eitaa logo
خادمین شهدا (پلاک ۲۰۹)
258 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
202 فایل
قرارگاه خادمین الشهدا گروه جهادی مجاهدان خاکی کانون شهید مدافع حرم عباس دانشگر ارتباط با ما @khademooshahid
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۰ 💠 خانم مسرت جهرمی از استان فارس ✍ بزرگی می‌گفت… «شهید، سعید است… و شهادت… سعادت.» سلام بر معصومیت نگاهش، بر سیمایی که هر که دیده، محبتش را در دل جای‌داده. من… کوچک‌تر و ناتوان‌تر از آنم که بخواهم درباره‌اش سخن بگویم. فقط می‌خواهم بنویسم به کوتاهی عمر بیست و سه‌ساله‌اش… اولین‌بار… صلابت نگاهش را در میان جمع گرم و صمیمیِ «رهپویان وصال» شیراز دیدم. همان روزها… وصیت‌نامه‌اش را گرفتم… و با افتخار، در قفسه کتابخانه خانه‌مان گذاشتم. اما… هنوز … توفیق رفاقتش نصیبم نشده بود. بیست و ششم آبان ماه هزار و چهارصد و دو… شهرستان جهرم. پس از نماز مغرب و عشا… یادواره شهید عباس دانشگر… و شهدای مدافع حرم جهرم‌ بود. سردار حمید اباذری که پشت تریبون رفت، نسیمی آمیخته به عطر گل محمدی… از میان جمع گذشت. در میان همهمه آرام جمعیت… احساس کردم... شهید دانشگر، در بین جمعیت است. کنار ما… بی‌صدا… نگاهش از دل تصویر زیبایش تا عمق وجودم روانه شد. همان جا… تصمیم گرفتم… او را الگوی پسر کوچک چهارده‌ماهه‌ام قرار دهم. یاد حرف شهید علی‌اکبر رحمانیان افتادم که گفته بود: «وقتی جنگ تمام می‌شود… همه پشیمان می‌شوند… جز شهدا. چون آن‌ها عاقبت‌بین بودند… و ما… هنوز قدرشان را نمی‌دانیم.» آن شب، جهرم، روشن از نور نام و یاد شهدا بود. یکی از راویان، خاطره‌ای از شهید عباس دانشگر گفت… از محبت بی‌پایانش به بیماری که در صف انتظار پیوند کلیه بود. و به کرامت امام حسین علیه‌السلام … با وساطت شهید دانشگر… کلیه برایش جور شد و شفایش رقم خورد. ناگهان فضای مصلی از آرامش لبریز شد، و اشک‌ها… بی‌اجازه و بی‌صدا روی گونه‌ها جاری… شهدا چه مقام رفیعی نزد خداوند متعال دارند. می‌دانم… همه چیز، در گرو اذن «مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِندَهُ إِلَّا بِإِذْنِه» است… اما خدایا… به حرمت پای خسته رقیه سلام‌الله‌علیها، به حرمت دلِ سوخته زینب کبری سلام‌الله‌علیها، به حرمت نگاه نگران صاحب‌الزمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف، همان‌گونه که به عباس عزیز آموختی شیعه بودن را، قدم‌های ما را در مسیر بندگی‌ات ثابت‌قدم نگه‌دار. و عباس… اگر صدایم را می‌شنوی… بدان که وصیت‌نامه‌ات، هنوز همان جاست. روی قفسه کتابخانه‌ام… و نگاهت، چراغ کوچک خانه ماست؛ نوری که هر وقت خاموشی به دل‌هایمان می‌افتد، دوباره با دیدن سیمای الهی‌ات روشن می‌گردد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۱ 💠 آقای جعفرزاده از استان گیلان ✍ آن روز، بهار از پنجره‌ی زندگی‌ام وارد شد. نه با شکوفه‌های حیاط… با یک نگاه. نگاهی که از روی جلد کتاب «آخرین نماز در حلب» مستقیم نشست وسط قلبم. نامش عباس دانشگر بود؛ جوانی که من پیش از آن، حتی یک برگ از دفتر زندگی‌اش را ورق نزده بودم. من، غرق روزمرگی‌های سنگین زندگی… او، شهید مدافع حرم حضرت زینب سلام‌الله‌علیها. از همان لحظه، بی‌آنکه بفهمم، انگار صفحه‌ی تازه‌ای در زندگی‌ام باز شد. عباس دانشگر شد همه‌ی زندگی‌ام. من هیچ‌وقت دوست واقعی نداشتم… دوستی که بخواهم حرف‌های دلم را با او بزنم. دوستی که هر خط از نوشته‌‌هایش مثل تکه‌ای از آسمان باشد. با خواندن کتابش، کم‌کم تکه‌های گمشده‌ی خودم را پیدا کردم. فهمیدم برای او نماز اول وقت، فقط یک «واجب» نبود؛ قرار عاشقانه‌ای بود که حتی جنگ هم نمی‌توانست از او بگیرد. فهمیدم که دوستی با شهدا، رسم زندگی‌اش بوده. بعد رسیدم به نامه‌هایش… نامه‌ی سیزده‌سالگی‌اش به رهبر انقلاب، مرا تکان داد. از خودم پرسیدم: «یعنی من هم می‌توانم با همه‌ی وجود به مقام معظم رهبری بگویم: حضرت آقا؟» وقتی خواندم چه‌طور به امام خامنه‌ای عشق می‌ورزید، آن روز فهمیدم که قلبم را باید به نایب امام‌زمانم گره بزنم. کتاب «تأثیر نگاه شهید» را که خواندم… همان جا بود که پای شهید حاج‌قاسم سلیمانی هم به زندگی‌ام باز شد، و من حاج‌قاسم را با او شناختم. حالا به اسم کوچک صدایش می‌زنم، برایم شد «عباس جان». وصیت‌نامه‌اش، دل‌نوشته‌ها و یادداشت‌هایش، حتی فایل‌های صوتی‌اش… هیچ‌کدام برایم تمام نمی‌شوند. هر بار، با خواندن و شنیدنشان چیزی تازه، درسی تازه، نکته‌ای تازه می‌فهمم. وصیت‌نامه‌اش، در من شعله‌ای روشن می‌کند که نمی‌گذارد در تاریکی بمانم، برنامه‌ریزی‌اش هوش از سرم می‌بَرد. نظم و دقتش، حیرت‌زده‌ام می‌کند. عباس جان کمکم کن از برنامه‌ات الگو بگیرم. هنوز امتحان‌های الهی زیادی پیش روی زندگی‌ام باقی‌مانده که امیدوارم با همراهی رفیق شهیدم یکی‌یکی از آنها سربلند بیرون بیایم. خداوند متعال را شاکرم که با شناخت یکی از بندگان خوبش، فرصت دوباره‌ای برای جبران کوتاهی‌های گذشته زندگی‌ام به من عنایت فرمود. حالا عباس دانشگر معلم انقلابی من است. معلمی که هر روز سر کلاسش، درس تازه‌ای می‌آموزم. یاد می‌گیرم که چطور مثل خودش به مقام قرب الهی برسم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۲ 💠 آقای عباس‌آبادی از استان کرمانشاه ✍ از کجا باید شروع کنم؟ نمی‌دانم... چشم‌هایم را می‌بندم، از خودش مدد می‌گیرم، سیمای دلنشینش را به یاد می‌آورم. عباس دانشگر... جوانی که نگاهش، حرف می‌زند. نه با کلمات، با چشم‌هایی که انگار آینه آسمان هستند. همیشه لبخندی گوشه لبش جا خوش کرده است؛ لبخندی که نقشه‌ی راه دل گمشده‌ی من شد. هر وقت به عکسش چشم می‌دوزم، بی‌اختیار پیشانی‌اش را می‌بوسم. انگار همان لحظه، با همان تبسم شیرین، مرا هم به خنده وا می‌دارد. اما مگر می‌شود کسی این‌قدر خوش‌رو و خوش‌سیما باشد؟ با خودم می‌گویم: اگر عباس در قافله کربلا بود، کدام یار امام حسین علیه‌السلام می‌شد؟ اما خوب می‌دانم… او بارها برای مادر سادات اشک ریخته بود، شهادتش هم رنگ همان مصیبت را داشت. شاید در خلوت‌های عاشقانه‌اش با خداوند متعال، خواسته بود همچون حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها شهید شود؛ و شاید همین دعا، با عنایت حضرت، مستجاب شد. آن روز… روستایی در حوالی حلب سوریه. آسمان خاکستری. موشک “تاو” اول که رسید، افتاد میان درِ ماشین و دیوار پشت سرش. صدای انفجار، بوی باروت... و نارنجک پهلویش با موشک تاو دوم منفجر شد. شعله‌ها رنگ آسمان را عوض کردند و او آسمانی شد و پرکشید. او رفت. به‌آرامی… به‌روشنی پرکشیدن پرنده‌ای که تنها خودش می‌دانست به کجا می‌رود. دیگر نمی‌توانم ادامه دهم... کوهی از غم روی دلم سرازیر می‌شود. گریه می‌کنم، سبک می‌شوم، اما باز انگار عباس روبه‌رویم ایستاده و می‌خندد: - بس است، کمی هم بخند... عباس جان، داغت سنگین است. اما تو قله را دیده بودی. می‌دانستی کجا باید ایستاد. مثل کسی که مولایش چیزی میان دو انگشت نشانش داده باشد؛ جلوه‌ای از زیبایی شهادت… زیبایی‌ای که جز اهلش، هیچ‌کس نمی‌فهمد. آب، مسیر خودش را پیدا می‌کند... تو هم راهت را پیدا کردی، تا به اقیانوس بیکران الهی رسیدی. هنوز مانده‌ام این‌همه جرئت و شهامت را از که به ارث برده‌ای... اما می‌دانم؛ تو پرورش‌یافته مکتب حاج‌قاسم هستی. شاید؛ مانند فرمانده‌ات، سال‌ها در کوه و دره به دنبال شهادت دویده بودی. و من... فقط دعا می‌کنم قدم در همان راه بگذارم. دوباره به خودش متوسل می‌شوم. باز لبخند می‌زند، آرام، انگار گره‌های دنیا با خنده‌اش باز می‌شود و من، دلم می‌خواهد بی‌خیال دنیا شوم... 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۴ 💠 آقای علیزاده از استان سمنان ✍ اوایل سال ۱۴۰۰ بود. هوای آن روزِ باجه‌ی پست سنگین بود. مدام صدای خش‌خش کاغذها و بوق کوتاه دستگاه کارت‌خوان در گوشم می‌پیچید. پدر شهید عباس دانشگر هفته‌ای یک یا دو بار وارد باجه پست می‌شد. در دستش چند پاکت بزرگ داشت؛ گاهی پنج، گاهی ده تا پاکت. داخل آن‌ها عکس‌ها و کتاب‌های شهید بود، برای جوانانی در گوشه‌وکنار کشور رایگان ارسال می‌کرد. آن روزها در حد توانم برای اینکه کار پدر شهید زودتر انجام شود، دست کمکی به او می‌دادم و با بیشترین توجه و دقت، پاکت‌ها را بسته‌بندی می‌کردم. پدر شهید می‌گفت: خدا خیرت بده، همین که کتاب‌ها زود و سالم به دوستان شهید می‌رسد از صمیم قلب از شما تشکر می‌کنم. گفتم: «وظیفه است حاج‌آقا… این بسته‌ها با همه بسته‌های پستی دیگر فرق می‌کند.» احساس می‌کردم در این کار فرهنگی سهم کوچکی دارم. یک شب در عالم خواب شهید عباس دانشگر را دیدم که شهید به من لبخند می‌زد. «لبخندش مثل نسیم بهاری از لابه‌لای مه صبحگاهی به صورتم می‌خورد، چشمانش طوری نگاهم می‌کرد که انگار حرفی نگفته در دل دارد.» با صدای اذان صبح بیدار شدم؛ وضو گرفتم و در سکوت، به آن لبخند فکر کردم. عجیب بود… چطور ممکن است شهید این‌طور به جزئیات دنیای ما توجه داشته باشد؟ احساس کردم دستی پنهان، آرام و مهربان، دارد مرا هدایت می‌کند. از آن به بعد سعی می‌کردم نه‌تنها پدر شهید بلکه همه افرادی که وارد باجه پست می‌شدند، راهنما و کمک کار باشم و با حداقل هزینه ممکن که از دستم برمی‌آید، برای مردم حساب کنم، همان مقدار هم گاهی با خودم می‌گفتم با توجه به شرایط اقتصادی بعضی‌ها توان مالی ندارند. گاهی که نگاه نگران مشتری را می‌دیدم، پیش خودم می‌گفتم: «این روزها خیلی‌ها توان مالی ندارند… نباید سخت گرفت.» به مشتریان می‌گفتم بهتر است آنچه می‌خواهید پست کنید را در منزل بسته‌بندی کنید که هزینه اضافه ندهید. یا برای انتخاب نوع خدمات پستی، راهنمایی‌شان می‌کردم تا کمترین هزینه را بدهند. تلاش می‌کردم تا مردم با حداقل هزینه ممکن، پاکت‌هایشان را پست کنند. در زمان ارسال بسته‌ها در حد توانم در ثبت اطلاعات پاکت‌های پستی، انصاف را رعایت می‌کردم. هر بار که رضایت مردم را می‌دیدم، لبخند شهید در خواب دوباره در ذهنم جان می‌گرفت. انگار همان لبخند، چراغی بود که مسیر کارم را روشن می‌کرد. انگار با لبخند پر معنایش می‌گفت: «ادامه بده… کوچک‌ترین کار هم اگر برای خدا باشد، بزرگ است.» ان‌شاءالله که شهدا در دل ما جوان‌ها نفوذ پیدا کنند و ما را به راه راست هدایت کنند. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۵ 💠 آقای جمالی از استان خوزستان ✍ نخستین‌بار چهره‌اش را میان صدها تصویر شهید دیدم، یک روز که بی‌هدف میان نتایج جست‌وجوی «شهدای مدافع حرم» در اینترنت می‌چرخیدم، ناگهان عکس جوانی با چهره‌ای خندان و نگاهی که هزار حرف ناگفته داشت، صفحه رایانه خانه‌مان را روشن کرد: «شهید عباس دانشگر». نگاهش… انگار مستقیماً به قلبم شلیک شد. نامش را قبلاً جایی شنیده بودم، اما این بار، انگار ناگهان پنجره‌ای در قلبم باز شد. بی‌اختیار روی عکسش کلیک کردم. همان لحظه گویی دلم افتاد در دست کسی که به‌خوبی نمی‌شناختمش. یکی پس از دیگری، تصاویرش را ورق زدم، زندگی‌نامه‌اش را خواندم، و هر خط و هر عکس، رشته‌ای دیگر به دل من دوخت. از همان روز، عباس دیگر فقط یک نام نبود؛ مهمان همیشگی زندگی‌ام شد. اُنس با او آرام‌آرام، تحولی عمیق در روحم انداخت. اوایل، حتی توان کنترل اشک‌هایم را نداشتم. نمازهایم اول وقت شد؛ گاهی نیمه‌شب، به توصیه‌اش، دو رکعت نماز شَفع و یک رکعت وِتر را چند دقیقه قبل از اذان صبح می‌خواندم، و اشک‌هایم بی‌اجازه جاری می‌شد. تا همین حالا بیشتر اوقات تصویر پروفایلم، عکس شهید دانشگر است. نزدیک به صد و هشتاد عکس از او دارم که هرکدام بوی حضور عباس را می‌دهد. یقین دارم عباس دلبری بَلد است. همین اخلاصش مثل نسیم آرامی همه را می‌گیرد. فروشنده خواربارفروشی محله‌مان یک نمونه از اثر این جاذبه است: هر از گاهی در بحث‌هایمان درباره اوضاع کشور، برایش از شهدا می‌گفتم. روزی، گوشی‌ام را جلو بردم و گفتم: «این عکس را ببین… عباس است.» چند عکس نشانش دادم. مکثی کرد، آرام گفت: «هر چه از این جوان داری، برایم بفرست. نگاهش عجب جاذبه‌ای دارد…» همان شد که هر عکس و فیلمی که داشتم برایش فرستادم و دیدم عباس، حتی از پشت صفحه یک گوشی همراه، می‌تواند دل‌ها را بِبرد. حالا هر بار که گوشی خواربارفروش محله را می‌بینم که پر از تصاویر عباس است، یادم می‌افتد که بندگی خداوند متعال چقدر می‌تواند انسان را عزیز کند. ﴿مَن كَانَ يُرِيدُ ٱلْعِزَّةَ فَلِلَّهِ ٱلْعِزَّةُ جَمِيعٗا﴾[۱] «هر که عزت خواهد، بداند که همه عزت از آنِ خداست.» و هر بار که نگاهش از قاب گوشی به من می‌اُفتد، یادم می‌آید که بندگی، نردبانی است رو به آسمان… و عباس، دستانش را از آن‌سوی نردبان به سمت ما دراز کرده است. این قدرت جاذبه از یک عامل مهم ریشه می‌گیرد: عباس «فقط برای خدا» بود. ان‌شاءالله شهدا در دنیا و آخرت دستگیر ما باشند. [۱] سوره فاطر، آیه ۱۰ 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۶ 💠 آقای خدادوست از استان تهران: ... ✍ اربعین ۱۴۰۲، جادۀ نجف تا کربلا چون فرشی از بهشت زیر پای زائران پهن بود. پس از زیارت عتبات‌عالیات، همراه خانواده، دلمان پرکشید برای زیارت حرم مطهر سید محمد بن الهادی علیه‌السلام. مزار سید محمد، فرزند امام هادی علیه‌السلام، در شهر بَلد و در مسیر سامرا به کاظمین قرار داشت. زیارتمان که تمام شد، با آرامشی که تنها پس از زیارت یک امامزاده می‌توان در دل جُست، پا به حیاط حرم گذاشتم. ناگهان نگاهم روی لباس جوانی ثابت ماند؛ عکسی از لبخند بی‌تکرار شهید عباس دانشگر بر سینه‌اش خودنمایی می‌کرد. همان برق نگاه و لبخند آشنایی که سال‌ها پیش در دانشگاه امام حسین علیه‌السلام دیده بودم... با خود گفتم: حتماً این جوان اهل سمنان است. به سویش رفتم. پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم: - برادر، شما اهل سمنانید؟ لحظه‌ای مکث کرد و گفت: - نه من اهل بجنورد هستم. کنجکاوی‌ام بیشتر شد. نگاهی دوباره به تصویر شهید انداختم و پرسیدم: - این شهید را از قبل می‌شناختی؟ - نه… - پس چطور عکسش روی لباس شماست؟ آهی کشید و آرام گفت: - پدرم گرفتار مشکل سختی شده بود. به توصیه یکی از آشنایان، به ائمه اطهار علیهم‌السلام توسل کردیم و شهید دانشگر را واسطه قرار دادیم. از همان روز به او دل بستیم. هنوز چند روزی نگذشته بود که مشکل پدرم کامل برطرف شد... صدایش آرام بود، اما در لابه‌لای این نرمی صدا، شعله‌ای از عشق به شهید احساس می‌شد. ادامه داد: - ازآن‌پس، همۀ خانواده عاشقش شدیم. امسال اربعین تصمیم گرفتم بخشی از مسیر پیاده‌روی را به نیت این شهید، قَدم بردارم، تا دوباره محبت‌هایش را ببینم. لبخند زدم و گفتم: - من همکار و هم‌رزم شهید بودم. انگار خشکش زده باشد؛ ناگهان مرا در آغوش کشید و بارها صورت و پیشانی‌ام را بوسید. - جدی می‌گویی؟ واقعاً با عباس دانشگر هم‌رزم بودی؟ - بله درست شنیدی. با شوقِ تمام گفت: - تو رو به خدا از روحیاتش برایم بگو. چنددقیقه‌ای با او حرف زدم؛ از خنده‌های دلنشین عباس، از چشمانی که افق را پشت سر می‌گذاشت و انگار ملکوت را می‌دید، و از جاذبه‌ای که بی‌اختیار دل را به یاد خدا می‌سپرد. از مرور خاطراتش، بغض گلویم را فشرد و دیدگانم پر از اشک شد. گفتم: - می‌دانی عباس که بود؟ جوانی که تنها دو ماه از عقد محرمیتش گذشته بود، اما از این دنیا دل کند... جوانی که هدفش زمینه‌سازی ظهور امام‌زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف بود. نگاهش به زمین افتاد. چشمانش پر از اشک شد و قطره‌ها آرام بر گونه‌هایش لغزیدند. پیداست که دلش نمی‌خواست گفت‌وگوی ما تمام شود، اما خانواده‌ام منتظر بودند. دستی بر شانه‌اش گذاشتم و از او خداحافظی کردم؛ اما در دل مطمئن بودم این دیدار حکمتی داشته است. هم مرا پس از سال‌ها به یاد آن روزهای شیرینِ هم‌نشینی با عباس انداخت و هم عشق شهید را در دل جوان بجنوردی پررنگ‌تر کرد. انگار عباس، بی‌صدا و با همان لبخند آسمانی، در میان زائران اربعین قدم می‌زد؛ لابه‌لای همهمۀ نوحه‌ها، بوی چای داغ موکب‌ها و پرچم‌های افراشته به نام سیدالشهدا علیه‌السلام، تا دست دلدادگی را بار دیگر به آستان امام حسین علیه‌السلام برساند. عباس جان، زیارتت قبول؛ سلام مرا به علی‌اکبرِ امام حسین علیه‌السلام برسان. خوش‌به‌سعادتت که شهدِ شیرینِ در محضر اباعبدالله(ع) بودن را چشیده‌ای. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۸ 💠 آقای اخلاصی از شهرستان منوجان استان کرمان: ✍ ایده برگزاری مراسم سالگرد شهید عباس دانشگر در روستای چاه‌شاهی منوجان، جرقه‌ای بود که در دل آقا وحید سالاری شعله کشید؛ جرقه‌ای که از ششمین سالگرد شهید در مسجد امام جعفر صادق علیه‌السلام تهران، در دهه کرامت ۱۴۰۱ روشن شد. آقا وحید، همراه چند نفر از خادمین شهدا، خود را به تهران رسانده بود. عشقشان به شهید، نه خستگی راه می‌شناخت و نه غریبی شهر. همان جا افتخار خادمی مراسم نصیبشان شد؛ مراسمی که با سخنرانی استاد رائفی‌پور درباره ویژگی‌های شهید عباس دانشگر موردتوجه حاضرین قرار گرفت. در همان فضای نورانی، آن‌ها به سراغ سردار حمید اباذری - جانشین وقت دانشگاه امام حسین علیه‌السلام - رفتند و از او برای سخنرانی در منوجان تنها یک هفته بعد دعوت کردند. هرطورشده، او را راضی کرده بودند. چند دقیقه بعد، یکی از خادمین شهدا رو به آقا وحید گفت: - توی کرمان این‌همه شهید داریم، چرا برای عباس دانشگر در منوجان مراسم می‌گیری؟ آقا وحید مکثی کرد، نگاهش را به تصویر شهید دانشگر دوخت و آرام لبخند زد: در کنار یادواره هفت شهید روستایمان، سالگرد شهادت عباس را می‌گیریم. - من نرفتم سراغ شهید دانشگر... عباس خودش آمد سراغ من. وقتی به منوجان برگشت، با همان حرارت گفت: «مراسم را همین‌جا، وسط روستا برگزار می‌کنیم.» یکی با تعجب پرسید: «اینجا؟ با این شرایط سخت؟» - سخت که هست… اما شهید خودش دستمان را می‌گیرد، من هیچ شکی ندارم. با مشورت دوستان گفتیم: «کار نشد ندارد؛ شیرینی‌اش در همین سختی است» آقای صادقی مأموریت بود و یکی از دوستان طلبه هم در رودان کلاس داشت، اما کار شروع شد. در عرض دو روز، با توکل به خدا، همه چیز جمع‌وجور شد. هر گرهی که پیش می‌آمد، دو ساعت بعد به نحوی باز می‌شد. خبردار شدیم برای روز پنج‌شنبه ۲۶ خرداد، همه سیستم‌های صوتی اجاره رفته‌اند. سردرگم بودیم که ناگهان تلفن زنگ زد: «یک دستگاه پیدا شد!» خیرین هم یکی‌یکی از راه می‌رسیدند، بی‌آنکه ما دنبال کمک باشیم. جوان‌ها جمع شدند و دست‌به‌کار شدند. در دل می‌دانستیم که خود شهید عباس دانشگر در مراحل برگزاری سالگردش کنارمان است. محل مراسم را روی تپه‌ای مشرف به روستا انتخاب کردیم. چراغ‌ها، بنرهای شهدا، فضاسازی استقرار مهمانان، پذیرایی… همه‌وهمه کم‌کم به بهترین شکل آماده شدند. مسئولین و امام‌جمعه منوجان هم دعوت شدند. مراسم سالگرد عباس دانشگر، یادواره هفت شهید روستا را هم در دل خود داشت. سردار اباذری که رسید، آقای صادقی مشغول گزارش به سردار بود: «این روستا هفت شهید تقدیم انقلاب کرده» پیش از شروع برنامه، ۱۲۰۰ صندلی خالی پیش رویمان بود و دل توی دلمان نبود. نماز را که همراه سردار خواندیم و دوباره به سمت تپه برگشتم، مات ماندم؛ بیشتر صندلی‌ها پر شده بود و پشت آن‌ها مردم ایستاده بودند. از شهر هشت بندی با مینی‌بوس آمده بودند؛ نوجوان‌ها و جوان‌هایی با شوق آشنایی با شهید. سردار اباذری پشت تریبون رفت و گفت: «شهدا زنده‌اند... این شهید بزرگوار یک جوان بود مثل همه جوان‌هایی که تو این مجلس نشستند، هیجده ساله، آمد راه پاسداری را انتخاب کرد، راه شهادت را انتخاب کرد. ظرف چهار پنج سال هم گوی سبقت را از همه ما ربود و امروز تمام حسرت من اینه که چرا ما عقب ماندیم. یک جوانی آمد چهره باصفا، نورانی، بچه با مرام، مؤدب، اصلاً به همین دلیل آمد در دفتر من. چون هیچ‌وقت اتفاق نیفتاد که کسی از دست این جوان که پختگی کامل را هم نداشت که یک دفتر عظیم را بگرداند، یک مجموعه را، اما یک‌بار هم از او شکایت نشد. این جوان ظرف چهار پنج سال بار خودش را بست و رفت!» «جوان‌های عزیز! این جوان یک معجزه‌ای نبود که بگیم از آسمان آمده، یک چیز متفاوتی بود، نه خیر همه شماها، تک‌تک شماها عباس دانشگرید. عباس دانشگر برای خودش برنامه داشت. عهد کرد من توی این مسیر آمدم. چرا من مرتب به جوان‌ها می گم می‌خواهید تو خط بمونید، برنامه داشته باشید، برنامه ارتقا و معنویت و رشد داشته باشید، برنامه مطالعات داشته باشید، همه اینها را داشت، برنامه قرآنی داشته باشید، برنامه جسمی داشته باشید، عباس همه این‌ها را داشت، وقت تون را عاطل‌وباطل نگذرانید.اگر می‌خواهید در مسیر بمانید، برای زندگی‌تان برنامه داشته باشید؛ برای پیشرفت، برای معنویت، برای خدمت» با شنیدن سخنان سردار، ارادتمان به «شهید عباس دانشگر» چندین برابر شد. وقتی مراسم تمام شد، همه با رضایت رفتند و گفتند: «برنامه‌تان در حد برگزاری یک مراسم شهرستانی بود.» اما ما می‌دانستیم لبخندهای رضایت‌بخش آخر مراسم، دستخط یک شهید بود؛ شهیدی که از آغاز تا پایان، کنارمان ایستاده بود. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۲۹ 💠 ادامه خاطره آقای اخلاصی از شهرستان منوجان استان کرمان: ... ✍ مراسم سالگرد شهید عباس دانشگر در روستای چاه شاهی منوجان، با همه خیر و برکتش، آرام‌آرام روبه‌پایان رفت. هوا سبُک و بوی نذری تازه پخته‌شده هنوز در کوچه‌ها پرسه می‌زد. از سمت کوه نسیمی می‌آمد که خستگی روز را می‌شُست. آقا وحید ــ با همان نگاه پرانرژی و صدای گرمی که همیشه دل جمع را قرص می‌کرد ــ رو به ما گفت: «بیایید چند نفر از بچه‌های اصلی مراسم، با هم برویم سمنان… مزار عباس را زیارت کنیم» زمزمه‌ای کوتاه بینمان پیچید. آقای صادقی سرش را پایین انداخت و با مکث گفت: «من نمی‌تونم… مشکلی دارم. تا بخواهم آماده سفر بشوم چهار روز کارم طول می‌کشه.» دلمان گرفت! اما بدون او نمی‌توانستیم راهی شویم، همگی به نقش پر رنگش در برگزاری مراسم واقف بودیم. گفتیم: صبر می‌کنیم. اما فردا شب خبردار شدیم انگار دستی از غیب رسیده و کارش زودتر راه افتاده و یک‌روزه همه چیز حل شده و او هم لبخندزنان گفت: «پس منم هستم!» یکی از خادمین، با نگاه خیس از اشک، در گوشم گفت: «تا زنده‌ام، عباس رو به مردم معرفی می‌کنم. من برکت حضورش رو تو زندگیمون احساس می‌کنم…» بعد آرام ادامه داد: کتاب «آخرین نماز در حلب» شهید رو بچه‌ها تو روستا دست‌به‌دست می‌چرخونن؛ تأثیرش رو که ببینی، اشکت در میاد. وقتی آماده حرکت شدیم، آسمان یک‌باره اخم کرد. باران تندی گرفت و رودخانه کنار روستا سرکش شد. آب، خروشان و گل‌آلود، راه را برید. دو نفر از بچه‌ها آن طرف مانده بودند. با ناامیدی گفتم: «پس قسمت نیست بریم…» اما آن‌ها بی‌درنگ کوله‌هایشان را بالای سر گرفتند، پایشان را در آب گذاشتند و با خنده و فریاد از رود گذشتند. لبخند زدیم و عزممان جزم شد. مسیر پیش رو، طولانی اما پرشوق بود: منوجان… جیرفت… رفسنجان… یزد… میبد… اردکان… نطنز… کاشان… قم… گرمسار… و بالاخره سمنان. بیش از ۱۲۰۰ کیلومتر جاده را پشت سر گذاشتیم، اما هیچ‌یک خستگی را حس نکردیم، چون دل‌هایمان پیش کسی بود که در آسمان جا داشت. توفیق زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها نصیبمان شد. پس از سه چهار ساعت، مزار عباس روبه‌روی ما بود؛ مزار ساده‌ای که بوی بهشت می‌داد. پنج‌نفری کنار سنگ مزارش نشستیم. نسیم آرامی صورتمان را نوازش می‌داد و صدای مداحی دوستم در فضا می‌پیچید. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر شد. پدر شهید آمد؛ آرام، با نگاهی که مهر و وقار را یک‌جا داشت. خاطرات عباس را بی‌واسطه برایمان گفت و هر کلمه‌اش به عمق جان می‌نشست. بعد به حسینیه شهدای مدافع حرم رفتیم؛ همان جا که عباس روزی نوکری اهل‌بیت علهیم السلام را کرده بود. شب را در سمنان ماندیم، اما صبح فردا یکی از بچه‌ها گفت: «تا اینجا اومدیم، حیف نیست مشهد نریم؟» این بار حتی نیاز به نظرخواهی نبود. همه، با یک‌صدا گفتیم: «بریم!» دوباره برگشتیم کنار مزار عباس. با او خداحافظی کردیم و به مشهد رهسپار شدیم. بعد از زیارت امام رضا علیه‌السلام، رفتیم گلزار شهدای کرمان، سلامی دادیم به سردار دل‌ها، حاج‌قاسم سلیمانی، و شهید عبدالمهدی مغفوری؛ همان که رهبر انقلاب به او ارادت خاصی دارند. وقتی از کرمان به سمت منوجان برگشتیم، ۴۰۰ کیلومتر پیش رو بود. صبحگاه راه افتادیم. سه نفر عقب ماشین، از خستگی مسیر طولانی طی شده، به‌خواب‌رفته بودند. من جلو نشسته بودم تا با راننده حرف بزنم و خواب به چشمش نیاد، اما یکنواختی جاده، پلک‌هایم را سنگین کرد. لحظه‌ای کوتاه انگار پرده کنار رفت؛ عباس مقابلم ایستاده بود؛ آرام و جدی گفت: «بیدار شو… راننده خوابه.» یک‌مرتبه چشم باز کردم. راننده بین خواب و بیداری بود، دستانش روی فرمان، چشم‌هایش نیمه‌بسته. ماشین هنوز از جاده منحرف نشده بود. داد زدم: «اخوی، حواست هست؟!» او به خودش آمد: «نه… بیدارم.» ولی وقتی گفتم عباس را دیدم که گفت تو خوابی، رنگش پرید. خداوند متعال با رحمتش نگهمان داشت؛ عباس هوایمان را داشت. آن لحظه تازه مفهوم واقعی جمله‌ی «شهدا زنده‌اند» را فهمیدیم. عباس جان… همان‌طور که در زندگی، مراقبمان بودی، دعا کن این دل‌ها در این روزگار سخت، از راه حق منحرف نشوند و عاقبت کارمان، ختم به شهادت گردد. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۳۰ 💠 خانم صادقی‌فر از استان سمنان: ✍ سحر، ردّ آبیِ عمیقی بر آسمان کشیده بود و فانوس‌های کوچک ستاره، با لرزشی آرام، هنوز از شب نگهبانی می‌دادند. سکوت خانه فقط با تیک‌تاک آرام ساعت شکسته می‌شد. من، در گوشه اتاق، روی سجاده نشسته بودم. دست‌هایم روی زانو سنگینی می‌کرد، به اعماق تاریکی خیره شده بودم. مدتی بود گرهی کور، زندگی‌ام را به بن‌بست کشانده بود. همان جا، زیر نفس‌های آرام سپیده، با خود عهد بستم: - هر روز، به نیت شهید عباس دانشگر، تعدادی صلوات می‌فرستم… تا این درِ بسته، گشوده شود. روزها گذشت، اما وسوسه، چون سرمایی خزنده از درز پنجره، در جانم نشست و زمزمه کرد: «بگذار حاجتت برآورده شود، بعد… نذرت را ادا کن» و همان شب... خوابی دیدم که همه چیز را عوض کرد. در خواب، نور ملایمی مثل غبارِ طلایی در هوا پخش شده بود و بوی عطر حرم، همچون نسیم نامرئی، هر گوشه را پر کرده بود. شهید عباس دانشگر در حلقه‌ای از علما نشسته بود؛ نگاه‌ها مهربان، چهره‌ها غرق در نور، صدای نجواهای آرام و تسبیح‌ها نرم در دست می‌چرخید و عطر خوش صلوات، فضا را آکنده از معنویت کرده بود. چند نفر بسته‌هایی کوچک و زیبا به شهید تقدیم کردند. ناگهان دانستم - بی‌آنکه کسی بگوید - این‌ها هدایای صلوات‌هایی است که به نیت او فرستاده‌اند. بعد دیدم شهید عباس با لبخندی آرام، بسته‌هایی دیگر به آن‌ها بر می‌گرداند. در دل خواب، فهمیدم که او هم به سهم خود، نذرشان را جبران کرده است. سحرگاه که بیدار شدم، صدای درونم گفت: «شهدا زنده‌اند. هدیه معنوی به ایشان می‌رسد، و آنان هم پاسخ می‌دهند.» چند روز بعد، پای در مزار مطهر شهید گذاشتم. در گوشه‌ای، پدر بزرگوارش، با قامت استوار و صدایی گرم، برای جمعی سخن می‌گفت: بعضی از افرادی که سر مزار شهید یا منزل ما می‌آیند و التماس دعا می‌گویند، به آنها گفته‌ام، اینجا هم بازگو می‌کنم، «اگر شاخه گلی بخواهید، باید مبلغی را پرداخت کنید، حالا اگر یک دسته‌گل بخواهید، باید مبلغ بیشتری بدهید. حاجت هم همین است... وقتی فرد حاجتی دارد، باید تلاش کند. اگر می‌خواهیم از شهیدی محبتی ببینیم، بهتر است پیشکش معنوی برایش بفرستیم. آن‌وقت او را در محضر اهل‌بیت علیهم‌السلام، واسطه قرار دهیم.» ان‌شاءالله به حاجتتان خواهید رسید. صحبت‌های پدر شهید را که شنیدم، ابعاد خواب شهید، برایم روشن‌تر شد. از آن روز، هر صبح، وقتی آسمان هنوز روشن نشده بود، صلوات‌هایم را به نیت سلامتی امام‌زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف می‌فرستادم و ثوابش را از طرف شهید عباس دانشگر به حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها تقدیم می‌کردم. 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۳۱ 💠 آقای رضایی نژاد از استان تهران: ✍ از وقتی عکس و وصیت‌نامه شهید عباس دانشگر را دیدم، انگار در دل من دری باز شد. کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» را که خواندم، این آشنایی از سطح کلمات عبور کرد و به ریشه‌ی جانم نشست. اربعین دومم بود، اما این بار فرق می‌کرد؛ من با یاد کسی راه افتاده بودم که هرگز او را ندیده بودم و بااین‌حال، احساس می‌کردم همسفرم است. آن روز، در میانه مسیر نجف تا کربلا، به غرفه‌ای رسیدیم که روی تابلویش نوشته بود: «غرفه نائب شهید». زائرین وارد می‌شدند، کارت‌هایی با عکس شهدا می‌گرفتند و به کوله‌شان می‌بستند. هر کارت چاپ رنگی، یک چهره شهید و یک داستان. دوستم مجید رفت تا عکس شهید مورد علاقه‌اش را سفارش دهد. اما من... دلم گفت برو جلو و بگذار تقدیر کارتت را انتخاب کند. ابتدای غرفه خلوت بود. نگاهی انداختم. چهار کارت رنگی روی میز بود. یکی از آنها چشم در چشمم شد؛ عکس شهید عباس دانشگر. لحظه‌ای خشکم زد. انگار خودش مرا صدا زده بود. کارت را گرفتم و با احتیاط به کوله‌ام وصل کردم. پیاده‌روی میان جمعیت و پرچم‌ها ادامه داشت تا سرانجام به کربلای معلی رسیدیم. حال و هوای بین الحرمین و شور و موج جمعیت مرا تا حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام کشاند. برای برگشت به ایران باید خودم را به نجف اشرف می رساندم. تصمیم گرفتم از کربلا به سمت نجف پیاده برگردم و‌ مجدد مسیر پیاده روی را طی کنم. و بازگشت از راهی دیگر آغاز شد؛ از میان نخلستان‌ها و کنار مسجد سهله. عجله داشتم که نماز مغرب را به جماعت مسجد کوفه برسم، و رسیدم. بعد از نماز، مردی پرسید: — «این عکس... شهید دانشگرِ؟» — «بله، شما می‌شناسیدش؟» — «دوست صمیمی‌ام محسن با خانواده‌اش ارتباط دارد. پدر شهید می‌گوید خیلی شبیه عباس است.» از شنیدن حرفش، گرمای عجیبی به دلم نشست. با هم به مسجد سهله رفتیم. او به دنبال کاروانش می‌گشت و من به‌جای گشتن، ماندم تا صاحب گوشی‌ گمشده‌ای را پیدا کنم. قرار شد او برگردد، اما خبری نشد. چند ساعت همان‌جا ماندم. وقتی مأیوس شدم، همسفر تازه‌ای پیدا شد و با هم به راه افتادیم. در جاده عمودگذاری قدم می‌زدیم که زائری از پشت سر صدایم زد: — «برادر! سلام!» برگشتم. همان جوان مسجد سهله بود! هر دو با ناباوری به هم نگاه کردیم. او گفت: «کارت شهید روی کوله‌ت رو که دیدم، شناختمت.» انگار تمام مسیرها، حتی نخلستان و جاده، فقط برای این لحظه طراحی شده بودند. بعدتر، از طریق او با رفیق صمیمی‌اش آقا محسن آشنا شدم؛ همان که با خانواده شهید در ارتباط بود و به اربعین آمده بود تا پوسترها و وصیت‌نامه شهید عباس دانشگر را میان زائران پخش کند. در آن ازدحام حیرت‌انگیز، دیدارش آن‌قدر ساده و بی‌دغدغه پیش آمد که تنها یک توضیح داشت: دست عنایت شهید. آقا محسن پوسترها را که به دستم داد، احساس کردم باید این حلقه را کامل کنم. کارت نائب شهیدی که در ابتدای سفر گرفته بودم، از کوله جدا کردم و آرام به او دادم. با تعجب نگاهم کرد، چشم‌هایش برق زد و پر از اشک شد. گفتم: «این سفر را به یاد شهید عباس آغاز کردم… حالا می‌خواهم به شما بسپارم که راهی کربلایید.» کارت را بوسید و آهسته گفت: «خودش ما را رساند به هم.» حرکت را دوباره آغاز کردم، اما قدم‌هایم سبک شده بود. در میان جمعیت، احساس می‌کردم قامت جوانی با لبخندی مطمئن و نگاه آرام، قدم‌به‌قدم با من می‌آید. با گوش دل صدایی شنیدم: «راه را ادامه بده… تا آخر، تا ظهور.» و من دانستم اگر این همراهی ادامه یابد، روزی در لشکر یاران امام زمان(عج)، دوشادوش شهدا خواهم ایستاد. اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۳۲ 💠 خانم نامدار از استان سمنان: ✍ صدای پیام‌های پیاپی در گروه کلاسی، مثل باران، به شیشه می‌کوبید. مهرماه تازه پا به زندگی‌ام گذاشته بود و کلاس مجازی آن روز، بیشتر به میدان گفت‌وگو شباهت داشت تا درس. یکی از دانش‌آموزان، وسط کلاس، از خانم معلم سؤالی پرسید که مسیر ادامه جلسه را تغییر داد: - خانم معلم… می‌شود یک سؤال خارج از درس بپرسم؟ - بگذار این مبحث را تمام کنم، بعد. چند دقیقه بعد، وقتی درس تمام شد، خانم معلم پرسید: «همه متوجه شدند؟ کسی سؤالی ندارد؟» همه سکوت کرده بودند که فاطمه دوباره پرسید: «الان می‌تونم سؤالم را بپرسم؟» - بفرمایید. - چرا عکس پروفایل گوشی‌تان، عکس آیت‌الله بهجت است که زیرش نوشته: «نماز اول وقت موجب تکامل نماز انسان و راهگشای مشکلات انسان خواهد شد»؟ خانم معلم مکثی کرد و گفت: - بچه‌ها… یک روزی بود که من، مثل امروز، توی کلاس مجازی پیش شما نبودم؛ توی راهروهای بیمارستان می‌دویدم. پدرم سکته کرده بود و پزشکان می‌گفتند احتمال نجاتش خیلی کم است. بین آن همه رفت‌وآمد، یک‌باره اذان ظهر از بلندگوی بیمارستان پخش شد. با خودم گفتم مگر می‌شود الان نماز خواند؟ نمی‌دانم چه شد که همه چیز برایم ایستاد. وضو گرفتم و گوشه‌ای، در نمازخانه کوچک بیمارستان… به نماز ایستادم؛ هم دل‌نگران و هم آرام. آن چند رکعت، نسیمی شد که غبار از قلبم شُست. وقتی برگشتم، پرستار گفت علائم حیاتی پدرم بهتر شده. آن روز فهمیدم نماز اول وقت فقط یک تکلیف نیست؛ شبیه قفلی کوچک است که وقتی به‌موقع بچرخانی، درِ بزرگی از آرامش و گشایش را باز می‌کند. از آن روز، نماز اول وقت، برنامه ثابت زندگی‌ام شد و برکات بی‌شماری برایم داشت. معلم با صدایی قاطع و صمیمی گفت: - یک پیشنهاد دارم… همین سه کلمه کافی بود تا سکوت در فضای کلاس مجازی ادامه پیدا کند و همه منتظر بمانند. - «هر کس چهل روز، نماز اول وقت بخواند و برای خودش یک شهید را به‌عنوان راهنما و دوست انتخاب کند، از من جایزه ویژه‌ای می‌گیرد.» شنیدن کلمه «شهید»، قلبم را لرزاند. تا آن روز، نمازم چندان پابرجا نبود؛ اما چیزی در صدای معلم و برق نگاهش، جرقه‌ای در دلم روشن کرد. بی‌اختیار نام شهید عباس دانشگر در ذهنم نشست: - عباس آقا… من می‌خواهم نمازم را اول وقت بخوانم؛ کمکم کن. از همان روز، داستان تازه‌ای از بندگی شروع شد. تلاش می‌کردم به‌موقع در پیشگاه خداوند حاضر شوم. هر وقت وسوسه می‌شدم که بگویم «بعداً نمازم را می‌خوانم»، تصویر آرام و استوار شهید، مقابل چشمانم نقش می‌بست؛ گویی با لبخندش می‌گفت: «بلند شو، وقت نماز است.» کم‌کم، آرامش عجیبی در دل و نظمی شیرین در زندگی‌ام جا گرفت؛ کارهایم سروسامان یافت و بی‌قراری‌ها کنار رفت. چهل روز گذشت. روز چهلم، وقتی در گروه نوشتم که نماز اول وقتم پابرجا بوده، معلم، با همان مهربانی همیشگی، قولش را عملی کرد. هدایا رسید. هدیه‌ای که بیش از همه به دلم نشست، یک جلد قرآن کوچک، همراه با ترجمه بود. از آن روز، هر روز، سوره‌ای برای شادی روح شهید عباس دانشگر می‌خواندم؛ راهنمایی که در این مسیر، تنهایم نگذاشت. اکنون که به گذشته می‌نگرم، می‌دانم شاید این مسیر را هرگز آغاز نمی‌کردم، اگر معلمم، بامحبت و تدبیر، بذر نماز اول وقت را در دل‌هایمان نمی‌کاشت و اگر عباس دانشگر، یاری‌ام نمی‌کرد تا در وسوسه‌های درونی، بر نفسم غلبه کنم. خدا را شکر که معلمم نه‌تنها علم را به ما آموخت، بلکه باغ ایمانمان را هم آبیاری کرد؛ با کمک شهدا، و با نجوای آرامی که هنوز در گوشم جاری است: «وقت نماز است.» 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبت‌های شهید عباس دانشگر ۱۳۳ 💠 خانم حیدریان از استان سمنان: ✍ دوستی با یک شهید؟ حتی فکرش هم غیرممکن به‌نظر می‌رسید. اما آن شب، در میان سکوتی که سنگینی‌اش روی شانه‌هایم نشسته بود، همه‌چیز آغاز شد. چراغ مطالعه با نور زردش مثل فانوسی، روی کتاب‌های میز می‌تابید. ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و «آخرین نماز در حلب» هنوز دست‌نخورده پیش رویم جا خوش کرده بود. پلک‌هایم سنگین بود اما ذهنم مدام به یک نام بر می‌گشت: عباس دانشگر… دستی روی پیشانی‌ کشیدم، سرم را به دیوار کنار صندلی تکیه دادم؛ آهسته، انگار که کسی جز او نباید بشنود، زمزمه کردم: - عباس دانشگر... می‌گویند دست خیلی‌ها را گرفته‌ای، به من هم کمک کن. نفس عمیقی کشیدم؛ احساس کردم کسی حرفم را شنید. سکوت اتاق، ناگهان، بوی حضور گرفت. پلک‌هایم بسته شد و در تاریکی ذهنم، تصویری زنده رویید: جوانی با چهره ای نورانی، پیراهن خاکی، و نگاهی نافذ و عمیق. مردی که در مبارزه با داعش، قامتش را برای آرمانش خم نکرد. بدون کلامی، انگار فقط با نگاهش گفت: شروع کن… چند دقیقه بعد، خودم را غرق در صفحه‌های کتاب دیدم. انگشتانم آرام صفحه‌ی اول را ورق زدند و جملات یکی‌یکی جان گرفتند. پیش چشمانم بدل شدند به صحنه‌های بودنش: خنده‌هایی میان خاک و باروت، شب‌هایی بی‌خواب؛ برای پاسداری از مردم سرزمینش، برای دلدادگی با عشق حقیقی‌اش پروردگار عالم. کلمات مثل نسیمی ، میان دلم رد می‌ شدند و مرا با خود می‌بردند. وقت و خواب را گم کرده بودم؛ تا سپیده دم صبح بیدار ماندم. همان شب، دوستی تازه در زندگی‌ام متولد شد. چند روز بعد، مسابقه‌ای بر اساس کتاب « آخرین نماز در حلب» برگزار شد. شرکت کردم. وقتی اعلام کردند که اول شدم، قلبم لرزید. روزها از پی هم می گذشتند، او دیگر فقط یک تصویر روی جلد یا حتی قهرمانی دوردست نبود؛ حضورش واقعی شده بود. عکسش مهمان همیشگی دیوار اتاقم شد.نه یک قاب چوبی بی‌جان، که آینه‌ای از حضور دوستی که همیشه آماده به کمک است. هر صبح که از خواب بلند می‌شدم، اول به او سلام می‌دادم. کم‌کم یاد گرفتم که با او حرف بزنم: وقت غصه‌ها، وقت لحظه‌های امید. بارها در سختی‌ها دستم را گرفت؛ و وقتی گمان می‌کردم هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنود، نوری کوچک آمد و راه را نشانم داد. با آمدنش، حضور خدا در زندگی‌ام پررنگ‌تر شد؛ چه مثلِ معجزه‌های بی‌صدا که رخ دادند… سلام بر آن که از نفس افتاد تا ما از نفس نیفتیم؛ قامت راست کرد تا قامت خم نکنیم؛ به خاک افتاد تا ما به خاک نیفتیم. سلام بر دوستی که آسمانی شد و آسمان دلم را روشن کرد؛ شهید عباس دانشگر. این دوستی مرا صبورتر کرد و آموخت که حتی در سخت‌ترین روزها امیدم را از دست ندهم؛ که توکل به خداوند متعال، توسل به ائمه اطهار علیهم‌السلام، و وساطت شهدا، کلید گشایش است. حالا هر صبح که به قاب عکسش نگاه می‌کنم، احساس می‌کنم با لبخندش همراهم می‌شود تا مثل خودش روزی به خدا برسم؛ چون او حاضر است، همان‌گونه که حق تعالی فرمود: «بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ». 📗 نویسنده: مصطفی مطهری‌نژاد ╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮ @shahiddaneshgar ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