميده به خانواده سناتور تا او‌نها هم به ميمنت پدر شدنش دهنشون رو شيرين كنن كه هوشنگ پسر سناتور، شستش خبردار ميشه و تنها مانع ازدواجش با عزت رو حل شده ميبينه... با تعجب پرسيدم، تنها مانع؟! خانم‌ جون در حاليكه سرش را به نشانه افسوس تكان ميداد، گفت : -آره مادر جون، تنها مانع. اون موقع ها اين سناتورهاي گردن كلفت اگه ميخواستن، مالك جون و مال مردم بودن. هر كدوم واسه خودشون فرعوني بودن. بعد نگاهش را به زمين انداخت و از روي افسوس سري تكان داد و دوباره سرش را بلند كرد و گفت: -با وجود باردار شدن عزت، باز هم تير هوشنگ به سنگ ميخوره، چون سناتور نصيري ميگه احمق، گيريم اين مردك زنشو طلاق داد. بچه ي تو شكم زنش رو ميخواي چيكار كني؟ تو اراده كني صدتا دختر خارجي و ايروني رو برات ميگيرم. حالا چرا گير دادی به کُلفَتِه! اما هوشنگ گوشش بدهكار نبوده، يه دل نه صد دل، عاشق عزت شده بود. يه چندبار هم تو خلوت گيرش آورده بوده و ميخواسته مزاحمش بشه كه عزت از مهلكه در ميره ولي از ترس جونش به شوهرش حرفي نميزنه. خلاصه اين پسره هوشنگ ميگرده و با هزار پدرسوخته بازي راهشو پيدا ميكنه. اول با قابله خانوادگيشون مشورت ميكنه تا يه چيزايي به خورد عزت بيچاره بده. به خاطر همين از خواهرش شمسي كمك ميگيره و شمسي به بهونه اينكه تو بارداري و بايد تقويت بشي، با هزار منت يه چيزايي رو به خورد عزت بيچاره ميده، تا بچه ي تو شكمش بميره. ولي از اونجا كه خدا نميخواسته فقط يه كم حال عزت بد ميشه، ولي بچه اش سالم ميمونه. اين ميشه كه هوشنگ دست به حيله جديدي ميزنه و به بهونه خوب كار نكردن.... 🎀 @payame_kosar
عزت رو تو خونه گير مياره و با خواهر بيرحمش، عزت رو كتك ميزنن و تحت فشار قرار ميدن، تا بچه ش سقط بشه. از اونجائي كه حمله ي اون دوتا به عزت خيلي وحشيانه بوده، حال عزت خيلي بد ميشه و از هوش ميره. آقا جونت، جليل خدابيامرز هم كه دستش از همه جا كوتاه بوده از خود خانواد‌ه ي سناتور براي دوا درمون عزت كمك ميخواد. اونا هم از خدا خواسته به بهونه اينكه اين حكيم بايد بياد و اون طبيب بايد بره، عز‌ت رو ميبرن تو يكي از اتا‌ق هاي خونه ي سرهنگ بستري ميكنن. اول جليل خيلي با اين كار مخالفت ميكنه و ميگه، مگه اتاق خودمون چه اشكالي داره، ولي وقتي هزار عذر و بهونه ميارن كه اونجا آلود‌ه ست و نميشه حكيم بياريم تو اتاق كثيف شما و اين حرفا،قبول ميكنه. ولي خودش صبح تا شب دور و بر اتاق عزت ميپلكيده و ازش دور نميشده .زنش بوده. مونسش بوده. تازه داشته مادر بچه ش ميشده. وقتي يواش يواش حال عزت رو به بهبودي ميره، اول جليل رو به هزار بهونه، دم به دقيقه از خونه ميفرستادن بيرون، بعد هم شمسي شروع ميكنه در گوش عزت كه تو حيفي و اين شوهر به دردت نميخوره و از اين جور حرفا. عزت هم كه با هزار دوا درمون تونسته بود تا اون موقع بچه ش رو نگه داره،كمكم از حرفاي اونا ميفهمه كه قرار نيست روز خوشي، تو اون خونه ببينه. اين ميشه كه قضيه رو يه جورايي به جليل ميگه و با هم قرار ميذارن كه شبونه، يواشكي از اون خونه فرار كنن، وسايلشون‌ رو جمع و جور ميكنن. يه شب جليل به هزار سختي و بدبختي يه ماشين جور ميكنه و با رانند‌ه اش هماهنگ ميكنه بياد دم در، تا وقتي عزت كه به بهونه ي قضاي حاجت مياد بره دستشويي گوشه حياط، سوار ماشين بشن و فرار كنن. ولي هوشنگ كه مثل گرگ تو كمينشون بوده جلو در، راهشون رو ميبنده و وقتي با مقاومت زياد جليل و عزت مواجه ميشه دست به تفنگ ميبره و هول ميشه و يه تير تو پهلوي عزت ميزنه،تا هم جلوي رفتنش رو بگيره، هم شر اون بچه رو از سر خودش باز كنه. ولي وقتي صداي شليك تفنگ بلند ميشه خودش هم ميترسه و ميره يه گوشه قايم ميشه. جليل زير بغل عزت رو ميگيره و كشون كشون سوار ماشين ميكنه و سريع از اونجا ميرن فرزاد كه تا آن موقع ساكت نشسته بود و حر‌ف هاي خانم جون را گوش ميداد، رو كرد به من و گفت : -بيا حالا هي بگو مردا خودخوا‌ه اند،خشن اند، خداوكيلي فرشته خانم! خود تو بودي، ريسك ميكردي يه زن زخمي رو كه وجودش واسه ات بلاي جون بود با خودت ببري!؟ اين چيزا اسمش مردانگيه نه زنانگي. حالا اگه شوهر نداشت كي نجاتش ميداد؟! پوزخندي زدم و گفتم : -اگه شوهر نداشت كه اين بلاها رو سرش نمي آوردن... خانم جون گفت : -نه مادر اشكالش اين نبود كه شوهر داشت، اشكالش اين بود كه حق نداشت با مردي كه دلش ميخواد زندگي كنه. اشكالش اين بود كه از روي بدبختي و بي پولي مجبور بود،جلوي چشم هر كس و ناكس كار كنه. من هم سريع گفتم : -الانم از اين ز‌نهاي بدبخت كم نيستن، مثالش همين عشرت خانم، ماماِن سوسن و ساناز. مامان زود لب هایش را گاز گرفت و گفت : -تو به زندگي ديگرون چیكار داري؟! اصلا تو چرا اينقدر به اين خانواده گير ميدي؟! اونا خودشون با هم خوب و خوشن؛ ولي تو هي براشون داستان درست ميكني. يه وقت اين حرفا رو جلوي سوسن و ساناز نگي ها، زندگيشونو به هم ميريزي. گفتم: -بله اينا از اون دسته ز‌نهاي بدبختي هستن كه نميدونن چقدر بدبختن. تازه بعضي وقتا فكر ميكنن خوشبختن. فرزاد گفت : -اجازه! سركار خانم دكتر فرشته حقجو! ميشه يه كم بيشتر در مورد پديده شناسي بدبختيسم و خوشبختيسم توضيح بديد. ميخوام ببينم بعنوان مثال الان خود من (دو دستش رو به طرف سينه خودش گرفته بود و به همه نگاه ميكرد و سر تكان ميداد) خود من،خوشبخت حساب ميشم يا بدبخت يا نيم بخت يا بي بخت يا اصلا كلا بختم بسته شده! گفتم : 🍃 @payame_kosar🍃
-ما داشتيم در مورد ز‌نها حرف ميزديم كه نصف بيشتر مشكلات و بدبختي هاشون تقصير شما مرداست. گفت: آقا اصلا من زنم، از زن هم كمترم. ميخوام بدونم خوشبختم يا بدبخت؟ با عصبانيت گفتم : -ببين مامان!ببين چطوري در مورد ز‌نها صحبت ميكنه ! بعد رو به فرزاد گفتم : -از زن هم كمترم يعني چي؟! مگه زن، كمه كه تو از زن كمتري؟ بعد مگس كش را برداشتم و رفتم طرفش كه عين برق از جایش پريد و پا به فرار گذاشت در حاليكه ميگفت : -نه غلط كردم. رفت توی اتاق و در را محكم بست گفتم: -اگه مردي، بيا بيرون ! اونم از پشت در گفت : -كي گفته من مردم! گفتم كه، من از زن هم كمترم... دیگه نميدانستم عصبانيتم را چطوري نشان بدهم. با ناراحتي رو كردم طرف مادر و خانم جون. ديدم دوتايي دستشان را گذاشته اند روی دلشان و غش غش ميخندند. من هم دوباره از آخرين روش اختراعي خودم، يعني بيتفاوتي استفاده كردم و آرام نشستم تا بقيه لحاف را بدوزم. بعد رو كردم به خانم‌ جون و بلند طوری كه فرزاد بشنود گفتم : -خانم‌ جون! حالا كه بعضي از فضو‌لها گير افتادن و نميتونن بيان بيرون، شما بقيه اش رو تعريف كنين. اما قبل از اينكه خانم جون بخواهد ادامه دهد، صداي زنگ آمد. خرو‌س هاي بي محل، فرزانه و هادي بودند. با لب و لوچه آويزان به خانم‌ جون نگاه كردم. خانم‌ جون چشمكي زد و گفت : -ميگم بقيشو! تو اولين فرصت ميگم. داستانش، سرياليه! اينطوري جالب تر ميشه،نه؟! با صداي هادي، سريع پريدم توی اتاق. وقتي براي سلام و عليك از اتاق آمدم بيرون،فرزاد را ديدم كه كنار هادي نشسته و پيروزمندانه به من نگاه م‌يكند و ميخندد. رفتم جلو و بعد از سلام عليك با فرزانه و هادي در حاليكه انگشت سبابه ام را تكان ميدادم و براي فرزاد خط و نشان ميكشيدم گفتم: -شانس آوردي مارمولك وگرنه معلوم نبود كي بتوني از اتاق بياي بيرون. فرزاد در حاليكه خودش را كنار هادي خيلي عادي نشان ميداد كه انگار نميفهمد من چه ميگویم، يک شيريني بزرگ گذاشت توی دهانش و ظرف شيريني را گرفت طرف من و با دهان پر گفت : - بفرماييد شيريني! 🌺 @payame_kosar
