eitaa logo
پایگاه بسیج ریحانه الرسول شلمزار 🇮🇷
81 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
ادمین 💢@Razahra313💢
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ . خدايا درود فرست بر على بن موسى الرّضا، امام پسنديده با تقواى بى عيب، و حجّتت بر هر كه بر زمين، و هر كه زير زمين است، آن راستگوى شهيد، درودى بسيار و كامل، و پاك و به هم پيوسته و پياپى و در پى هم، مانند برترين درودى كه بر هر یک از اوليائت فرستادى. @paygah_reyhane
امام رضا علیه السلام: كوچك، راهى به سوى گناهان كبيره است. هر كس كه در گناهان كوچك از خدا نترسد، در مورد گناهان بزرگ و بسيار هم از او نمى‏ ترسد. (مسند الامام الرضا عليه‏ السلام ج۱ص۲۹۰) امام رضایی شو 🌾🌾🌾     @paygah_reyhane    
🎥 اشتباه نکنید، اینجا آفریقا نیست! ⭕️ اینجا ایرانه، یک صد سال قبل؛ وقتی روباه پیر با همکاری عده‌ای وطن فروش همه ذخیره غذایی ایران رو به یغما برد تا در طول دو سال، ۹ میلیون ایرانی کشته بشن، یعنی حدود ۴۰ درصد جمعیت کشور! 🔻بعد الان بی‌بی‌سی خبیث به فکر مردم افتاده و میگه چرا نمیاید واکسن بخرید🤔 ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بخشی از برنامه "جهان آرا" با حضور رئیس شورای شهر تهران 🔸محسن هاشمی: من می‌ترسم در برنامه زنده از برجام دفاع کنم، برنامه ضبطی بهتر است! 🔸ثابتی: شما که آقازاده‌اید می‌ترسید؟ 🔸هاشمی: الان اتفاقا آقازاده‌ها می ترسند چون دچار مشکلات هستند! 🔸ثابتی: چرا؟ چون آقای رئیسی آمده؟ ✍
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 این انقلاب، زمینی نیست... 🔰به روایت حاج حسین یکتا ✍
📚یک جرعه کتاب📚 🦋کودکی🦋 ... او هم بساط پهلوانی ا ش را پهن کرد. تمام بچه ها از ریز و درشت و کوچک و بزرگ دور تا دوراو می‌نشستندو شش دانگ حواسشان را جمع می‌کردند تا تردستیهای او شروع شود، زنجیر پاره کند و ماشین از روی سینه ی او رد شود. همه آرزو داشتند مثل ناصر پهلوان باشند. من و احمد و علی یک سال تحصیلی با هم فاصله داشتیم . کتاب های درسی آنقدر دست به دست می شد، که وقتی به علی میرسید کلما ت همه رنگ و رو رفته بود. عموما بعدازظهری بودیم و با یک ناهار مختصر کیف به دست راهی مدرسه میشدیم . وقتی از تیرس نگاه اهل خانه و محل دور میشدیم احمد کیف ما دو تا را روی سرش می گذاشت و ادای زنان دورهگرد عرب را در می‌آورد.احمد کیف به سر مثل باد میدوید و ما به دنبال او تمام مسیر خانه تا مدرسه را بدون ترس از زمین خوردن می‌دویدم . طوری که وقتی به مدرسه میرسیدیم حدود ده دقیقه روی کیفمان می‌افتادیم و نفس نفس می زیدیم. اسم دبستان من مهستی بود و سر راه مدرسه ی آنهاقرارداشت. آنهدا کیف مرا همان دم در مدرسه پرت می کردند و می رفتند. اولیای مدرسه فکر می‌کردند من به شوق مدرسه میدوم. غافل از اینکه این شوق وقت خروج از مدرسه بیشتر بود. با این تفاوت که در مسیر بازگشت احمد کیف هایمان را سر کوچه به دستمان میداد و مثل بقیه بچه ها راهی خانه میشدیم. آقا ما را بدعادت کرده بود. همیشه موقعی که خسته از مدرسه برمیگشتی او را میدیدی که جلوی در خانه ایستاده و با جیب هایی پر از نخودچی کشمش منتظر ماست. از سر کوچه چشم از در خانه برنمی داشتیم . با دیدن آقا دلگرم میشدیم و خستگی های مدرسه از یادمان می رفت. آقا می‌گفت: هرکدومتون میتونه از توی جیب هامفقط یک بار به اندازه ی مشتهاش نخودچی کشمش برداره. به من می‌گفت: اول نوبت دختر توجیبی بابا ، بعد نوبت علی و بعداحمد.