فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر از خوشمزگی این بیورینگ بادمجون بگم کم گفتم
یه پیش غذای بین المللی و مجلسی که خیلی رخ قشنگی داره تو سفره🤭
یه چیزیم بگم من این پیش غذا رو با نون باگت دوست دارم که خودش یه وعده ای کامله🤭😅
بادمجون،سینه مرغ،گردو،جعفری تازه یا خشک،سس مایونز،نمک،زردچوبه،فلفل سیاه،پودر زنجبیل،سیر
با این مواد بالا میتونی یه غذای فوق العاده جذاب و خوشمزه برای اهل خونه بسازی😊
#آشپزی
~•~🌿꧁🌹꧂🌿~•~
@payame_kosar
#نمازشد
وقت اذان کہ میرسد
بہ حق هم دعا کنیم
باز شود گره ز کار
خداے خود صدا کنیم
چقدر شکستہ قلبها
چقدر غصہ است بہ دل
قرارمان محبت است
بہ حق هم رواکنیم
"عباداتتون قبول حق
#نماز_اول_وقت
@payame_kosar
#گزارش_تصویری
🔷 برگزاری حلقه صالحین پایگاه مهدیه با حضور خانم غفورزاده
موضوع : کتاب زندگي به سبک بهشت
اعمال قبل از خواب
فواید آیت الکرسی
همراه با سفره صلوات و دعای حدیث کساء
✳️ همراه با دعا برای پیروزی جبهه ی مقاومت
#حلقه_صالحین
#پایگاه_مهدیه
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
☘☘☘☘☘
╭┅─•❀♡❀♡•─┅╮
@payame_kosar
╰┅─•❀♡❀♡•─┅╯
#گزارش_تصویری
❇️ جلسه تفسیر سوره حمد با بیان شیوای سرکار خانم هاتفی در مسجد دوازده امام برگزارشد .
#حلقه_صالحین
#پایگاهحضرتعلیبنابیطالبع
#حوزه_مقاومت_بسیج_کوثر_اردکان
─═༅🍃🌹🍃༅═─
@payame_kosar
🔷️روابط عمومی و بسیج رسانه ناحیه مقاومت بسیج اردکان برگزار میکند:
🎤دوره یک روزه آموزش مقدماتی خبرنگاری و خبرنویسی📝
📚با تدریس استاد عمویی خبرنگار با تجربه صدا و سیمای استان یزد
📣ویژه بسیجیان بالای ۱۵ سال
🕢زمان پنجشنبه ۳ آبان ۱۴۰۳ از ساعت ۷:۳۰ تا ۱۱:۳۰ صبح
📌مکان سالن سنایی اداره آموزش و پرورش شهرستان اردکان
⏱آخرین مهلت ثبت نام اول آبان ماه ۱۴۰۳
🔰بسیجیان علاقمند میتوانند جهت ثبت نام از طریق نرمافزار پیام رسان ایتا به آیدی زیر پیام دهند:
@ali_d_87
https://eitaa.com/ali_d_87
#دوره_آموزشی
#آموزش_خبرنگاری
•خبرگزاری بسیج اردکان•
🆔 @basijnews_ardakan
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═┅───
@payame_kosar
مجوز فعالیت شبکۀ العربیه در الجزایر لغو شد
🔹الجزایر تصمیم گرفت مجوز فعالیت شبکۀ خبریِ العربیۀ عربستان را در این کشور لغو کند.
🔹العربیه طی یک سال گذشته تمام تلاش خود را به کار بسته تا اخبار جنگ در غزه و لبنان را بهگونهای باز نشر دهد که در راستای تضعیف روحیۀ فلسطینیها و لبنانیها باشد.
╔══✧༅࿐✾
🆔@payame_kosar
╚═══ 🍃🌺🍃 ════════
🔻کتاب بی آرام
به روایت خانم زهرا امینی
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت سوم:
چهار روز از زندگی مان گذشته بود که اسماعیل گفت: "دختردایی یه چیزی بگم، ناراحت نمیشی؟"
- نه
- دوستام زنگ زدهاند، باید برم منطقه
- من هم با خودت ببر.
خندید
- دارم میرم منطقه جنگی، چطور تو رو با خودم ببرم.
- حداقل من رو ببر اهواز که بهت نزدیک باشم.
- اگه اونجا امن بود که مامانم نمی اومد اینجا خونه بگیره.
زدم زیر گریه. حالا گریه نکن کی گریه کن! اصلا دوست نداشتم لحظه ای از من جدا شود.
فکر میکردم اگر برود، دیگر نمی بینمش؛ انگاری دیگر برای من نیست و از دستش میدهم.