پنج دقيقه از ساعت شروع كلاس گذشته بود، قد‌م هایم را بلندتر و سريع تربرميداشتم، به اميد اينكه استاد فتاحي امروز دير برسد و من قبل از او وارد كلاس شوم. استاد فتاحي، از آن دسته اساتيدي بود كه به هيچ عنوان دانشجويي را بعد از خودش به كلاس راهم نميداد. اگر دير ميرسيدم خيلي بد ميشد، چون اگر كلاس او را از دست ميدادم هم تعداد غيبت هایم به سه جلسه ميرسيد و هم كل زحمت هايي كه براي رسيدن به مترو و دربست گرفتن از ايستگاه مترو تا دم در دانشگاه و ... كشيده بودم، هدر ميرفت. آن وقت بايد چهار ساعت تا شروع كلاس بعدي، توی دانشگاه بيكار و علاف مينشستم. چون بين كلاس استاد فتاحي و كلاس بعد‌ی ام، دو ساعت خالي بود. به در ورودي دانشگاه كه رسيدم و پایم را داخل حياط دانشگاه گذاشتم، انگار يك خوان ديگر را هم رد كرده باشم، نفس عميقي كشيدم، اما ناگهان با فرياد خانم انتظامات دم در، مجبور شدم بايستم -خانم كجا؟! كارت دانشجويي؟! دو سال بود، حداقل هفته اي دو، سه بار از آن در وارد میشدم. ولي باز براي دفعه هزارم كه ميخواستم بروم داخل، بايد كارت دانشجويي نشان ميدادم! يعني واقعا دانشكد‌ه ي ما انقدر كارهایش باحساب و كتاب بود كه هيچ كس را بدون كارت راه نميدادند؟! نميدانم پس آن دخترها و پسرهاي ناشناسي كه هر دفعه سر كلا‌سهاي استاد ارجمندي و استاد فتاحي كه ظاهراً شهر‌شان تا بيرون دانشگاه هم رسيده بود، میآمدند از كجا وارد دانشگاه ميشدند! سريع دستم را بردم طرف كيفم ولي چون هول شده بودم هرچه گشتم، كارت را پيدا نكردم. حالا با اين قوز بالا قوز، چه كار بايد ميكردم؟ همانطور كلافه در حاليكه با دست چپ، دسته كيفم را نگه داشته بودم و با دست راست، جيب هاي مختلف كيفم را زيرورو ميكردم، ديدم خانم انتظاماتي به دست چپم اشاره ميكند و از من ميخواهد كه چيزي را به او بدهم. تازه يادم افتاد كه وقتي توی ماشين بودم، كارتم را دستم گرفته بودم كه مثلا دم در معطل نشوم، ولي يادم رفته بود و كارت همانطوري لاي انگشت هایم مانده بود. با خوشحالي و در عين حال با حرص، كارت را جلوی چشم هایش گرفتم و سريع به طرف ساختمان دانشكده روانشناسي دويدم. راه پله ها را بالا رفتم به راهرو كه رسيدم از صداي همهمه داخل كلاس و چند نفري كه بيرون بودند، فهميدم كه استاد هنوز نيامده. همانطور كه سرم پايين بود و چند قدمي به كلاس مانده بود. صداي الياسي را شنيدم كه مثل دزد سر گردنه، وسط راهرو ايستاده بود. به من سلام داد. خيلي از دستش حرصي شده بودم. مثلا كه چي آمده توی راهرو ايستاده و زاغ سياه من را چوب ميزند! كه حالا از روي خودشيريني به من سلام کند! آمدم بگویم سلامو زهرمار،كه چشمم به خانم افتخاري افتاد، مثل يک فرشته ی نجات، دم در، در چند قدمي ما ايستاده بود. با خوشحالي و لبخند زنان، در حاليكه وجود الياسي را ناديده ميگرفتم، به طرف خانم افتخاري دويدم و سلام و احوالپرسي كردم. با هم رفتيم پيش مريم و رويا كه در كلاس بودند، نشستيم. خانم افتخاري رو به مريم و رويا كرد و با حالتي جدي گفت:.... 🌾 @payame_kosar🌾
-بچه ها، جاتون خالي بود، يه صداي نغمه ي غم انگيزي از راهرو مي اومد كه دل سنگ رو آب ميكرد. من كه چند ثانيه پيش، تو راهرو بودم و هيچ صدايي نشنيده بودم، با تعجب به او نگاه كردم و گفتم: -صداي چي؟! با قيافه شيطنت آميزي به من نگاه كرد و گفت : -صداي نغمه ي غم انگيز، نميشنيدي؟ در حاليكه به در، نگاه ميكردم گفتم: نه. از كجاي راهرو؟! لبخندي زد و گفت : -دِ همين ديگه. نميشنوي. اگه ميشنيدي، اونطوري سلام جوون مردم رو بي جواب نميذاشتي. تازه فهميدم منظورش الياسيست. خنديدم و گفتم: حالا چه ربطي به نغمه ي غم انگيز داشت؟ گفت: -غم انگيزه ديگه. صداي نغمه ي دل سوخته اش، غم انگيزه ديگه، نيست؟! رويا كه خودش يك سالي بود ميخواست با يكي از خواستگارهاي پروپاقرصش كه از بچه هاي دانشكد‌ه ي فني بود ازدواج كند، ولي بخاطر مخالفت هاي سرسختانه پدر و مادرش نتوانسته بود، انگار كه داغ دلش تازه شده باشد، گفت : -اي بابا، خانم افتخاري! بخواي تو بحرش بري و گو‌شهاتو خوب تيز كني، صداي نغمه هاي غم انگيز زياده. بعد رو به من و مريم كرد و در حاليكه سرش را تكون م‌ ميداد، با حالت سوزناكي گفت: -مرغ سحر ناله سركن/ داغ مرا تاز‌ه تر كن . خانم افتخاري كه اولين كلاسي بود كه با رويا آشنا ميشد گفت : - اوه، اوه! تو هم نغمه ي غم انگيز داري؟! شما هم بله؟ قربون اون دل سوخته ات. چرا به خودم نگفتي؟ رويا هم كه وصف خانم افتخاري را توی كمك كردن و ريش سفيدي و خصوصا وصل كردن جوا‌نها براي ازدواج، زياد شنيده بود، در حاليكه سرش را تكان ميداد گفت : -بله، افتخاري جون! ما هم بله. با ورود استاد فتاحي، سريع از جا بلند شديم و رو به كلاس نشستيم. كلاس استاد فتاحي مثل هميشه جالب و جديد و جذاب بود. بعضي وقت ها فكر ميكردم محتواي كلاسش به سختگير‌ي هایش، خصوصا براي حضور و غياب و تأخير مي ارزد. شخصيت جالبي داشت . ميگفتند؛ آدم فعال و پويايي است، حتي برای یک واحد درسي، حر‌فهایش در هر ترم،تكراري و به قول بچه ها فسيل نيست، از اين ترم تا ترم ديگر كلي تحقيق ميكرد و با مسائل جاري روز ميسنجيد، جمع بندي ميكرد و بدون هيچ مضايقه اي براي دانشجوهایش ارائه ميداد. به خاطر همين ويژگي هایش، هميشه سر كلا‌سهایش چند نفر غير دانشجوي دانشكد‌ه ی ما بودند كه با موافقت خودش در كلا‌سها شركت ميكردند. انگيزه افرادي كه با استاد فتاحي واحد ميگرفتند هم، با هم فرق ميكرد، همه شان هم تشنه ي علم و نوآوري و يادگيري نبودند. يه عد‌ه شان هم براي كلاِس كارشون سركلاس استاد فتاحي حاضر ميشدند كه بعداً بگویند فلان واحد را با استاد فتاحي پاس كرديم . بعضي ها بخاطر اينكه ساعت هاي كلاسي واحدهایشان با هم جفت و جور بشود و بعضي هم مثل رويا احتمالا براي اينكه با خانم افتخاري توی يک كلاس بيفتند به خاطر مسأله ازدواجش.... 🍁🍁 @payame_kosar
بعضي ها هم مثل مهسا، استاد برایشان مهم نبود، تنها چيزي كه مهم بود، وجود يک سري نخاله، آن هم از جنس مخالف بود كه سر اين كلاس جمعشان جمع بود، مهسا از آن دست دخترهايي بود كه وقتي او را ميديدي از زن بودن خودت پشيمان ميشدي، ترجيح ميدادي يک مرد كچل و سيبل كلفت باشي تا يک زن مهسا به نظر من مجسمه جلو‌ه گري بود. اصلا برایش مهم نبود كه قيافه اش بعضي وقت ها چقدر مسخره و غيرقابل تحمل مي شود. فقط ميخواست ديده شود. حتي اگر شده با يک رژلب که به سفیدی میزد (به خاطر جدید و متفاوت بودنش) و موهاي سيخ سيخي . هيچ رنگي نمانده بود كه امتحان نكرده باشد، از لاك گرفته تا رژ و سايه. بعضي وقت ها هم خيلي باسليقه ميشد و همه‌ را با هم ِست م‌يكرد. حتي بعضي وقت ها رنگ موهایش را با رنگ مانتواش ِست ميكرد. فقط از رژ لب، رنگ مشكي استفاده نميكرد كه آ‌ن را هم احتمالا گذاشته، برای بعد از مرگش. واي آن قدر از كارهاي اين دختر كفري مي شوم كه نميفهمم چه ميگویم! جاي مامان خالي كه بگوید،"آخه دختر، تو به زندگي اين و اون چيكار داري؟ چرا انقدر به مردم گير مي دي!؟" كاش فقط همين قيافه ي عجيب و غريبش بود، از جلف باز‌ي هایش، خيلي ها ديگر حالشان به هم ميخورد. رفتارهایش خصوصا با پسرها، دقيقا طوري بود كه ميخواست توجه شان را به خودش جلب كند، خيلي هم تابلو رفتار ميكرد. با اينكه پسرها بیشتر اوقات به او بي محلي و حتي بدمحلي ميكردند ولي به روي خودش هم نمي آورد. اصلا برایش مهم نبود و به كار خودش ادامه ميداد. خصوصا به یکی از پسرهای کلاس،حميد انصاري كه ميگفتند وضع ماليشان خيلي خوب است، زیاد گير ميداد و خودش را آويزان ميكرد. خيلي وقت ها هم با كمال وقاحت، ميگفت : -منو حميد، مثلا اينطوري فكر نميكنيم،منو حميد فلان چيز رو دوست داريم، منو حميد... حتي به خودش زحمت نميداد فاميلي او را بگوید البته خب بحث زحمتش نيست. بحث اين است كه با اسم كوچك صدا كردن جنس مخالف نشانه ي متمدن و باكلاس بودن است، حتي اگر زحمت گفتن اسم كوچك خيلي زياد باشد. "منو حميد، منو حميد" گفتن هایش خيلي جلف بود، فكر ميكرد با در كنار هم قرار دادن اسم خودش و حميد، ميتواند قلب هایشان را كنار هم قرار دهد! حميد انصاري هم.... 🌻🌿🌻🌿🌻🌿 @payame_kosar
كه يک سرگرمي خوب گير آورده بود با او همراهي ميكرد. چي بهتر از يک لقمه چرب، كه خودش را راحت بیندازد جلوي آدم. اينكه مهسا با اون قيافه اش چطوري از جلوي انتظامات رد ميشد و وارد دانشگاه ميشد براي من سؤال بود. خب بالاخره خواستن،توانستن است. حتما براي رسيدن به هدفش و وارد شدن به دانشگاه خيلي هم زحمت كشيده بود. اگر از اول ميدانستم قرار است با اين خانمِ سوهان روح، هم كلاس باشم، شايد قيد كلاس استاد فتاحي را هم زده بودم. من تا آن موقع با استاد فتاحي كلاس نداشتم. اين بار هم از روي كنجكاوي، كلاس او را انتخاب کردم.ميخواستم ببينم اين استاد فتاحي كه خيلي تعريفش را شنيده بودم، چه طور آدمي است. آن روز توي كلاس، از همه بيشتر آقاي علوي سؤال ميكرد و فعال بود. سؤا‌ل هايش هم خيلي دقيق و علمي بود. علوي اصولا دانشجوي فعال و درس خواني بود. البته من تا آن وقت دو، سه بار بيشتر با او همكلاس نبودم. ولي به هر حال از شخصيت او هم اصلا خوشم نمي آمد، آدم جدي و مغرور و با اعتماد به نفس خيلي بالايي به نظر مي آمد، فكر ميكردم بايد خيلي بچه مثبت باشد. توي كلاس فقط با پسرها ميجوشيد، با دخترها اصلا سلام و عليك هم نميكرد. مگر اينكه به يك مناسبتي مجبور ميشد سلام كند. هيچ وقت حتي موقع حرف زدن با يك خانم به طرفش نگاه هم نميكرد. يا سرش پايين بود يا به یک جاي ديگر نگاه ميكرد. از اين رفتارش خيلي بدم مي آمد و اين كارش را، بي احترامي به ز‌نها ميدانستم. احساس ميكردم ميخواهد ز‌نها را تحقير كند واقعا اين مردها فكر ميكنند كي هستند؟ البته خانم افتخاري مستثني بود. آ‌نها از قديم رفت و آمد خانوادگي داشتند. حتی خانم افتخاری به اسم کوچک صدايش میکرد. به او میگفت حسین آقا. ولي آقای علوی موقع حرف زدن با خانم افتخاري هم به او نگاه نميكرد. انگار عادتش بود يا شايد اصلا نميتوانست نگاه كند. شايد هم چشم هايش لوچ بود خجالت ميكشيد نگاه كند. خلاصه از آن جور آد‌مهايي بود كه افراد آويزاني مثل مهسا دَم پَرش ظاهر نميشدند،ولي آن روز توي كلاس با سؤا‌لهايي كه ميپرسيد، معلوم بود آدم عميق و دقيقي است. الياسي هم سعي ميكرد در بحث شركت كند. ولي سؤا‌ل هايش به نظر من آنقدر بيمزه و ساده و حتي بعضي وقتها بي ربط بود كه سريع از دور بحث خارج ميشد. فكر كنم ميخواست با ورودش به بحث، جلوي من، خودي نشان بدهد. از اين كارهايش حرصم میگرفت، ولي راستش دلم برايش ميسوخت، ولي چه كار بايد ميكردم؟ اصلا از او خوشم نمي آمد. بعد از كلاس، قرار بود با خانم افتخاري و مريم و رويا برویم در فضاي سبز دانشگاه،درس بخوانيم، ولي بلافاصله بعد از كلاس با گوشي همراه خانم افتخاري تماس گرفتند و او بعد از اتمام مکالمه اش با حالت آشفته رو به ما كرد و گفت: -ببخشيد بچه ها، همسرم حالش بد شده. با زهر‌ا دختر _خانم افتخاري _رفتند بيمارستان، من بايد برم . گفتم: اجازه بدين، منم بيام. با اين حالي كه دارين، خوب نيست تنها برين. در حاليكه وسايلش را از روي ميز برميداشت و داخل كيفش ميگذاشت گفت : - نه ممنون. من عادت دارم. در حال خداحافظي با ما بود كه آقاي علوي به طرفش آمد و گفت.... ⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙 @payame_kosar
-چيزي شده، كمكي از من برمي آید؟ خانم افتخاري رو كرد به او و گفت : -نه ممنون حسین آقا. باز حاجي حالش بد شده، من بايد برم . آقاي علوي سريع رفت و كيفش را برداشت و در حاليكه سوييچ ماشينش را نشان ميداد،گفت : -ميرسونمتون. نزديك به دو ساعت بود كه با مريم و رويا روي چمن ها نشسته بوديم، ولي بيشتر از آنكه درس بخوانيم، حرف زده بوديم. خصوصا رويا که سر درد و دلش باز شده بود، از اصرارها و پيگير‌يها و قول و قرارهاي پنهان مجيد، خواستگارش و مخالفت هاي پدر و مادرش تا پادرمياني هاي ريش سفيدهاي فاميل و دوست و آشنا و مسجد و خلاصه هر كس كه رويا،دستش به او رسيده بود تا پدر و مادرش را راضي كند،برایمان تعریف کرد.ولي ظاهراً مرغ پدرش، فقط يك پا داشت، آن هم پاي "نه". ميگفت: - من تنها بچه ي پدر و مادرم هستم. اونا يه عمري با هزار بيچارگي منو به دندون كشيدن و از اين شهر به اون شهر بردن، حالا ديگه من اون قدر نامرد نيستم كه ولشون كنم و برم ولي واقعا موندم چيكار كنم؟ زندگي بدون مجيد رو حتي نميتونم تصور كنم، چه برسه به اينكه بخوام تحمل كنم. بابام با اين كارهاش ميخواد منو مجبور كنه با هاشم، پسرعموم،ازدواج كنم، يه عمريه از بچگي تو گوشمون خوندن كه ما بايد با هم ازدواج كنيم. موفق نشدند، من به هاشم علاقمند نشدم. حالا چطوري تو اين سن و سال فكر ميكنن كه ميتونن منو راضي كنن، نميدونم. بابام انگار هنوز داره تو دور‌ه ی قاجار زندگي ميكنه . نميخواد باور كنه كه دور‌ه ی اين حرفا گذشته. من سريع گفتم: اين حرفا دور‌ه اي نيست. همون موقعش هم نبايد اين كارا رو با دختراي بيچاره ميكردن. گفت : - آخه، پدر و مادرم، با هم قوم و خويش اند. همين طوري با هم ازدواج كردن. حالا زده و اتفاقي خوشبخت شدن و به هم علاقه دارن. اين دليل نميشه كه منم الان همين كار رو بكنم. بيست ساله داريم تو تهرون زندگي ميكنيم هنوز از اين كارهاي قومي قبيله ايشون دست برنداشتن خانواد‌هي رويا از جنگ زد‌ه هاي جنوب بودند يكي از برادرهايش در جنگ شهيد شده و خودش هم خيلي كوچك بوده كه به تهران مي آيند و چيز زيادي از جنگ و بمباران يادش نمي آمد. مريم كه دختر دلسوز و مهربان و حساسي است، با شنيدن حر‌فهاي رويا، دلش براي او،مجيد و حتي پدر و مادرش ميسوخت و دائم ابراز همدردي ميكرد و با "آخي" گفتن هايش، پيازداغ حر‌فهاي رويا را زياد ميكرد. ولي من فقط داشتم به اين فكر ميكردم كه چرا بايد پدر و مادر رويا، نظرشان را به اين او تحميل كنند؟ حالا اگر پسر بود هم واقعا ميتوانستند با او اینطوری رفتار كنند؟ چرا بايد پسرها عزيزتر از دخترها باشند؟ چرا بايد يكي مثل علوي با خانم ها آن طور سخت و خشن برخورد كند؟ يكي هم مثل مهسا، اگر دوست داشته باشد مثلا با انصاري ازدواج كند، بايد آن جلف باز‌ي ها را دربياورد. آخرش هم معلوم نيست،انصاري بخواهد با او ازدواج كند يا نه! ولي اگر يك پسر دوست داشته باشد با يك دختر ازدواج كند،راحت ميرود خواستگاري او؟ اگر هم دختر نخواهد، باز پسر ميتواند مثل الياسي سمج بازي دربياورد، ولي برايش عيب هم نيست. چون پسر است ! غرق افكارم بودم كه با صداي مريم به خودم آمدم.... 🌱@payame_kosar
اِ، بچ‌هها، آقاي علوي، داره ميره طرف ساختمون. سريع از جا پريديم و به طرفش رفتيم . طبق معمول سرش پايين بود و داشت راه خودش را ميرفت. با صداي من كه گفتم : - آقاي علوي، ايستاد و سلام كرد. گفتم: چي شد؟ چرا نيومد؟ علوي كه انگار ما را نشناخته باشد، بعد از چند ثانيه مكث گفت : -ببخشيد منظورتون رو متوجه نشدم، در مورد كي صحبت ميكنيد؟ با حرص و لحن تحكم آميز گفتم: من حقجو هستم، هم كلاسيتون. خانم افتخاري رو ميگم،گوشيش خاموشه. حال همسرشون بهتره؟ گفت: آهان.بله، بله. بهترن. خانم افتخاري موندن بيمارستان، پيششون. گفتم: ممنون گفت: خواهش ميكنم، با اجازه. رويا با طعنه گفت: خيلي هم، آدم خشني نيست. بلده با خانم ها حرف بزنه. من و مريم خنديديم و به طرف كلاس راه افتاديم. رويا در حاليكه همراه ما مي آمد، دستش را گذاشت روي شانه ي من و آهي كشيد و گفت : -آره خواهرجون! زندگي ما هم اينجوريه. برو قدر پدر و مادرت رو بدون كه فقط منتظرن،تو لب تر كني و يكي از خواستگارهاتو انتخاب كني. اينم از خانم افتخاري، كه تا ما اومديم بهش نزديك بشيم... آسمون تپيد. مريم با مهرباني گفت : -كار، با خانم افتخاري سخت نيست. ظاهراً اولين باري نيست كه شوهرش حالش بد ميشه و ميره بيمارستان. تا حالا چند بار اين اتفاق افتاده. انشاءلله برگشت، زود ميريم مشكلتو بهش ميگيم. اون سرش درد ميكنه واسه ی اينجور كارها. مي گن بهترين ميانجي گری، واسطه شدن براي ازدواجه. هر كي براي ازدواج وساطت كنه، بهشت براش واجب ميشه. خدا رو چي ديدي؟ شايد كليد حل مشكل تو، دست خانم افتخاري باشه. ساعت 03:6 و نزديك غروب بود كه از آخرين كلاس‌ آمديم بيرون. مريم دوباره داشت شماره خانم افتخاري را ميگرفت كه يكدفعه با خوشحالي فرياد زد، بچه ها گوشيشو روشن كرده و بعد سريع سلام و احوال پرسي كرد و صداي گوشي را گذاشت روي بلندگو. خانم افتخاري در حاليكه بغض داشت ميگفت: -ممنون بچه ها كه به فكرم بوديد. الحمدالله، حالش خوبه، انشاءالله فردا،پس فردا مرخص مي شه و ميام سركلاس. از رويا هم معذرت خواهي كن، بعد با شيطنت خاصی گفت: _مي دونم كه دلش خيلي برام تنگ شده. بنده خدا شانس نداره، تا اومد در مورد نغمه ي غم انگيزش براي من صحبت كنه، این طوری شد. رويا كه انگار قند در دلش آب شد، سريع دهانش را طرف گوشي گرفت و گفت: -قربونت برم افتخاري جون. اگه واسه ی ما بتوني كاري كني سند شش دنگ بهشت به نامته. خير ببيني انشاءالله، درد و بلاي حاجيت بخوره تو سر من. اول خدا، بعدش هم شما. خانم افتخاري گفت : -اول خدا، آخر هم خدا. فقط خدا. اميدت به خدا باشه. ما اگه لايق باشيم، وسيله ايم. توكل به خدا. ميبينمتون. خداحافظ. مريم خداحافظي كرد و گوشي را قطع كرد و گفت: ديدي گفتم؛ كارتو بسپر به خانم افتخاري. البته به اميد خدامن هم گفتم: خيلي ضايعي رويا. اون بنده خدا الان مريض داره چطوري روت شد؟ رويا سريع حرفم را قطع كرد و گفت : - به من چه؟ خودش گفت، مريم تو شاهدي من چيزي گفتم؟ مريم كه حواسش به رفت و آمد ماشين ها بود گفت :.... 🌼 @payame_kosar
وارد خانه كه شدم، مامان و خانم جون تازه نمازشان تمام شده بود. ولي از فرزاد خبري نبود. با خوشحالي پريدم وسايلم را گذاشتم توي اتاقم و رفتم آشپزخانه وضو بگيرم و نمازم را بخوانم که تا سر و كله فرزاد پيدا نشده، از خانم‌ جون بخواهم بقيه قصه ی زندگي اش را برايم تعريف كند. هنوزجانمازم را پهن نكرده بودم كه مامان گفت: فرشته جون. تو اين آقاي امير الياسي رو ميشناسي؟ با شنيدن اسم الياسي هُري دلم ريخت. چشم هايم گرد شده بود. سرم را بالا كردم و سريع از مامان پرسيدم: الياسي؟! كدوم الياسي؟ مامان گفت: همكلاسيت تو دانشگاه . خداي من! كي آمار الياسي را به مامان داده بود! خانم افتخاري شمار‌ه ی خونه ی ما را داده؟ با خودم گفتم عجب آدميه اگه كار اون باشه حسابي از دستش دلخور ميشم. رو به مامان گفتم خوب حالا كه چي؟ مامان گفت: هيچي. يه خانمي زنگ زد. البته خودشو معرفي نكرد، نفهميدم چه نسبتي با اين آقاي الياسي داره. فقط گفت؛ اگه اجازه بدين ميخوان بيان خواستگاري براي تو ميخواست آدرسو بگيره. من هم ندادم. گفتم اجازه بديد اول با خودش صحبت كنم. هنوز به بابات هم چیزی نگفتم تا با خودت صحبت کنم. خيالم راحت شد. هنوز آدرس را پيدا نكرده بود به مامان گفتم: - نه مامان، اصلا حرفشم نزنين . مامان گفت: خوب چرا؟ گفتم: واسه اينكه ازش متنفرم. بدم مياد. پرو و سمجه. گوشتلخه . مامان گفت: آخه اين كه نشد حرف، قراره فردا زنگ بزنه. چي بگم بهش؟ گفتم: مامان جون، الهي قربونت برم. بگو نه، همين . مامان گفت: آخه نميشه كه همين جوري بي دليل بگم نه؟ گفتم: ببين مامان تو روانشناسي يه چيزي هست به نام "قدرت نه گفتن". بايد اينو تو خودمون تقويت كنيم. اينو گفتم و چادر نمازم را سرم كردم و رو به قبله قامت بستم . خانم جون به مامان نگاه كرد و گفت : -چه حرفا! هر كي مياد خواستگاري ميگه نه. بعد هم ميگه حالا بايد خودمون رو قوي كنيم كه به همه بگيم نه. تو اگه راست ميگي قدرت داشته باش به يكي بگو آره. بعد هم مامان و خانم جون شروع كردند در مورد نه گفتن هاي من تحليل كردن نمازم را كه خواندم تصميم گرفتم بحث الياسي را كلا عوض كنم. اين بود كه رو به خانم ‌جون گفتم: قبول باشه، الوعده وفا. الان جانمازمو جمع م‌يكنم، شما هم بقيه قصه رو تعريف كنين. خانم‌ جون، رو به مامان كرد و با لبخند گفت: -ببين، حالا ماجراي زندگي ما واسه ی فرشته خانم شده، قصه هزار و يك شب. مامان رو به من گفت : -من كه داستان زندگي خودم و خانم جون رو برات تعريف كرده بودم. راست ميگفت؛ يك چيزهاي پراكنده و كلي دربار‌ه اش ميدانستم، ولي نه با آن دقت و شيرين زباني كه خانم جون ميگفت. تازه آن موقع كه مامان تعريف ميكرد كم سن و سا‌لتر بودم، بعضي چيزها را نميتوانست برايم توضيح بدهد. بعضي هايش را هم من آن موقع درست متوجه نميشدم . گفتم: آره يه چيزايي گفته بوديد، ولي خانم جون خيلي كامل و دقيق و بامزه تعريف ميكنه. خانم جون،رو به مامان كرد و گفت:... 🌸 @payame_kosar🌸
-برو اون سبز‌ي ها رو بيار،همين طور كه دور هم نشستيم، سبزي پاك ميكنيم. منم براتون قصه هزار و يك شب رو تعريف ميكنم . رفتم روفرشي را آوردم پهن كردم و نشستم پيش خانم جون، مامان سبز‌ي ها را گذاشت روي آن، بعد هم نامردي نكرد و يك بسته ي بزرگ جعفري گذاشت جلويم و گفت : -مشغول شو. خانم جون شروع كرد: تا كجاشو گفته بودم؟ آهان! آقا جون خدابيامرزت- جليل- با خانم اولش عزت، كه تير خورده بود، سوار ماشين مي شن و فرار ميكنن. جليل خدابيامرز ميگفت : - اولش نم‌يدونستم كجا بايد برم، فقط به راننده ميگفتم، برو. تا از اونجا دور بشيم. ولي براي اينكه راننده خسته نشه و از ترس جونش ما رو وسط راه ول نكنه، به ذهنم رسيد كه بريم ده كن، خونه ي پدري عزت هم اونجا بوده. عزت داشت از درد به خودش ميپيچيد و صندليش پر خون شده بود . خلاصه سرتون رو درد نيارم، مي رن كَن، چند روز هم عزت، تو خونه ی پدريش بستري بوده و خونريز‌ش هم قطع نميشده. از اونجائي كه تو اون دهات كوره، هيچ حكيم درست حسابي اي نبوده، عزت بيچاره از خونريزي زياد ميميره و همونجا خاكش ميكنن. خلاصه اینجوری جليل هم كارش، هم زن و زندگيش رو از دست ميده،دستش هم به جايي بند نبوده، از ترس جونش هم، جرأت نداشته برگرده شهر. خلاصه با وجود زخم زبو‌نها و نيش و كنايه هاي پدر و مادر عزت، كه مي گفتن تو دختر ما رو به كشتن دادي، باز ترجيح ميده بمونه تو همون ده، براي خانواد‌ه ي عزت، چوپاني و كشاورزي ‌كنه. پنج سال اونجا كار ميكنه. ولي از اونجائي كه خودش رو بدهكار پدر و مادر، عزت ميدونسته، چيز زيادي براي خودش پس انداز نميكنه. تو اون چند سال، خيلي بهش اصرار ميكنن كه زن بگيره ولي جليل قبول نميكنه،خدابيامرز ميگفت بعد از مرگ عزت، از زن گرفتن ميترسيده. حتي تا چند وقت خوا‌ب هاي آشفته ميديده كه زن گرفته و هوشنگ اومده دوباره زنش رو ببره. تا اينكه خواهر كوچك عزت دوازده- سيزده سالش ميشه و پدر و مادر عزت شروع ميكنن توگوش جليل، كه بيا اين دخترمونو بگير. حالا اون موقع جليل بيست و شش- هفت سالش شده بوده، هرچي از اونا اصرار، از جليل انكار، تا اينكه ميبينه، حريفشون نميشه، با اينكه.... 🌾 @payame_kosar
از مواجه شدن با هوشنگ و سناتور نصيري خيلي ميترسيده،تصميم ميگيره از اون ده بره و برگرده تهرون. ميگفت صبح زود كه ميرسه تهرون، اول ميره حموم، اون موقع ها تو خيلي از خونه ها حموم نبوده. بيشتر مردم ميرفتن حموم عمومي و حموم نمره. خلاصه خستگي اي در ميكنه و وسايلش رو ميسپره به صاحب حموم،آميزنصرالله.مادرش سيد بوده . جليل ميره طر‌ف هاي خونه كه چه عرض كنم، قصر سناتور نصيري تا يه سر و گوشي آب بده كه باخبر ميشه، اونا از اون خونه رفتن. هوشنگ هم كه دائم الخمر بوده يك سال قبلش، اونقدر زهرماري خورده بوده كه ميميره. نصيري هم نميدونم چه غلطي كرده بوده كه مورد غضب اعلي حضرت گور به گوري قرار گرفته بوده واز سمت سناتوري خلع شده بوده و تو يكي از ادار‌ه هاي دولتي كار ميكرده. آخه اين سناتورها، نمايند‌ه ي شاه بودن، تو مجلس سنا. بیشترشون رو شاه خودش انتخاب ميكرد. اينجوريه، خدا هر كي رو بخواد عزيز ميكنه و هركي رو هم كه بخواد ذليل. با صداي زنگ، بلند شدم تا در را باز كنم، خودش بود، فضول معركه. آقا فرزاد، تا آمد توی خانه و ديد همه دور هم هستيم فهميد كه بايد ادامه ی ماجرا باشد، سريع گفت : - اِ، ماجراهاي بدبختيسم آقا جونه! بعد رو به من كرد و گفت : - بدبختيسم يا خوشبختيسم، مسأله اين است. خانم جون رو كرد به فرزاد و گف: - اِ، مادر! بدبخت چيه ميگي؟ خدانكنه كسي بدبخت باشه. نفوِس بد نزن. همه خوشبختيم الحمدلله. آقا جونتونم بدبخت نبود و بعد به شوخي گفت: اگه بدبخت بود كه يه گوهري مثل من گيرش نمي اومد. فرزاد رو به مامان کرد و خیلی جدی گفت : - مامان در بازكن داريم؟ مامان با تعجب گفت: - واسه چي؟ ! فرزاد: ميخوام بدم خانم‌ جون، واسه خودش نوشابه باز كنه . خانم جون كه منظور فرزاد را نفهميده بود گفت : - نه مادر نميخوام، نوشابه همه اش ضرره براي قندم هم بده. خند‌ه ام گرفت، فرزاد گفت : - خانم‌ جون من نگفتم: بدبخت. بدبخت. گفتم: بدبخت. خوشبخت . خانم جون گفت: نگو، اصلا بدبخت نگو. بدبخت چيه؟ بگو خوشبخِت خوشبخت. فرزاد رو كرد به من و گفت : - آره خوشبخت شي دخترم، پاشو برو يه چيزي بيار بخورم تا ببينم خانم‌ جون، چي ميگه . با حالت عصبانيت گفتم: -حتما! كار ديگه اي نداري؟ خودش رفت توی آشپزخانه و سريع با يك بشقاب پر از ميوه و شيريني برگشت، تا هم دوپينگ كرد‌ن را از دست نداده باشد، هم شنيدن ماجراهاي خانم‌ جون را. به فرزاد گفتم:.... 🌷 @payame_kosar🌷
-شنيدن داستان به شرط سبزي پاك كردنه. زود بيا مشغول شو ببينم. خانم جون كه نگاه پر مهري به فرزاد داشت گفت: نه، چيكارش داري بچه رو،خسته اس . مگه دختره كه بشينه سبزي پاك كنه. به چشم هاي خانم جون نگاه كردم. محبتش به من توي چشم هايش معلوم بود. ولي دست خودش نبود انگار پسردوستي با گوشت و خونش عجين شده بود. خانم جون در حالي كه ميخنديد گفت - خب مادر، كسي به تو ميگه برو ماشين تعمير كن، برو سِركار، برو خريد. سريع گفتم : -بله شما مطمئن باشيد من زودتر از فرزاد ميرم سركار. خريد هم اگه لازم باشه خودم ميكنم. فرزاد گفت : -اولندش، شوما همين الانم سركاري. بعد در حالي كه سعي ميكرد اداي مردهايي مثل ستارخان- شوهر عشرت خانم همسايه مان- را در بياورد گفت : -دومندش حق نداري بري خريد. چه معني داره دختر بره با بقال و چقال حرف بزنه. ببينم رفتي خريد، پاتو قلم ميكنم. مامان كه خشم و عصبانيت را توی چشم هاي من ميديد به فرزاد گفت : -شما خيلي بيخود ميكني! بعد يك چشمك به من زد و گفت: خوب حالا بچه ها، يكي به دو بسه. بذاريد ببينيم خانم جون چي‌ مي گه؟ خانم جون در حالي كه يك شاخه نعنا را از لاي دسته سبزي بيرون ميكشيد گفت : - آره خلاصه اين سناتور نصيري هم اونطوري، از اوج عزت به حضیض ذلت ميرسه و يك كارمند ساده دولتي مي شه. جليل هم خوشحال و شاد برميگرده حموم، وسايلش رو مي گيره كه بره. ولي جايي نداشته كه بره، هر چي فكر ميكنه اون وقت شب كجا رو داره كه بره، چيزي به ذهنش نميرسه. هي اين پا و اون پا ميكنه كه آميزنصرالله متوجه ميشه و ميپرسه: - پسرم! غريبي؟ اين وقت شب جايي داري بري؟ جليل بغضش ميتركه و ميشينه از سير تا پياز زندگيش رو واسه آميرزا تعريف ميكنه. آميرزا هم كه هم دلش ميسوزه و هم دنبال يه شاگرد ميگشته، به جليل اعتماد ميكنه و كليد حموم رو ميسپره بهش، تا هم شب ها تو حموم بخوابه و هم مواظب حموم باشه و صبح زود در حموم رو باز كنه. خود آميزنصرالله هم كه سن و سالي ازش گذشته بوده يه كم بيشتر استراحت كنه ز قضاي روزگار آميزنصرالله، باباي خدا بيامرز من بوده. تا خانم جون اين را گفت؛ من و فرزاد كه حالا او هم آمده بود پاي سبز‌يها و هر از گاهي چند تا تره پاك م‌يكرد با تعجب گفتيم، اِ اِ اِ، چه جالب! فرزاد گفت : -خب بذاريد از اينجا به بعدش رو من بگم. آره، يه روز كه خانم جون رفته بوده حموم، چشمش به آقا جليل ميافته و يك دل نه صد دل، عاشق آقا جون ميشه. خانم جون گفت : - خبه. خبه. بي خودي از خودت، واسه من عيب نذار، من از اون دخترا نبودم. همه، رو سر من قسم ميخوردن..... 🌺🌺 @payame_kosar🌺🌺
هدایت شده از زهرا شاکر
پيش خودم فكر‌ كردم اگه دختري عاشق بشه از اون دختراست؟ مثلا رويا. بعد با خودم گفتم خب البته رويا به خواستگار پر و پا قرصش علاقه مند شده. اونا هم از همون اول مثل آدم اومده بودن خواستگاريش، يکدفعه با سقلمه ي مامان به خودم اومدم كه ميگفت : - حواست كجاست؟ چرا ساقه هاي جعفري رو اونجور دراز دراز، داري ميريزي تو سبد؟ خانم جون داشت ادامه ی ماجرا را تعريف ميكرد: -آقا جليل چهار- پنج سال هم تو حموم باباي من كار كرده بود و به سن سي و يكي - دو سالگي رسيده بود. بابام خدا بيامرز، با جليل در مورد اينكه بايد ازدواج كنه خيلي صحبت ميكرده، ولي جليل زير بار نميرفته. خلاصه بعد از چهار- پنج سال كه دل جليل يه كم نر‌متر شده بود، يه روز كه آميرزا داشته باز در مورد ازدواج و اينكه اصلا خوبيت نداره يه مرد عذب- اقلي تو حموم كار كنه صحبت ميكرده، جليل برميگرده ميگه آخه آميرزا، حالا گيریم من خواستم ازدواج كنم، كي مياد دخترش رو بده به من يلا قبا. آميرزا تو فكر ميره و خلاصه بعد چند روز من رو كه پونزده سالم بوده، به جليل پيشنهاد ميده. سريع گفتم : -حالا دلش واسه جليل سوخته بود، بايد دختر پونزده سالش رو شوهر بده؟ گناه داره. آخه دختر پونزده ساله از زندگي چي ميفهمه؟ خانم جون گفت: - اوووه! كجاي كاري فرشته جون! اون موقع ها خيلي از دخترا تو اين سن و سال، دو تا هم بچه داشتند. معروف بود ميگفتند: دختر كه رسيد به بيست، بايد به حالش گريست. فرزاد كه انگار سوژ‌ه ي خوبي پيدا كرده باشد. چشم هايش برقي زد و رو به من گفت : -فرشته تو چند سالته؟ نگاه چپ چپي بهش كردم كه يعني به تو مربوط نيست. بعد زود از روي تاريخ تولدم حساب كرد كه بيست و يك سالمه. رو كرد به خانم جون و گفت -خانم جون، اگه دختر به بيست و يك برسه چكار بايد كرد؟ خانم جون كه از تعريف خسته شده بود و بدش نمي آمد سر به سر من بگذارد گفت : - اوه، اوه! بيست و يك ديگه كارش، از گريه گذشته مادر. بايد دنبال خمره ترشي گشت. همان موقع فرزانه از راه رسيد و سلام عليك كرد. فرزاد به فرزانه گفت: دخترم قربون دستت، اون چراغ رو خاموش ميكني؟ فرزانه با تعجب گفت - واسه چي؟ ! فرزاد گفت : - يه دختر داريم كه از بيست گذشته، بايد چرا‌غها رو خاموش كنيم و همگي زار زار، به حالش گريه كنيم. ديگر خودم هم خند‌هام گرفته بود و صدايم توي خند‌ه های مادر و خانم جون گم شده بود . چند تا تربچه برداشتم و به طرف فرزاد پرت كردم و در حاليكه ميخنديدم گفتم: بشين به حال خودت زار زار گريه كن. فرزانه هاج و واج داشت ما را نگاه ميكرد..... ✨ @payame_kosar
تقريبا دو- سه هفته اي بود كه از ماجراي بيماري همسر خانم افتخاري گذشته بود. من و مريم و رويا و خانم افتخاري هر چه فكر ميكرديم به چه بهانه اي پدر رويا را راضي كنيم كه با خانم افتخاري صحبت كند، به هيچ نتيجه اي نميرسيديم. بند‌ه ي خدا خانم افتخاري هر چه به ذهنش رسيد گفت، حتي گفت : - با خانوا‌دتون يه شب شام بياين خونه ما، ولي رويا گفت: -از بس اين و اون رو واسطه كردم، بابام حساس شده، به اين سادگي زير بار نميره. آخه به چه مناسبت بيان خونه ي شما؟ روزهاي آخر ترم بود و يكي يكي جلسه ي آخر كلا‌سها برگزار ميشد. دلشوره و نگراني امتحان از يک طرف و پيگير‌يهاي رويا براي اينكه زودتر مشكلش حل بشود، از طرف ديگر برایمان كار درست كرده بود. گفتم: -رويا جون، بيا و اين آخر ترمي، بي خيال شو. الان فكرمون خوب كار نمي كنه. بذار در‌س هامون رو خوب بخونيم، امتحا‌نها رو بديم، بعد يه فكر اساسي برات ميكنيم. رويا گفت : -خيلي نامردين. اصلا به فكر من نيستين. به خدا من نميتونم درست درس بخونم . ميترسم باز چند تا واحد بيفتم، اصلا تمركز ندارم . مريم گفت : -خب اشكالي نداره، ما مي آيم خونه تون با هم درس ميخونيم، كه هم تو تمركز داشته باشي... يكدفعه رويا بشكنی تو هوا زد و با خوشحالي گفت : -خودشه . پرسيدم چي خودشه؟ گفت : -درس خوندن. خيلي فكر خوبي كردي، مامان، عشق اينه كه من بشينم درس بخونم،اونم با دوستام. به هواي درس خوندن، شما و خانم افتخاري بياين خونه ي ما تا باب آشنايي باز بشه. بعدش هم.... خانم افتخاري گفت : -كي بيايم؟ رويا گفت : -همين فردا خوبه؟ -گفتم: مرده شور كار عجل‌هاي رو ببرن. حالا به چه بهونه اي بحث رو به ازدواج و اينا بكشونيم. رويا كه انگار به اين قسمت موضوع فكر نكرده بود، با ناراحتي گفت : -نمي دونم . خانم افتخاري گفت -اونش با من. من هر وقت كارم گير ميكنه، ميرم سر مزار برادرام، تو بهشت زهرا، اونا رو پيش خدا واسطه ميكنم. هيچ وقت دست خالي برنگشتم . برایم جالب بود خانم افتخاري مشكل رويا را، مشكل خودش مي دانست و ميخواست هركاري از دستش بر مي آید برای رویا انجام دهد . مريم گفت : - آخي! خدا بيامرزتشون. برادراتون كي فوت شدن؟ مگه چند سالشون بوده؟ خانم افتخاري گفت : -علي بیست و شش سالش بود، سال 56 تو عمليات كربلاي 5 تو شلمچه شهيد شد . حسین هم غواص بود و بیست ساله، سال 46 تو عمليات والفجر 8 شهيد شد. اولين باري بود كه ميشنيدم برادرهایش شهيد شدند. چند لحظه هر سه تایمان سكوت كرديم و تو فكر فرو رفتيم. رويا گفت: -زن و بچه هم داشتن؟ خانم افتخاري گفت : -حسین مجرد بود، ولي علي سه تا بچه داره، كه هيچ وقت بچه ي سومش رو نديد. با تعجب پرسيدم، نديد؟! گفت : -خانمش باردار بود كه خبر شهادت علي رو براش آوردن . بغض توی گلویم گير كرده بود. ولي مريم خيلي راحت اشك هایش جاري شد. رويا كه خيلي غمگين و عصباني به نظر ميرسيد، گفت.... 💥 @payame_kosar💥
-خدا صدام رو لعنت كنه. زندگي خيلي ها رو به هم ريخت، وگرنه ما الان تو خرمشهر داشتيم زندگيمون رو ميكرديم. شايد هم با هاشم ازدواج كرده بودم و الان داشتم بچه مو بزرگ ميكردم. گير اين عشق و وابستگي لعنتي هم نيفتاده بودم. بيچاره خانواد‌ه ي اين شهدا و جانبازا. خصوصا ز‌ن هاشون. خوب شد داداش مجتبي من مجرد بود، شهيد شد . فضا سنگين شده بود. براي چند ثانيه، هيچكس حرفي نزد، هر كسي تو لاك خودش بود . خانم افتخاري براي اينكه فضا را عوض كند، با خنده رو کرد به رويا و گفت : -بچه ها رويا رو نگاه كنين، داره از الان اَداي ز‌نهاي شوهردار رو در مياره، يعني ميتونه شرايط همسر شهدا رو درك كنه. حالا بذار ما بيايم، شايد بابات بتونه منو قانع كنه كه اين ازدواج سر نگيره. من هم شدم سرباز جبهه ي مقابل . رويا كه فضایش عوض شده بود گفت : -نه افتخاري جون. سربازاي جبهه مقابل خيلي زيادن، تا بن دندان هم مسلح اند. اونم با حق و حقوق پدر و مادري که به گردن شكسته ي من بيچاره دارن. خدا رو خوش نمياد منو تنها بذاري. خونم میفته گردنتو‌ن ها. خانم افتخاري با خنده گفت : -تا خدا چي بخواد . قرار شد فردا صبح خانم افتخاري برود خانه ي رويا براي درس خواندن و براي اينكه فضا عادي جلوه كند، من و مريم هم همراهش برويم. آن روز تا عصر كلاس داشتم به خانه كه رسيدم هوا كاملا تاريك شده بود. مامان و فرزانه هم كه رفته بودند براي خريد لوازم جهزيه، خسته و زار رسيده بودند خانه. من و خانم جون هم داشتيم با اشتياق لوازمي را كه خريده بودند، زير و رو ميكرديم. مامان داشت توضيح ميداد هر كدامشان را از كجا و چطوري خريدند. چشمم به رو بالشتي ها افتاد. خانم جون گفت : -خوبه. رنگش به رو تشكي هاش هم مياد . گفتم: -راستي خانم جون! كل داستان زندگي آقا جون رو گفتين، ولي نگفتين كو‌ك هاي تشكش چطوري بوده. خنديد و گفت: - جک خبرو چند تا چايي بريز بيار، فرزانه و مامانت هم خسته اند، تا بقيه شو برات بگم . مامان گفت: راستي فرشته جون اين خانمه از طرف الياسي دوباره زنگ زد. هر چي گفتم نه، زير بار نرفت. به زمين و آسمون قسمم داد كه راضيت كنم. حالا تو هم سخت نگير، بذار يه بار بيان فوقش ميگيم نه گفتم: 🌧 @payame_kosar🌧
نه مامان. تو رو خدا حرفش رو نزن. اعصابم ميريزه به هم. بذار حالا همه خسته ايم،ميخوايم داستان خانم جون رو بشنويم، تو رو خدا حالمون رو نگير . چايي را كه آوردم، مامان و فرزانه هم لوازم را جمع و جور كرده بودند، هم لبا‌س هایشان را عوض كرده بودند. فرزانه گفت: -دستت درد نكنه. ان شاءالله خودم برات جبران كنم. فرزاد هم سريع خودش را رساند و يك استكان چايي برداشت و گفت: - پير شي دخترم، نه ببخشيد، خوشبخت شي، سفيد بخت شي. بعد روكرد به خانم جون و گفت : - خوب گفتم خانم جون؟ خوشبخت. سفيد بخت، بابخت؟ خانم جون گفت: - آره مادر آدم بايد هميشه از خوبي ها بگه، بعد هم، يه خلاص‌هاي از ماجراهايی كه براي ما تعريف كرده بود براي فرزانه گفت و بعد بقيه ماجرا: آميرزا كه پيشنهاد ازدواج منو به جليل ميده، ظاهراً جليل هم كه چند بار من رو ديده بوده، بدش نمياد و ميگه هر جور شما صلاح بدونين. آميرزا خدا بيامرز هم، بدون اينكه مثل امروز‌ي ها نظر منو بخواد و از اين جور حرفا، روز بله برون رو هماهنگ ميكنه و به مادر خدا بيامرزم ميسپره كه به من خبر بده . مادرم هم يه توضيح مختصر به من ميده كه فردا شب، مراسم بله برون من با جليل آقا، شاگرد بابامه، خاله و دايي و اينا ميان، تو هم اي‌نطوري رفتار كن، خوب پذيرايي كن و اينجور حرفا. سرتون رو درد نيارم دو- سه ماه طول نكشيد كه با جليل ازدواج كردم. اونم با پس اندازهايي كه كرده بود، يه خونه ی كوچيك اجاره كرد و ما رفتيم سر خونه ی زندگيمون . مرد بدي نبود، فقط يه اشكال خيلي بزرگ داشت، از وقتي اون بلا سرش اومده بود، بدبين و بد دل شده بود. اجازه نميداد پامو از خونه بزارم بيرون. ميگفت: هر جا ميخواي بري، فقط با خودم، اونم شب، كه هيچ كس تو رو نبينه. خونه برام شده بود زندون. اگه چيزي تو خونه نبود، بايد تا شب صبر ميكردم خودش بياد. حتي اگه نون تو خونه نبود حق نداشتم از خونه برم بيرون. بيشتر روزها، در رو از پشت قفل ميكرد كه نتونم برم بيرون. من هم يه زن تنها،با اون خونه هاي قديمي و اون خرافات كه ميگفتن زيرزمين جن داره. تلفن و موبايل اينجور چيزا هم نبود كه حداقل بتونم با يكي حرف بزنم. هر چي هم گله و شكایتش رو پيش پدر و مادر خدا بيامرزم ميكردم، فايده نداشت. نه تنها چيزي به جليل نميگفتن، ازش تشكر هم ميكردن. مادر خدا بيامرزم، خاطر‌ه ي خوشي از تنها بيرون رفتن نداشت. ميگفت: ‌- يه بار تو جوونياش رفته بوده حموم پيش پدرم، كه شامش رو بده. وقتي داشته برميگشته هوا تاريك بوده، ظاهراً پاييز بوده و هوا زود تاريك ميشده. از تو كوچه رد ميشده كه چند تا جوون مست كه از تو كاباره اومده بودن، ميفتن دنبال.... 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 @payame_kosar
بنده خدا مادرم، يه زن تنها تو اون تاريكي دستش به جايي بند نبوده. خدا نصيب نكنه شما اين عرق خورها رو نديدين، به زن و بچه خودشون هم رحم نميكردن. ميگرفتن ز‌ن هاي خودشون رو تا سر حد مرگ، كتك ميزدن. گرگ دنبال آدم ميكرد خطرش بیشتر از عرق خورها نبود. از صد تا حيوون وحشي ترسنا‌كتر بودن. خلاصه، مادرم نميتونه از دستشون در بره. با اون وضع و قيافه و بوی گند دهنشون، عين گرگ گرسنه، مادرم رو تنها گير آورده بودن و مزاحمش‌ شده بودن. اونم براي اينكه فرار كنه، چند بار با صورت به زمين ميخوره و چند جاي بدنش زخمي ميشه، تو اون حال و هوا كه چادرش رو سفت گرفته بوده توسل ميكنه به حضرت زهرا(س)، همون موقع چند تا از جووناي مسجدي محل ميان و نجاتش ميدن. خدا رحمتشون كنه، بعداً دوتاشون تو زندو‌ن هاي ساواك زير شكنجه شهيد شدن. مادرم تا آخر عمر، خودشو مديون اونا ميدونست و از برادرام بيشتر دوستشون داشت. بعد رو كرد به فرزاد و گفت: ‌- جوون پاك، كيمياست عزيزم فرزاد گفت : - اِ خانم جون! كيميا كه اسم دختره. چرا به من نگاه ميكني؟ به فرزانه و فرشته بگيد . خانم جون گفت : ‌- خيلي از اين جوونا رفتن پرپر شدن، كه تو راحت بشيني اينجا سر به سر خواهرات بذاري . ياد برادرهاي خانم افتخاري افتادم، دلم ميخواست بيشتر در موردشان برایمان تعريف كند،مانده بودم به چه بهانه اي ازش بپرسم. ميترسيدم با آوردن نام آ‌نها و یادآوری خاطراتشان،او را ناراحت کنم. خانم جون ادامه داد: - برين خدا رو شكر كنين، بساط اينجور چيزا از تو اين مملكت جمع شد. اونائي كه ميشينن پا ميشن، ميگن زمان شاه بهتر بود، كجا اين چيزها رو ديده بودن. يه چيزي من ميگم، يه چيزي شما ميشنوين. مگه زن امنيت داشت؟ اون از مرداي هوسران و عرق خور كه به ز‌نهاي خودشونم رحم نميكردن، اونم از امثال پسر سناتور كه خودشون رو مالک جون مردم ميدونستن. ز‌نهاي شوهردار هم، دائم دلشون بايد ميلرزيد، كه شب، شوهرشون دير اومده، نكنه رفته تو فلان كاباره و رقاص خونه. يه ِسري ز‌نهاي بدبخت تر هم بودن كه بايد صبح تا شب خودشون رو بزك- دوزك ميكردن و سرخاب و سفيدآب ميماليدن، تا به چشم بيان. بماند كه يه سري رسما بدكاره بودن. تا زنه با شوهرش دعواش م‌يشد، مرده مي گفت: تو رو ميخوام چيكار، ميرم فلان جا، صد تا مثل تو ريخته . گفتم: - خانم جون! شما تو جامعه نيستين، فكر ميكنين الان همه پاك و مطهرن، اصلا از اينجور خبرها نيست . گفت:..... 🦋 @payame_kosar
- چرا مادر، ميدونم، هست. بالاخره هميشه بوده، زمان پيامبرش هم بوده، ولي الان قابل مقايسه با زمون اون پهلوي بي غیرت بی.... نيست. ديگه همه چيز داشت علني ميشد . ميگن گناه هم ميكنين، نريد اين ور و اون َور بگيد. خودتون بدونيد و خداي خودتون. زود هم بريد توبه كنيد. داشت يه جوري ميشد كه ديگه هيچ چي، قباحت نداشته باشه. جلوي چشم مردم تو تلويزيونو چه ميدونم تو اين كثافت خونه هاشون، هرجور كاري رو ميكردن . بيچاره جوونا، تو اون وضعيت چیكار بايد ميكردن؟ فرزاد گفت : - حالا كه همون جوونايي كه به قول شما پرپر شدن، تو همون جامعه زندگي ميكردن . خانم جون گفت: - آره مادر! ببين اونا ديگه چي بودن. جووناي اين دوره زمونه بايد ياد بگيرن . فرزانه گفت : - خانم جون! حالا بحث رو سياسيش نكنين. بقيه شو بگين. خانم جون رو كرد به مادر و گفت : - وا! سياسي بود اين حرفا كه زدم؟ ! همه خنديديم. فرزاد گفت : - بله خانم جون! فردا از سازمان سياه ميان ميگيرن، ميبرنتو‌نها. از ما گفتن بود . خانم جون گفت : - غلط كردن. مي تونن، بيان بگيرن . گفتم: - خب خانم جون! بالاخره چي شد؟ آقا جون چند سال اينطوري شما رو زندوني كرد؟ گفت: - خدا بيامرز تا وقتي زنده بود، همينطوري بود، البته خب او‌لهاش سخت گيرتر بود. ولي بعد با صبر و حوصله ي من كمكم بهتر شد. ديگه د‌ر رو، روم قفل نميكرد. هفت‌هاي دو شب،زود مي اومد، منو ميبرد خونه ي پدرم. يه وقتام به خان داداشم سفارش ميكرد بياد دنبالم منو ببره خونه ي پدرم يا خواهر و برادرام. او‌لها فكر ميكردم، بچه بيارم شايد عوض شه .خودم هم از تنهايي در ميام . فرزاد گفت : - بله. بالاخره يه هم سلولي، آدم داشته باشه، بهتر از اينه كه تو انفرادي باشي . خانم جون گفت - خب حالا! شما هم خيلي شلوغش نكنين. زندونو، انفراديو.... با اومدن بچه از تنهايي در اومدم، ولي يه وقتا كه بچه مريض ميشد يا دلتنگي ميكرد،خيلي سخت ميگذشت، تا جليل، خودش رو برسونه. از شانس بدم، بچه هام دختر ميشدن.... ••••••🦋•••••• @payame_kosar
اگه پسر مي آوردم يه كم كه بزرگ ميشد و از آب و گل در مي اومد، ميتونست بره بيرون،برام خريد كنه. خبر ببره، خبر بياره، ولي نشد. قسمتم نبود، پسردار بشم. خدا به دخترام هم،يكي يه پسر بيشتر نداد . تازه فهميدم چرا خانم جون آنقدر پسر دوست است. شايد حق داشت، اگر من هم جاي او بودم، همينطوري ميشدم . فرزاد گفت: - آره خانم جون! پسر كيمياست . خانم جون گفت: - بله. ولي نه هر پسري. ان شاءالله تو از اون كيمياهاش بشي مادر . مادر كه حساسيت من و فرزانه را ميدانست زود گفت : - خوب بودن و كيميا بودن، به دختر و پسر بودن نيست كه . خانم جون گفت: -خوب بله! بعد رو كرد به ما و گفت: آقا جون خدا بيامرزتون، خيلي مهربون و با محبت بود، هر چي داشت براي من و بچه هاش ميذاشت. ولي خوب، اون يه عيب هم، داشت ديگه. شايد اگه تو اين دوره زمونه بود، اونقدر به ما سخت نميگرفت. بعد رو كرد به من و گفت: نپرسيدي اينا چه ربطي به كوك تشك آقا جون داشت؟ گفتم: اونقدر رفتيم تو بحر داستان كه يادم رفت بپرسم. خوب جريان تشك چيه؟ گفت : -جليل آقا، هميشه پولاشو ميذاشت تو تشكش. فرزانه گفت : - آره يادمه فکر کنم يه بار به من گفته بوديد . خانم جون ادامه داد؛ آقا جون ميگفت: هيچ جا امن تر از تشك، واسه پولاي آدم نيست . شب، سرتو راحت ميذاري روش و ميخوابي. صبح تا شب هم كه كليدش دست خانم خونه است كه از همه امين تره. به خاطر همين هميشه به من م‌يگفت: كو‌ك هاتو درشت درشت به تشك بزن، يه وقت خواستيم پول برداريم، زود بتونيم كو‌كها رو بشكافيم. يه وقتا كه خيلي دلتنگي و غرغر ميكردم كه چرا منو تو خونه تنها ميذاري و نميتونم بدون خودت جايي برم، ميگفت: من، تو و بچه ها رو از همه دنيا بيشتر دوست دارم. بعد به شوخي ميگفت : نشونه اش هم اينه كه كليد صندوق خونه ي پولامو دادم دست خودت اون شب خيلي با خودم فكر كردم. چرا بايد خدا ز‌نها را اينطوري خلق كند، ضعيف و تو سري خور، چرا اجاز‌ه ي زن بايد دست مرد باشد؟چرا زن بايد زيردست مرد باشد؟ چرا.... مرد ميتواند پيامبر بشود، امام بشود، به درجات بالاي علمي و اجتماعي و كاري برسد،ولي زن بايد بماند كنج خانه و پست ترين كارها مثل شست و شو و عوض كردن پوشك بچه و غذا پختن و د‌هها كار ديگر را انجام بدهد. فكر ميكردم مردها كه هيچ، خود خدا هم نعوذ بالله، راه كمال زن را مسدود كرده است. مرد ميتواند براي هدف متعاليش، به قول خانم جون پرپر بشود، افتخار آفرين بشود، سردار بشود، شهيد بشود، ولي زن نميتواند حتي پيش خدا، اينطوري خودش را بالا ببرد. الان مثلا زن برادر، خانم افتخاري كجاست و چه كار مي كند؟ بیست سال پيش شوهرش شهيد شده و به بالاترين مقام معنوي رسيده است،ولي زنش چي؟ بايد توی تنهايي بماند و بچه های او را بزرگ كند. آن هم طوري كه بچه ها در آينده پایشان را كج نگذارند كه آبروي پدر شهيدشان را ببرند. باز هم اينجا آبروي پدرشان مهم است، نه سختي هاي مادرشان. اينها سؤا‌ل هايي بود كه مد‌تها ذهنم را مشغول ميكرد و آزارم ميداد، كه چند وقت بعد جوا‌ب هایش را از خانم افتخاري گرفتم. البته بيشتراز اينكه چيزي بشنوم، ديدم و با تمام وجودم فهميدم . خب بالاخره به قول معروف، شنيدن كي بود مانند ديدن. آن چيزي‌ را كه آدم ميبيند،خيلي بهتر قبول ميكند، تا شعارهايي كه ميشنود . 🍃🌺🍃 @payame_kosar
آن شب تا دير وقت بيدار بودم، آنقدر از اين فكرها كردم، كه خواب ديدم به زور من را به يک پيرمرد كچل، شوهر داده اند. او هم من را توی زيرزمين خانه زنداني كرده و نميگذارد بروم دانشگاه و ادامه تحصيل بدهم. خوب كه نگاهش كردم ديدم امير الياسي است كه پير و كچل شده است، از قيافه ي جواني اش هم حالم به هم ميخورد چه برسد به اينكه پير هم شده باشد. انگار ميخواست از من انتقام بگيرد. ميگفت: حالا ديگه تو چنگ مني، هر چي من ميگم، بايد بگي چشم. هر چي فرياد ميزدم و بد و بيراه ميگفتم، فقط ميگفت بيچاره اين كارا رو نكن، بذار حداقل اون دنيات خراب نشه. كسي كه به شوهرش اعتراض كنه و به اون توهين كنه، جاش تو جهنمه . از خواب كه پريدم، كلافه تر شده بودم. اون از فكرهاي آخر شب، اين هم ازخواب دم صبح! از پله هاي ساختمانمان كه داشتم ميرفتم پايين، سوسن را ديدم، جارو و خاك انداز دستش بود و یک روسري كج و كوله سرش کرده بود كه گرهش در قسمت چپ چانه اش ديده ميشد، به همراه يك چادر كرم با گلهاي طوسي كه دور كمرش بسته بود. من نفهميدم كه كاربرد آن چادر براي چيست؟ من را كه ديد سريع سلام كرد و گفت : -دانشگاه ميرين؟ جواب سلامش را دادم و گفتم: -دانشگاه كه نه ولي با بچه هاي دانشگاه قرار دارم، ميخوايم درس بخونيم . گفت: خوش به حالتون فرشته خانم. من دانشگاه رو خيلي دوست دارم، ولي بابام نميذاره درس بخونم. بابای شما خیلی مهربونه. دلم برایش سوخت رفتم كنارش، دستش را گرفتم و رفتيم توي پاركينگ. گفتم: چرا نميذاره؟ تو كه دختر زرنگ و باهوشي هستي؟ گفت: ميگه دختر رو چه به درس خوندن ! پرسيدم: يعني چي؟ اونوقت با درس خوندن پسرا موافقه؟ يكدفعه چشم هاي سوسن برق زد، لبخندي زد و گفت : - داداش ساسانم رو ميگي؟ فهميدم سوتي دادم. الان بود كه به خودش بگيرد و فكركند بارقه اي از محبت داداش زاقارتش، توی دل من هست. سريع اخم هایم را توی هم كردم و گفتم : -نه. چه ربطي داره؟ كلا درس خوندن مردا رو ميگم. منظورم اينه كه فقط با درس خوندن دخترا مخالفه؟ سوسن سريع مفهوم رفتارم را فهميد و لبخند روي لبش محو شد و گفت : -آقا جونم ميگه دختر بايد بمونه تو خونه، از مادرش خونه داري ياد بگيره. ميگه شماها فردا ميخواين برين شوهرداري كنين، درس و كتاب به چه دردتون ميخوره . واقعا نميدانستم چه بايد به او بگویم و چطوري دلداريش بدهم. نميشد بگویم بابات غلط كرده. بالاخره پدرش بود و گفتن اين حرف درست نبود. از طرفي هم كار پدرش اصلا قابل تاييد نبود.... __❄️🍉❄️__ @payame_kosar
گفتم:خب حالا مگه تو دوست نداري ازدواج كني؟ گفت: چرا خب. حالا كو شوهر؟ اگر هم باشه، دوست دارن با آدماي تحصيل كرده ازدواج كنن . ما ديپلمه ها رو كه حساب نميكنن. همين داداش ساسانم اگه دانشگاه رفته بود و تحصيل كرده بود، شايد خود شما بيشتر تحويلش ميگرفتين.ديوونه، اونم كه بابام اجازه ميداد درس بخونه، ديپلمش رو نگرفت . خواستم بگویم آن داداش ساسان تو دكترا هم بگيرد، از نظر من فرقي نميكند. ديدم حالش خوب نيست و ناراحت است، ترجيح دادم كمكش كنم و دلداريش بدهم. گفتم - ببين سوسن جون! با سواد و با فهم و شعور بودن، ربطي به دانشگاه رفتن يا نرفتن نداره. خيلي ها هستن كه دانشجوي دكترا هم هستن، ولي آدماي خودخواه و نفهمي هستن . خيلي آدما هستن كه سواد خوندن و نوشتن هم به زور دارن، ولي آدماي فهميد‌ه اي هستن. سريع گفت: يعني از نظر شما، داداش ساسان من دانشگاه هم نره، آدم خوبيه؟ دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلند گفتم‌: -داداش ساسانو زهرمار. ميشه همه چيز رو به داداشت ربط ندي. گوش كن ببين چي دارم بهت ميگم. دارم با خودت حرف ميزنم دختر جون . گفت: آخه ميدوني من خيلي داداشم رو دوست دارم. اگه يكي مثلا مثل شما با سواد و دانشگاه رفته باهاش ازدواج كنه، خيلي خوب ميشه. لااقل شايد بتونه رو افكار بابام تأثير بذاره ما هم بريم دانشگاه. از اين كيف دانشجويي هاي با كلاس بگيرم.... اصلا همين كه بگم، دارم ميرم دانشگاه يه عالمه كلاس داره . گفتم: اگه دانشگاه رو براي كلاسش ميخواي كه هيچي، ولي اگه دوست داشتي آدم باسواد و با فهم و كمالاتي بشي، به نظر من ميتوني تو خونه هم مطالعه كني،تحقيق كني . بعد بلند شدم و دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم: - اگه تصميم گرفتي اين طوري با سواد بشي، رو كمك‌ من حساب كن. برات كتاباي خوب مي آرم . گفت: راست ميگي؟ من كتا‌ب هاي خوب رو نميشناسم. آقا جونم ببينه ما كتاب ميخونيم اصلا انگارحرصش ميگيره. اگه برام بيارين صبح ها كه آقا جونم نيست، ميخونم. ميارين برام فرشته خانم؟ صداي عشرت خانم توی راه پله ها پيچيد: - سوسن كجايي ذليل مرده، الان آقا جونت مي آد، هزار تا كار داريم؟! دستش را گرفتم، فشردم و گفتم: - باشه. حتما برات مي آرم. خداحافظي كردم و راه افتادم . ساعت 03:9 جلوی در اصلي دانشگاه قرار داشتيم، با چند دقيقه تأخير و با عجله، خودم را رساندم. خانم افتخاري را ديدم كه سرقرار ايستاده بود و برایم دست تكان م‌یداد. ولي از مريم خبري نبود تا با هم احوالپرسي كنيم، مريم هم رسيد، خواستيم به طرف ايستگاه تاكس‌ي برویم كه خانم افتخاري گفت : - من ماشين آوردم. يك پرايد سفيد قديمي بود. سوار ماشينش شديم. آدرس را از مريم گرفت و راه افتاديم. بعد از چند دقيقه سكوت، خانم افتخاري آهي كشيد و گفت : - امان از عشق بازي جوونا! ببين چه طوري ما سه نفر، آدم گنده رو مچل خودش كرده، كه فيلم بازي كنيم تا خانم، خانما، مثلا به عشقش برسه . با اينكه خانم افتخاري، واسطه گري براي ازدواج جوا‌نها را دوست داشت و آن حر‌فها رااز سر شوخي ميگفت ولي حر‌فهایش باعث شد تا سؤالي كه برایم بوجود آمده بود را از او بپرسم. اين بود كه گفتم.... °°°°°°°°°🐞°°°°°°°°° @payame_kosar
-باز ما رو بگيد يه چيزي. شما كه خودتون اين جور كارها رو دوست دارين. خيلي وقت بود كه دلم ميخواست ازش بپرسم كه او شماره ی ما را به الياسي داده يا نه .اما رویم نميشد. ولي آن بحث که پيش آمد از فرصت استفاده كردم و پرسيدم : _شما شمار‌ه ي خونه ي ما رو به آقاي الياسي دادين؟ خانم افتخاري با تعجب گفت : -نه! مگه زنگ زده خونه تون؟ گفتم: يه خانمي از طرف آقاي الياسي زنگ زده، خودش رو هم معرفي نكرده. مامانم نشناخته‌ كي بوده. گفتم شايد شما بوده باشيد . گفت: عجب آدم زرنگيه. از كجا شمار‌ه ي خونه تون رو پيدا كرده؟ گفتم: من هم نميدونم. فكر كردم شما شماره رو دادين . گفت: من كه شمار‌ه ي خونه تون رو ندارم. شمار‌ه ي همراهت رو دارم. اگه هم داشتم، هيچ وقت بدون اجازت، شمارت رونميدادم. حالا بگو ببينم چرا مخالفي و هر دفعه يه جوري اين بيچاره رو ميچزوني؟ گفتم: شما ميشناسيدش؟ گفت: حقيقتش نه نميشناسم. اولين ترمه که باهاش هم كلاس شدم. اون دفعه هم كه موضوع خواستگاريش رو باهات مطرح كردم، به خاطر اين بود كه، خودش خواسته بود. وقتي ديدم تو مخالفي، ديگه پي اش رو نگرفتم. اگه موافق باشي ميتونم در موردش تحقيق كنم،ببينم چطور آدميه . گفتم‌: نه تو رو خدا اصلا حرفش رو نزنين . گفت: چرا؟ حالا كه اِنقدر اصرار ميكنه، تو هم يه كم در مورد پيشنهادش فكر كن . گفتم: اتفاقا هر چي بيشتر اصرار و پيگيري ميكنه، بيشتر ازش بدم مي آد. معلوم نيست و انتخاب و پيگيري ميكنه، فردا بتونه رفتار عاقلانه از خودش نشون بده. البته اين نظر من در مورد شخص امير الياسيه، شايد هم درست نباشه، ولي دليل اصلي و اساسي من اينه كه،الان اصلا هيچ علاقه اي به ازدواج ندارم . خانم افتخاري گفت: من فكر ميكنم اين نگاه تو به ازدواج و شخص آقاي الياسي، مبتني بر يك سري پيش فر‌ض هاي غلطه. به نظر من، رفتار تو هم در برخورد با اين قضيه درست و منطقي نيست . بايد در اين مورد، با هم سر فرصت صحبت كنيم. اينكه ميگي آد‌مهايي كه بدون عقل و استدلال، ميخوان ازدواج كنن، در آينده هم ممكنه تصميم هاي غيرعقلاني بگيرن رو تا حدي قبول دارم. خانم افتخاري شروع كرد در مورد عشق هاي دختر و پسرهاي جوان به همديگر صحبت كردن، اينكه اين عشق و عاشقي ها باعث ميشود آدم نتواند درست تصميم بگيرد. داستان چند تا جوان را كه خيلي به هم علاقه مند شده بودند را برایمان تعريف كرد. ازش پرسيدم : پس چرا دارين براي رويا و مجيد كه گرفتار عشق شدن، پا پيش ميذارين؟ گفت: - راست ميگي خيلي كار حساسيه، من خودم بعضي وقتا گيج ميشم و نميدونم كه چكار بايد كرد، ازدواج مسأله مهميه، ولي خب براي رويا سعي كردم بيگدار به آب نزنم، باهر كدومشون حداقل سه- چهار ساعت صحبت كردم. دلايل و انگيز‌ه هاشون رو پرسيدم. به نظرم مشكلي نيست. ارتباط و علاقه اونا به هم، اولش درست و با خواستگاري شروع شده،ولي متاسفانه به دليل مخالفت هاي سرسختانه ي پدر و مادر رويا، بعداً به شكل غيررسمي ادامه پيدا كرده. به رويا هم گفتم، كار خوبي نميكنن قرار ميذارن و با هم حرف ميزنن شايد به هر دليلي اين ازدواج سر نگيره، اونوقت اين حرف زد‌ن ها و قرار گذاشتن ها براي چيه؟ ازشون قول گرفتم تا يه هفته هيچ ارتباطي با هم نداشته باشن. حتي پيامك هم نزنن. هر حرف واجبي هم بود، از طريق من به همديگه برسونن. البته هنوز يه هفته شون تموم نشده كه رويا خانم نقشه امروز رو برامون كشيدن..... 🪵 @payame_kosar