همه‌ی آرزویم این بود که بزرگ شوم و قدّم به جیب آقا برسد چون همیشه کنار جیب هایش را از بس که حرص میزدیم پاره میکردیم. با این یک مشت نخودچی کشمش که هنوز مزه اش زیر زبانم مانده سرمان گرم بود تا خوردنی دیگری گیرمان بیاید. آنقدر شرطی شده بودیم که اگر آقا را دم در نمیدیدیم بغض می‌کردیم . یک روز که من کلاس چهارم و احمد و علی کلاس دوم و سوم بودند، وقتی رسیدیم در خانه، آقا نبود. رفتیم داخل خانه، دیدیم داخل هم کسی نیست. حتی مادرم که عضو ثابت خانه بود ، هم حضور نداشت. داداش حمید را که هنوز شیرخوار بود سپرده بودند به خاله توران. بعد از چند دقیقه خاله توران که همسایه ی دیوار به دیوار ما بود داخل آمد و گفت: بچه ها بریم خونه ی ما چای شیرین بخورید . رفتیم چای شیرین خوردیم اما سراغ هر کس را که می گرفتیم خاله توران می گفت: حالا میآن. جایی رفتن، کار داشتن. برید بازی کنید. نزدیک غروب شد و باز هم خبری نشد. بعداز غروب یواش یواش سروکله ی آبجی فاطمه و بچه ها پیدا شد، همه‌ی قیافه ها هراسان و چشم ها سرخ و نمناک بود. اما باز هم از آقا و مادرم و کریم و رحیم خبری نبود. آنها بی آنکه توضیحی بدهند می‌گفتند: حالا پیداشون میشه. حالا میآن.اما نمیگفتند آنها کجا رفته‌اند. آخر ش همه آمدند جز آقا. باز کسی نگفت چرا آقا نمیآید. آن شب مادرم تا صبح بیدار بود و پای سجاده اشک می ریخت و پیغمبر و امام ها را صدا می زد و قسم می داد و دخیل می بست. صبح که بیدار شدیم همه رفته بودند و دوباره خاله توران بود و چای شیرین و ناهار دمپختک. خورده نخورده رفتیم مدرسه. احمد آن روز کیف هایمان را بر سر نگذاشت و هرسه آرام آرام به مدرسه رفتیم. همه ی لحظه‌های آن روز سنگین را که سخت می‌گذشت سپری کردیم به این امید که وقتی به خانه برگشتیم آقا با جیب های پر از نخودچی منتظرمان باشد و بگوید اول دختر توجیبی بابا. اما باز هم وقت برگشتن از مدرسه دیدیم خبری از آقا نیست. باز هم خاله توران بود و چای شیرین او که به ناف ما بسته می شد. هر چه از او می‌پرسیدیم می‌گفت: مردها که مال تو خونه نشستن نیستن، مال سرکارن. بعد از اینکه چند شب به همین منوال گذشت، وقتی آبجی فاطمه آمد آنقدر به او اصرار کردیم و قول دادیم به کسی نگوییم و رازدار باشی تدا بلاخره کوتاه آمد. آبجی فاطمه آهی کشید و در حالی که بغض کرده بود گفت: آقا تو بیمارستان بستریه و ما میریم ملاقاتی آقا. بیشتر از این یک جمله چیز دیگری نگفت. اما همین مقدار هم برای گریه و زاری کردن ما کافی بود. اینکه می‌گفت آقا چند روز دیگه میاد، ما را آرام نکرد...🍀🍀🍀🍀 -10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا