دل باخته
💢 #نبرد_غیرت ✍ خاطره ای شنیدنی از #سردار_شهید_طاهر_اجاقلو فرمانده دلاور طرح و اطلاعات و عملیات لشگر
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی
بوی گندم ، بوی باران می دهی
بوی عطر تازۀ نان می دهی
بوی دريا بوی ساحل ، بوی موج
بوی ابر و باد و باران می دهی
بوی گلگون جامگان سربدار
بوی مردی ، بوی ايمان می دهی...
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#سرداران_شهید_زنجان
#سردار_شهید_طاهر_اجاقلو
💢 #حماسه_بدر
✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی #گردان_حر #لشگر_۳۱_عاشورا در عملیات عاشورایی #بدر
📌 #قسمت_۴۲
💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات _ گردان دواطلب
🖌... در کنار درب ورودی مقر دهها دستگاه تویوتای سقف دار و بی سقف به صف شده و عده کثیری هم از رزمندگان اطراف شأن تجمع کرده بودند. به اجتماع رزمندگان پیوسته و همچون آنان با شور و هیجان منتظر دیدار سردار دل ها مهندس مهدی باکری شدم. مقابل سنگر فرماندهی مملو از دلاورمردانی بود که بعد از چندین روز نبرد سهمگین و مقاومت جانانه با چهره های خسته و بی رمق کنار هم با لباس ها و قیافه های خاکی و کثیف ایستاده بودند. بعضی چهره ها بقدری سیاه و تیره بود که فقط سفیدی چشم هایشان دیده میشد. تعدادی رزمنده مجروح هم در جمع دیده می شدند که با پیکری زخم خورده و پانسمان شده به عقبه برنگشته و همچنان مانده و دلاورانه به دنبال مبارز و هم آورد می گشتند.
محو تماشای بهترین و مخلص ترین بندگان خداوند متعال بودم که رزمنده ایی بالای یکی از تویوتاها رفت و بعد از سلام و صلوات ، گفت که ایران زاد ریئس ستاد لشگر عاشورا می باشم و حامل پیام فوری و اضطراری سردار باکری از آنسوی دجله هستم. سردار ایران زاد اول از تلاش و زحمات شبانه و روزی رزمندگان لشگر تشکر کرده و بعد ادامه داد که قرار بود سردار باکری خود در این محفل حضور داشته باشد. اما اوضاع در آنسوی دجله بقدری وخیم و بحرانی است که سردار خود در منطقه مانده و مشغول نبرد با قشون عراقی هاست. شما عزیزان تمام نیروهای باقی مانده از گردان های عمل کننده لشگر عاشورا هستید که انصافاً هم در روزهای گذشته به وظیفه و تکلیف خود مردانه عمل کرده و الان هم تویوتاها آماده اند تا شما را به لب آب برده و روانه عقبه شوید. اما بدانید و آگاه باشید که آنطرف دجله سردار باکری نیاز شدید به یاری و کمک دارد و مرا هم فرستاده که برایشان نیروی کمکی ببرم. هر کدام تان توانی در بدن دارید و می توانید ، بمانید تا به یاری فرمانده لشگرمان بشتایم که بی صبرانه انتظارمان را می کشد.
با اتمام سخنان سردار ایران زاد ، غوغایی عظیم در بین رزمندگان بر پا شده و نیروهای هر گردان در گوشه ای تجمع کرده و در مورد رفتن یا ماندن مشغول بحث و گفتگو شدند. تعدادی از یاران زنجانی هم دور هم نشسته و گرم گفتگو بودند. به جمع شأن پیوسته و کنارشان نشستم. برادران بسیجی حسن چترسیاه و رسول منتجبی و حسن محمدی ، رزاق کرمی ، علی احمدی ، بیژن موحد ، مجید رحیمی ، سید مجتبی موسوی عزم برگشت نموده و انصافاً هم حرف های منطقی و کاملاً درست و عقلانی می زدند. می گفتند که پنج شبانه و روز است که یک خواب راحت نکرده ایم و آنقدر هم با عراقی ها جنگیده ایم که از نفس افتاده و کاملاً خسته و بی رمق شده ایم. خورد و خوراک که هیچ ، سر و صورت و بدن مان پنج شبانه روز است که آب و تمیزی به خود ندیده و همه هیکل مان کثیف و سیاه هست. خلاصه هرکدام دلیلی برای برگشتن آورده و عاقبت هم بعد از کلی بحث و گفتگو ، همگی متفقالقول تصمیم به بازگشت گرفته و مشغول جمع آوری تجهیزات مان شدیم.