دید اشکهای من تمامی ندارد. گفت:
- پاشو لباسات رو عوض کن؛ بریم بیرون دوری بزنیم.
از خدا خواسته بلند شدم و لباس پوشیدم. هوای اصفهان بهاری و مطبوع بود. قدم زدن با او که دنیایم شده بود، ذوق و شوقم را بیشتر میکرد. من که دختر شادی بودم و در لحظه زندگی میکردم موضوع رفتنش یادم رفت. سر صحبت را باز کرد:
- می دونی حضرت زهرا چند سالگی شهید شد؟
من هم که طوطی وار این ها را می دانستم گفتم: "هجده سالگی" گفت:
- نام حضرت زهرا رو داری؛ میخوام که صبر خانوم رو هم داشته باشی! اینا الگوی دین و دنیای ما هستن. زد به صحرای کربلا و صبر زینب (سلام الله). آن روز فهمیدم توکلش به خداست و توسلش به حضرت زهرا. نام بانو از زبانش نمی افتاد. نمی دانم در حرف های اسماعیل چه بود که آتشم را نشاند و آرامم کرد. قول دادم صبوری کنم تا برگردد. دیگر گریه نکردم. دلم نمی آمد دلش را بشکنم و ناراحتش کنم. خاطرم را جمع کرد که برایم پیغام میفرستد و هر یک از دوستانش که آمدند نامه ای برای من همراهشان میکند.
اسماعیل که رفت انگار رنگ و لعاب خانه را با خود برد. دیدم چه اتاق کوچکی داریم؛ اصلاً چه خانه نقلی و جمع وجوری ! تا قبل از آن انگار در قصری بی در و پیکر زندگی میکردم و خدم و حشم به من کُرنش میکردند. از وقتی اسماعیل رفت، کارم شده بود دعا کردن برای رزمنده ها. خواب و خوراک نداشتم. روزها به سختی میگذشت.
حاج خانم سرگرم کارهای خیاطی اش بود. نسرین خانم، بعد از دوره درمان شش ماهه در تهران به اصفهان آمده و در بیمارستان بستری بود. امیر در جبهه و ندا و نادیا هم مشغول درس و مدرسه بودند.
از اسماعیل خبری نبود. نه خودش آمد نه پیامی فرستاد؛ در حالی که همه وجودم اسماعیل را صدا میزد. یک روز طاقتم تمام شد. رو کردم به حاج خانم و گفتم: به خدا دیگه نمیتونم تحمل کنم. می خوام برم اهواز پسر عمه رو ببینم. حاج خانم سر چرخاند به حاجی آقا و گفت:
- ببین عروست چی میگه حاجی آقا، با دلم راه آمد، بلیت اتوبوس گرفت و راهی شدیم. در خانه حاج خانم را که باز کردند نزدیک بود از ترس پس بیفتم. سوسکهای بزرگی توی خانه پرواز میکردند! من که تا آن روز سوسک پرنده ندیده بودم داشتم زهره ترک میشدم. گفتم:"حاج خانم اینا دیگه چیان؟" گفت: "به اینا میگن بتُل. ما که نبودیم بیشتر شده ان" آن قدر که از سوسکها وحشت داشتم از حمله عراقیها نمی ترسیدم. حاج خانم گفت: «زهرا، اسماعیل می آد به خونه سرمیزنه. من کفشات رو قایم میکنم که ندونه اومدی، اصلاً بذار بگم زنت رو نیاورده یم.» گفتم باشه. فردای آن روز دم دمای ظهر، اسماعیل کلید انداخت به در خانه و آمد. چشمش که به حاج خانم افتاد رویش به لبخند بازشد.
- ا... مامان شما کی اومده اید؟
حاج خانم گفت:
- تو که بدقولی کردی و نیومدی! ما که هیچی؛ دلتنگ تازه عروست نشدی؟ گفته بودی زود میآی.
اسماعیل گفت:
- دشمن فشارش رو بیشتر کرده، نمیتونستم ول کنم بیام، زهرا چطوره؟
حاج خانم خودش را به آن راه زد:
- چه می دونم، زهرا رو میخواستی باید خودت می اومدی بهش سر میزدی. من که زنت رو نیاوردم. به من چه! زنت رو میخوای برو اصفهان، خودت برش دار بیارش.
اسماعیل خنده اش گرفت. انگار دست ما را خوانده بود. حاج خانم گفت: "ای نامرد! سر تو نمی شه کلاه گذاشت."
╔══✧༅࿐✾
🆔@payame_kosar
╚═══ 🍃🌺🍃 ════════