از جمع یاران خارج و حیران و سردرگم مشغول گشت و گذار در اطراف مقر شدم. در درونم طوفانی عظیم برپا بود و وجودم به آوردگاه نبرد عشق و عقل مبدل شده بود. عشق مرا به ماندن و پیمودن کوی معشوق تا نهایت فرا می خواند و عقل مصلحت اندیش هم از خطرات و رنجهای میسر می گفت و از ادامه راه برحذرم میکرد. عشق می گفت که برای رضای حق به وادی فنا آمدی و عاشق صادق از رنج ها و ملامت ها نمی گریزد و عقل عافیت طلب و مصلحت بین هم می گفت که چندین روز است که نخوابیدی و خسته و بی رمق و ناتوانی ، وظیفه و تکلیف خود را هم بعنوان یک رزمنده انجام داده ای ! چرا از دیوان عقل حدیثی نمی خوانی و از این دشت پربلا و پرخطر که پر از خون و آتش و تیر و ترکش است به کنج آسایش و آرامش و عافیت نمی گریزی !؟
در همین افکار غوطه ور بودم که چشام به شیرمردانی افتاد که قصد ماندن داشتند و با شور و هیجان مشغول پرکردن خشاب ها و نوارهای تیربار بودند. آن مستان ميخانه عشق ، آنچنانی با اشتياق و علاقه داوطلب شرکت در اين ماموريت خطرناک بودند که گويی تازه از گرد راه رسيده و هنوز کاری انجام نداده و با تمامی قدرت و توان آماده نبرد می شدند. آنان واقعاً خستگی و خواب را به سخره گرفته و با چهره های شاد و خندان رهسپار ميدان خون و شهادت بودند. نمی دانم دیدن آن دلاورمردان عاشق پیشه ، چه بلایی بر سر دلم آورد که در یک لحظه تمام وجودم پر از عشق و شور شد و با پشت پا زدن به نصیحت ها و اندرزهای عقل عافیت اندیش ، تصمیم به ماندن گرفته و برای برداشتن سلاح و تجهیزاتم به سمت دوستان و همرزمان زنجانی برگشتم..
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
#دفاع_مقدس
#عملیات_بدر
#رزمندگان_زنجان
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
25.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #حنابندان
📽 فیلمی بسیار دیدنی و خاطره برانگیز از مراسم حنابندان رزمندگان اسلام قبل از عزیمت به عملیات با بیاناتی زیبا و شنیدنی از سید اهل قلم #شهید_مرتضی_آوینی
🎙 #شهید_آوینی :
... هر چه به پایان روز نزدیكتر میشویم ، شكوفههای شوق در دل بیقرارشان بیشتر و بیشتر شكفته میگردد و طبعشان به شوخیهای لطیف متمایل میشود و از جان نثاران سیدالشهدا (ع) جز این نیز انتظار نمیرود .
ترس روبهانه نه شایستهی شیر شكارافكن است . منافق است كه همچون موش كور به تاریكی خوی كرده است و از رو به رویی با ما میهراسد . اما شیردلان سپاه حق ، حزب الله ، آنانند كه در شأن مصافشان سورهی «والعادیات» نازل میگردد و پروردگار متعال به رزمشان و جرقهی سم ستورانشان بر سنگهای جبهه قسم یاد میكند . اینان كجا و ترس از مرگ كجا...!
🌺 یاد باد آن روزگاران یاد باد
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_اسلام
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #پرواز
✍ روایت شهادت سردار دلاور #شهید_مهدی_پیرمحمدی فرمانده دلاور گردان حضرت ولیعصر (عج) لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) در #عملیات_خیبر :
🖌... در عملیات خیبر ، با سردار مهدی پیرمحمدی در ستاد فرماندهی لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب ع بودیم که خبر قیچی شدن گردان حضرت ولیعصر عج و شهادت سردار حسن باقری را به آقا مهدی زین الدین فرمانده لشگر دادند . گفتند که پیکر سردار شهید حسن باقری به همراه تعدادی از شهدای گردان حضرت ولیعصر عج در محل درگیری جامانده است .
سردار زین الدین از این موضوع بسیار متاثر شد و برای لحظاتی چشمان قشنگش بارانی شد و بعد رو به ما کرد و گفت : شما چند نفر ( سردار جانباز نجم الدین تقیلو ، سردار شهید مهدی پیرمحمدی ، سردار شهید محمدناصر اشتری و سردار شهید طاهر اجاقلو ) سریع بروید جلو ، هم با منطقه آشنا بشوید تا اگر نیاز به بردن گردان بود شما ببرید و هم اگر توانستید و امکانش بود تعدادی از پیکرهای پاک شهدا را به عقب بیاورید . در ادامه با تاکید مجدد گفت : مخصوصا دنبال پیکر شهید حسن باقری باشید و پیدایش کنید .
با دریافت فرمان ، بلافاصله آماده حرکت شده و چهار تایی راهی جزایر مجنون شدیم . زمانی که به خطوط درگیری رسیدیم ، اوضاع منطقه بدجوری به هم ریخته بود و بقدری هم آتش روی جزیره ریخته می شد که اصلاً نمی شد که رفت و آمد کرد . در آن شلوغی های عظیم نمی دانم چه شد که سردار طاهر اجاقلو و سردار محمدناصر اشتری را گم کرده و با مهدی پیرمحمدی تنها ماندیم اما با این وجود ماموریت را نیمه کاره رها نکرده و برای یافتن پیکر پاک شهدا و الخصوص پیکر مطهر شهید حسن باقری به سمت محل درگیری گردان حضرت ولیعصر عج با نیروهای عراقی رفتیم .
از زمین و آسمان آتش می بارید و غرش انفجارات لحظه ای قطع نمی شد ، زمین جزیره با فرشی از ترکش های ریز و درشت و چاله های سیاه انفجار بصورت زیبایی تزئین شده بود . قدم به قدم جلو کشیدیم تا اینکه به نزدیکی های منطقه درگیری گردان حضرت ولیعصر عج رسیدیم .
هنوز چند صد متری با خاکریز بچه های گردان حضرت ولیعصر عج فاصله داشتیم که بصورت ناگهانی از هر چهار طرف به سمت مان تیراندازی کردند . سریع پناه گرفته و مشغول بررسی اوضاع شدیم . در وضعیت بسیار خطرناکی گیر افتاده بودیم . دور تا دورمان را عراقی ها گرفته بودند و با هرچه بدست شأن می آمد به طرف مان تیراندازی می کردند . باورنکردنی نبود اما متأسفانه بی یار و یاور در حلقه محاصره دشمن افتاده بودیم و ماندن در آنجا مساوی با شهادت یا اسارت بود . چاره ای جز فرار نداشتیم و برای همین هم بی درنگ برخاسته و شروع به دویدن کردیم .
من جلوتر از مهدی پیرمحمدی می دویدم ، زمانی احساس کردم که مهدی پشت سرم نیست ! برگشته و پشت سرم را نگاه کرده و دیدیم که مهدی کمی دورتر روی زمین افتاده است . سریع برگشته و خود را به بالای سرش رساندم .
داد زدم مهدی پاشو ! عراقی ها دارند می رسند !
جوابی نیامد ، بی حرکت روی زمین مانده بود و هیچ واکنشی نشان نمی داد . کنارش نشسته و دیدم که چندتا گلوله به پشت و کمرش خورده و نای حرف زدن ندارد ، عراقی ها در گوشه و کنار سنگر گرفته و با تیراندازی متوالی به طرف مان می آمدند . نمی شد پیکر زخم خورده دوست و همرزمم را همانطور آنجا گذاشته و فرار کنم . باید به هر طریق ممکن او را هم به عقب می کشیدم .
یک برانکارد همون نزدیکی ها افتاده بود ، برانکارد را آورده و پیکر زخمی مهدی را داخلش گذاشته و با چند دور طناب محکم بسته و شروع به حرکت کردم ، حدود پنج ساعتی برانکارد را به دنبال خود کشیدم تا اینکه عاقبت با هر سختی و مشقت بود از حلقه محاصره عراقی ها خارج شده و به محل امنی رسیدیم .
جویای احوال مهدی شده و دیدم که هنوز نفس می کشید و واقعاً خوشحال شدم . درست در این زمان یک آمبولانس از راه رسید و شتابان جلوش را گرفته و پیکر نیمه جان مهدی را داخل آمبولانس گذاشته و به سمت اورژانس صحرایی حرکت کردیم .
به مقر اورژانس رسیده و دیدم بالگردها در حال انتقال شهدا و مجروحین به عقب هستند . سریع مهدی را به بالگردی رسانیده و با کمک امدادگران برانکارد را سوار بالگرد کردیم . اما هنوز بالگرد از زمین بلند نشده بود که مهدی خود بال گشوده و سبکبال و خونین پیکر تا محضر دوست پرواز کرد .
🌸 روحش شاد و یادش گرامی
🖍 خاطره از زبان سردار جانباز #حاج_نجم_الدین_تقیلو
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
#رزمندگان_زنجان
#فرماندهان_شهید_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab