هدایت شده از مؤسسه شهید عباس دانشگر
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۲۶
💠 آقای خدادوست از استان تهران:
...
✍
اربعین ۱۴۰۲، جادۀ نجف تا کربلا چون فرشی از بهشت زیر پای زائران پهن بود. پس از زیارت عتباتعالیات، همراه خانواده، دلمان پرکشید برای زیارت حرم مطهر سید محمد بن الهادی علیهالسلام. مزار سید محمد، فرزند امام هادی علیهالسلام، در شهر بَلد و در مسیر سامرا به کاظمین قرار داشت. زیارتمان که تمام شد، با آرامشی که تنها پس از زیارت یک امامزاده میتوان در دل جُست، پا به حیاط حرم گذاشتم.
ناگهان نگاهم روی لباس جوانی ثابت ماند؛ عکسی از لبخند بیتکرار شهید عباس دانشگر بر سینهاش خودنمایی میکرد. همان برق نگاه و لبخند آشنایی که سالها پیش در دانشگاه امام حسین علیهالسلام دیده بودم... با خود گفتم: حتماً این جوان اهل سمنان است.
به سویش رفتم. پس از سلام و احوالپرسی پرسیدم:
- برادر، شما اهل سمنانید؟
لحظهای مکث کرد و گفت:
- نه من اهل بجنورد هستم.
کنجکاویام بیشتر شد. نگاهی دوباره به تصویر شهید انداختم و پرسیدم:
- این شهید را از قبل میشناختی؟
- نه…
- پس چطور عکسش روی لباس شماست؟
آهی کشید و آرام گفت:
- پدرم گرفتار مشکل سختی شده بود. به توصیه یکی از آشنایان، به ائمه اطهار علیهمالسلام توسل کردیم و شهید دانشگر را واسطه قرار دادیم. از همان روز به او دل بستیم. هنوز چند روزی نگذشته بود که مشکل پدرم کامل برطرف شد...
صدایش آرام بود، اما در لابهلای این نرمی صدا، شعلهای از عشق به شهید احساس میشد. ادامه داد:
- ازآنپس، همۀ خانواده عاشقش شدیم. امسال اربعین تصمیم گرفتم بخشی از مسیر پیادهروی را به نیت این شهید، قَدم بردارم، تا دوباره محبتهایش را ببینم.
لبخند زدم و گفتم:
- من همکار و همرزم شهید بودم.
انگار خشکش زده باشد؛ ناگهان مرا در آغوش کشید و بارها صورت و پیشانیام را بوسید.
- جدی میگویی؟ واقعاً با عباس دانشگر همرزم بودی؟
- بله درست شنیدی.
با شوقِ تمام گفت:
- تو رو به خدا از روحیاتش برایم بگو.
چنددقیقهای با او حرف زدم؛ از خندههای دلنشین عباس، از چشمانی که افق را پشت سر میگذاشت و انگار ملکوت را میدید، و از جاذبهای که بیاختیار دل را به یاد خدا میسپرد.
از مرور خاطراتش، بغض گلویم را فشرد و دیدگانم پر از اشک شد. گفتم:
- میدانی عباس که بود؟ جوانی که تنها دو ماه از عقد محرمیتش گذشته بود، اما از این دنیا دل کند... جوانی که هدفش زمینهسازی ظهور امامزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف بود.
نگاهش به زمین افتاد. چشمانش پر از اشک شد و قطرهها آرام بر گونههایش لغزیدند. پیداست که دلش نمیخواست گفتوگوی ما تمام شود، اما خانوادهام منتظر بودند. دستی بر شانهاش گذاشتم و از او خداحافظی کردم؛ اما در دل مطمئن بودم این دیدار حکمتی داشته است. هم مرا پس از سالها به یاد آن روزهای شیرینِ همنشینی با عباس انداخت و هم عشق شهید را در دل جوان بجنوردی پررنگتر کرد.
انگار عباس، بیصدا و با همان لبخند آسمانی، در میان زائران اربعین قدم میزد؛ لابهلای همهمۀ نوحهها، بوی چای داغ موکبها و پرچمهای افراشته به نام سیدالشهدا علیهالسلام، تا دست دلدادگی را بار دیگر به آستان امام حسین علیهالسلام برساند.
عباس جان، زیارتت قبول؛ سلام مرا به علیاکبرِ امام حسین علیهالسلام برسان. خوشبهسعادتت که شهدِ شیرینِ در محضر اباعبدالله(ع) بودن را چشیدهای.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
حاج منصور ارضیدعای کمیل.mp3
زمان:
حجم:
14.47M
📖 ۞دعاے کمیل
قرائت دعای کمیل به نیابت از درگذشتگان وامام و شهدا دفاع مقدس و مدافعان حرم ، سلامت ، امنیت ، مدافعان جان، شهدای جبهه مقاومت و...
🌙
آقا أميرالمؤمنين علی (علیه السلام): هر شب جمعه ... دعای کمیل بخوان تا:
(۱) امورت کفایت شود.
(۲) خداوند تو را یاری کند.
(۳) روزیت زیاد شود.
(۴) از مغفرت محروم نشوی.
#دعای_کمیل
التماس دعا 🙏
ما ملت امام حسینیم 🚩
#شب_جمعه
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥اسرائیلی ها در حال نابود کردن کمک های سازمان ملل به مردم غزه!
وقتی میگیم اون خراب شده آدم عادی نداره و همشون یه مشت نظامی حیوون صفت بچه کش اند یعنی همین.
🔴 #مرگ_بر_اسرائیل
#مرگ_بر_اسرائیل #مرگ_بر_آمریکا
#تحریم_کالاهای_صهیونیستی
#اسرائیل_باید_محو_شود
#ישראל_צריכה_להימחק_מע
🗣 صــــدای مــــردم مــــظلوم غــــزه باشــــیم
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این جنگ، جنگ زنانه ست
🎯کلیپ مهم و فوری برای همه زنان
#نشر_واجب_رسانه
#مرگ_بر_اسرائیل #مرگ_بر_آمریکا
🚫#تحریم_کالاهای_صهیونیستی
#اسرائیل_باید_محو_شود
#ישראל_צריכה_להימחק_מע
🗣 صــــدای مــــردم مــــظلوم غــــزه باشــــیم
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۲۸
💠 آقای اخلاصی از شهرستان منوجان استان کرمان:
✍
ایده برگزاری مراسم سالگرد شهید عباس دانشگر در روستای چاهشاهی منوجان، جرقهای بود که در دل آقا وحید سالاری شعله کشید؛ جرقهای که از ششمین سالگرد شهید در مسجد امام جعفر صادق علیهالسلام تهران، در دهه کرامت ۱۴۰۱ روشن شد.
آقا وحید، همراه چند نفر از خادمین شهدا، خود را به تهران رسانده بود. عشقشان به شهید، نه خستگی راه میشناخت و نه غریبی شهر. همان جا افتخار خادمی مراسم نصیبشان شد؛ مراسمی که با سخنرانی استاد رائفیپور درباره ویژگیهای شهید عباس دانشگر موردتوجه حاضرین قرار گرفت.
در همان فضای نورانی، آنها به سراغ سردار حمید اباذری - جانشین وقت دانشگاه امام حسین علیهالسلام - رفتند و از او برای سخنرانی در منوجان تنها یک هفته بعد دعوت کردند. هرطورشده، او را راضی کرده بودند.
چند دقیقه بعد، یکی از خادمین شهدا رو به آقا وحید گفت:
- توی کرمان اینهمه شهید داریم، چرا برای عباس دانشگر در منوجان مراسم میگیری؟
آقا وحید مکثی کرد، نگاهش را به تصویر شهید دانشگر دوخت و آرام لبخند زد:
در کنار یادواره هفت شهید روستایمان، سالگرد شهادت عباس را میگیریم.
- من نرفتم سراغ شهید دانشگر... عباس خودش آمد سراغ من.
وقتی به منوجان برگشت، با همان حرارت گفت: «مراسم را همینجا، وسط روستا برگزار میکنیم.»
یکی با تعجب پرسید: «اینجا؟ با این شرایط سخت؟»
- سخت که هست… اما شهید خودش دستمان را میگیرد، من هیچ شکی ندارم.
با مشورت دوستان گفتیم: «کار نشد ندارد؛ شیرینیاش در همین سختی است» آقای صادقی مأموریت بود و یکی از دوستان طلبه هم در رودان کلاس داشت، اما کار شروع شد. در عرض دو روز، با توکل به خدا، همه چیز جمعوجور شد. هر گرهی که پیش میآمد، دو ساعت بعد به نحوی باز میشد.
خبردار شدیم برای روز پنجشنبه ۲۶ خرداد، همه سیستمهای صوتی اجاره رفتهاند. سردرگم بودیم که ناگهان تلفن زنگ زد: «یک دستگاه پیدا شد!»
خیرین هم یکییکی از راه میرسیدند، بیآنکه ما دنبال کمک باشیم. جوانها جمع شدند و دستبهکار شدند. در دل میدانستیم که خود شهید عباس دانشگر در مراحل برگزاری سالگردش کنارمان است.
محل مراسم را روی تپهای مشرف به روستا انتخاب کردیم. چراغها، بنرهای شهدا، فضاسازی استقرار مهمانان، پذیرایی… همهوهمه کمکم به بهترین شکل آماده شدند. مسئولین و امامجمعه منوجان هم دعوت شدند. مراسم سالگرد عباس دانشگر، یادواره هفت شهید روستا را هم در دل خود داشت.
سردار اباذری که رسید، آقای صادقی مشغول گزارش به سردار بود: «این روستا هفت شهید تقدیم انقلاب کرده»
پیش از شروع برنامه، ۱۲۰۰ صندلی خالی پیش رویمان بود و دل توی دلمان نبود. نماز را که همراه سردار خواندیم و دوباره به سمت تپه برگشتم، مات ماندم؛ بیشتر صندلیها پر شده بود و پشت آنها مردم ایستاده بودند. از شهر هشت بندی با مینیبوس آمده بودند؛ نوجوانها و جوانهایی با شوق آشنایی با شهید.
سردار اباذری پشت تریبون رفت و گفت:
«شهدا زندهاند... این شهید بزرگوار یک جوان بود مثل همه جوانهایی که تو این مجلس نشستند، هیجده ساله، آمد راه پاسداری را انتخاب کرد، راه شهادت را انتخاب کرد. ظرف چهار پنج سال هم گوی سبقت را از همه ما ربود و امروز تمام حسرت من اینه که چرا ما عقب ماندیم.
یک جوانی آمد چهره باصفا، نورانی، بچه با مرام، مؤدب، اصلاً به همین دلیل آمد در دفتر من. چون هیچوقت اتفاق نیفتاد که کسی از دست این جوان که پختگی کامل را هم نداشت که یک دفتر عظیم را بگرداند، یک مجموعه را، اما یکبار هم از او شکایت نشد. این جوان ظرف چهار پنج سال بار خودش را بست و رفت!»
«جوانهای عزیز! این جوان یک معجزهای نبود که بگیم از آسمان آمده، یک چیز متفاوتی بود، نه خیر همه شماها، تکتک شماها عباس دانشگرید.
عباس دانشگر برای خودش برنامه داشت.
عهد کرد من توی این مسیر آمدم.
چرا من مرتب به جوانها می گم میخواهید تو خط بمونید، برنامه داشته باشید، برنامه ارتقا و معنویت و رشد داشته باشید، برنامه مطالعات داشته باشید، همه اینها را داشت، برنامه قرآنی داشته باشید، برنامه جسمی داشته باشید، عباس همه اینها را داشت، وقت تون را عاطلوباطل نگذرانید.اگر میخواهید در مسیر بمانید، برای زندگیتان برنامه داشته باشید؛ برای پیشرفت، برای معنویت، برای خدمت»
با شنیدن سخنان سردار، ارادتمان به «شهید عباس دانشگر» چندین برابر شد.
وقتی مراسم تمام شد، همه با رضایت رفتند و گفتند: «برنامهتان در حد برگزاری یک مراسم شهرستانی بود.»
اما ما میدانستیم لبخندهای رضایتبخش آخر مراسم، دستخط یک شهید بود؛ شهیدی که از آغاز تا پایان، کنارمان ایستاده بود.
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۲۹
💠 ادامه خاطره آقای اخلاصی از شهرستان منوجان استان کرمان:
...
✍
مراسم سالگرد شهید عباس دانشگر در روستای چاه شاهی منوجان، با همه خیر و برکتش، آرامآرام روبهپایان رفت. هوا سبُک و بوی نذری تازه پختهشده هنوز در کوچهها پرسه میزد. از سمت کوه نسیمی میآمد که خستگی روز را میشُست.
آقا وحید ــ با همان نگاه پرانرژی و صدای گرمی که همیشه دل جمع را قرص میکرد ــ رو به ما گفت:
«بیایید چند نفر از بچههای اصلی مراسم، با هم برویم سمنان… مزار عباس را زیارت کنیم»
زمزمهای کوتاه بینمان پیچید. آقای صادقی سرش را پایین انداخت و با مکث گفت:
«من نمیتونم… مشکلی دارم. تا بخواهم آماده سفر بشوم چهار روز کارم طول میکشه.»
دلمان گرفت! اما بدون او نمیتوانستیم راهی شویم، همگی به نقش پر رنگش در برگزاری مراسم واقف بودیم. گفتیم: صبر میکنیم. اما فردا شب خبردار شدیم انگار دستی از غیب رسیده و کارش زودتر راه افتاده و یکروزه همه چیز حل شده و او هم لبخندزنان گفت: «پس منم هستم!»
یکی از خادمین، با نگاه خیس از اشک، در گوشم گفت:
«تا زندهام، عباس رو به مردم معرفی میکنم. من برکت حضورش رو تو زندگیمون احساس میکنم…»
بعد آرام ادامه داد:
کتاب «آخرین نماز در حلب» شهید رو بچهها تو روستا دستبهدست میچرخونن؛ تأثیرش رو که ببینی، اشکت در میاد.
وقتی آماده حرکت شدیم، آسمان یکباره اخم کرد. باران تندی گرفت و رودخانه کنار روستا سرکش شد. آب، خروشان و گلآلود، راه را برید. دو نفر از بچهها آن طرف مانده بودند. با ناامیدی گفتم:
«پس قسمت نیست بریم…»
اما آنها بیدرنگ کولههایشان را بالای سر گرفتند، پایشان را در آب گذاشتند و با خنده و فریاد از رود گذشتند. لبخند زدیم و عزممان جزم شد.
مسیر پیش رو، طولانی اما پرشوق بود: منوجان… جیرفت… رفسنجان… یزد… میبد… اردکان… نطنز… کاشان… قم… گرمسار… و بالاخره سمنان. بیش از ۱۲۰۰ کیلومتر جاده را پشت سر گذاشتیم، اما هیچیک خستگی را حس نکردیم، چون دلهایمان پیش کسی بود که در آسمان جا داشت.
توفیق زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها نصیبمان شد. پس از سه چهار ساعت، مزار عباس روبهروی ما بود؛ مزار سادهای که بوی بهشت میداد. پنجنفری کنار سنگ مزارش نشستیم. نسیم آرامی صورتمان را نوازش میداد و صدای مداحی دوستم در فضا میپیچید. اشکهایم بیاختیار سرازیر شد.
پدر شهید آمد؛ آرام، با نگاهی که مهر و وقار را یکجا داشت. خاطرات عباس را بیواسطه برایمان گفت و هر کلمهاش به عمق جان مینشست. بعد به حسینیه شهدای مدافع حرم رفتیم؛ همان جا که عباس روزی نوکری اهلبیت علهیم السلام را کرده بود.
شب را در سمنان ماندیم، اما صبح فردا یکی از بچهها گفت:
«تا اینجا اومدیم، حیف نیست مشهد نریم؟»
این بار حتی نیاز به نظرخواهی نبود. همه، با یکصدا گفتیم: «بریم!»
دوباره برگشتیم کنار مزار عباس. با او خداحافظی کردیم و به مشهد رهسپار شدیم. بعد از زیارت امام رضا علیهالسلام، رفتیم گلزار شهدای کرمان، سلامی دادیم به سردار دلها، حاجقاسم سلیمانی، و شهید عبدالمهدی مغفوری؛ همان که رهبر انقلاب به او ارادت خاصی دارند.
وقتی از کرمان به سمت منوجان برگشتیم، ۴۰۰ کیلومتر پیش رو بود. صبحگاه راه افتادیم. سه نفر عقب ماشین، از خستگی مسیر طولانی طی شده، بهخوابرفته بودند. من جلو نشسته بودم تا با راننده حرف بزنم و خواب به چشمش نیاد، اما یکنواختی جاده، پلکهایم را سنگین کرد. لحظهای کوتاه انگار پرده کنار رفت؛ عباس مقابلم ایستاده بود؛ آرام و جدی گفت:
«بیدار شو… راننده خوابه.»
یکمرتبه چشم باز کردم. راننده بین خواب و بیداری بود، دستانش روی فرمان، چشمهایش نیمهبسته. ماشین هنوز از جاده منحرف نشده بود. داد زدم:
«اخوی، حواست هست؟!»
او به خودش آمد: «نه… بیدارم.» ولی وقتی گفتم عباس را دیدم که گفت تو خوابی، رنگش پرید.
خداوند متعال با رحمتش نگهمان داشت؛ عباس هوایمان را داشت. آن لحظه تازه مفهوم واقعی جملهی «شهدا زندهاند» را فهمیدیم.
عباس جان… همانطور که در زندگی، مراقبمان بودی، دعا کن این دلها در این روزگار سخت، از راه حق منحرف نشوند و عاقبت کارمان، ختم به شهادت گردد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۰
💠 خانم صادقیفر از استان سمنان:
✍
سحر، ردّ آبیِ عمیقی بر آسمان کشیده بود و فانوسهای کوچک ستاره، با لرزشی آرام، هنوز از شب نگهبانی میدادند. سکوت خانه فقط با تیکتاک آرام ساعت شکسته میشد. من، در گوشه اتاق، روی سجاده نشسته بودم. دستهایم روی زانو سنگینی میکرد، به اعماق تاریکی خیره شده بودم.
مدتی بود گرهی کور، زندگیام را به بنبست کشانده بود.
همان جا، زیر نفسهای آرام سپیده، با خود عهد بستم:
- هر روز، به نیت شهید عباس دانشگر، تعدادی صلوات میفرستم… تا این درِ بسته، گشوده شود.
روزها گذشت، اما وسوسه، چون سرمایی خزنده از درز پنجره، در جانم نشست و زمزمه کرد:
«بگذار حاجتت برآورده شود، بعد… نذرت را ادا کن»
و همان شب... خوابی دیدم که همه چیز را عوض کرد.
در خواب، نور ملایمی مثل غبارِ طلایی در هوا پخش شده بود و بوی عطر حرم، همچون نسیم نامرئی، هر گوشه را پر کرده بود. شهید عباس دانشگر در حلقهای از علما نشسته بود؛ نگاهها مهربان، چهرهها غرق در نور، صدای نجواهای آرام و تسبیحها نرم در دست میچرخید و عطر خوش صلوات، فضا را آکنده از معنویت کرده بود. چند نفر بستههایی کوچک و زیبا به شهید تقدیم کردند.
ناگهان دانستم - بیآنکه کسی بگوید - اینها هدایای صلواتهایی است که به نیت او فرستادهاند.
بعد دیدم شهید عباس با لبخندی آرام، بستههایی دیگر به آنها بر میگرداند. در دل خواب، فهمیدم که او هم به سهم خود، نذرشان را جبران کرده است.
سحرگاه که بیدار شدم، صدای درونم گفت:
«شهدا زندهاند. هدیه معنوی به ایشان میرسد، و آنان هم پاسخ میدهند.»
چند روز بعد، پای در مزار مطهر شهید گذاشتم. در گوشهای، پدر بزرگوارش، با قامت استوار و صدایی گرم، برای جمعی سخن میگفت: بعضی از افرادی که سر مزار شهید یا منزل ما میآیند و التماس دعا میگویند، به آنها گفتهام، اینجا هم بازگو میکنم، «اگر شاخه گلی بخواهید، باید مبلغی را پرداخت کنید، حالا اگر یک دستهگل بخواهید، باید مبلغ بیشتری بدهید.
حاجت هم همین است...
وقتی فرد حاجتی دارد، باید تلاش کند.
اگر میخواهیم از شهیدی محبتی ببینیم، بهتر است پیشکش معنوی برایش بفرستیم. آنوقت او را در محضر اهلبیت علیهمالسلام، واسطه قرار دهیم.» انشاءالله به حاجتتان خواهید رسید.
صحبتهای پدر شهید را که شنیدم، ابعاد خواب شهید، برایم روشنتر شد.
از آن روز، هر صبح، وقتی آسمان هنوز روشن نشده بود، صلواتهایم را به نیت سلامتی امامزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف میفرستادم و ثوابش را از طرف شهید عباس دانشگر به حضرت زهرا سلاماللهعلیها تقدیم میکردم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۱
💠 آقای رضایی نژاد از استان تهران:
✍
از وقتی عکس و وصیتنامه شهید عباس دانشگر را دیدم، انگار در دل من دری باز شد. کتاب «لبخندی به رنگ شهادت» را که خواندم، این آشنایی از سطح کلمات عبور کرد و به ریشهی جانم نشست.
اربعین دومم بود، اما این بار فرق میکرد؛ من با یاد کسی راه افتاده بودم که هرگز او را ندیده بودم و بااینحال، احساس میکردم همسفرم است.
آن روز، در میانه مسیر نجف تا کربلا، به غرفهای رسیدیم که روی تابلویش نوشته بود: «غرفه نائب شهید». زائرین وارد میشدند، کارتهایی با عکس شهدا میگرفتند و به کولهشان میبستند. هر کارت چاپ رنگی، یک چهره شهید و یک داستان.
دوستم مجید رفت تا عکس شهید مورد علاقهاش را سفارش دهد. اما من... دلم گفت برو جلو و بگذار تقدیر کارتت را انتخاب کند. ابتدای غرفه خلوت بود. نگاهی انداختم. چهار کارت رنگی روی میز بود. یکی از آنها چشم در چشمم شد؛ عکس شهید عباس دانشگر. لحظهای خشکم زد. انگار خودش مرا صدا زده بود. کارت را گرفتم و با احتیاط به کولهام وصل کردم.
پیادهروی میان جمعیت و پرچمها ادامه داشت تا سرانجام به کربلای معلی رسیدیم.
حال و هوای بین الحرمین و شور و موج جمعیت مرا تا حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام کشاند.
برای برگشت به ایران باید خودم را به نجف اشرف می رساندم.
تصمیم گرفتم از کربلا به سمت نجف پیاده برگردم و مجدد مسیر پیاده روی را طی کنم.
و بازگشت از راهی دیگر آغاز شد؛ از میان نخلستانها و کنار مسجد سهله.
عجله داشتم که نماز مغرب را به جماعت مسجد کوفه برسم، و رسیدم. بعد از نماز، مردی پرسید:
— «این عکس... شهید دانشگرِ؟»
— «بله، شما میشناسیدش؟»
— «دوست صمیمیام محسن با خانوادهاش ارتباط دارد. پدر شهید میگوید خیلی شبیه عباس است.»
از شنیدن حرفش، گرمای عجیبی به دلم نشست.
با هم به مسجد سهله رفتیم. او به دنبال کاروانش میگشت و من بهجای گشتن، ماندم تا صاحب گوشی گمشدهای را پیدا کنم. قرار شد او برگردد، اما خبری نشد. چند ساعت همانجا ماندم. وقتی مأیوس شدم، همسفر تازهای پیدا شد و با هم به راه افتادیم.
در جاده عمودگذاری قدم میزدیم که زائری از پشت سر صدایم زد:
— «برادر! سلام!»
برگشتم. همان جوان مسجد سهله بود! هر دو با ناباوری به هم نگاه کردیم. او گفت: «کارت شهید روی کولهت رو که دیدم، شناختمت.» انگار تمام مسیرها، حتی نخلستان و جاده، فقط برای این لحظه طراحی شده بودند.
بعدتر، از طریق او با رفیق صمیمیاش آقا محسن آشنا شدم؛ همان که با خانواده شهید در ارتباط بود و به اربعین آمده بود تا پوسترها و وصیتنامه شهید عباس دانشگر را میان زائران پخش کند. در آن ازدحام حیرتانگیز، دیدارش آنقدر ساده و بیدغدغه پیش آمد که تنها یک توضیح داشت: دست عنایت شهید.
آقا محسن پوسترها را که به دستم داد، احساس کردم باید این حلقه را کامل کنم.
کارت نائب شهیدی که در ابتدای سفر گرفته بودم، از کوله جدا کردم و آرام به او دادم. با تعجب نگاهم کرد، چشمهایش برق زد و پر از اشک شد.
گفتم: «این سفر را به یاد شهید عباس آغاز کردم… حالا میخواهم به شما بسپارم که راهی کربلایید.»
کارت را بوسید و آهسته گفت: «خودش ما را رساند به هم.»
حرکت را دوباره آغاز کردم، اما قدمهایم سبک شده بود. در میان جمعیت، احساس میکردم قامت جوانی با لبخندی مطمئن و نگاه آرام، قدمبهقدم با من میآید.
با گوش دل صدایی شنیدم:
«راه را ادامه بده… تا آخر، تا ظهور.»
و من دانستم اگر این همراهی ادامه یابد، روزی در لشکر یاران امام زمان(عج)، دوشادوش شهدا خواهم ایستاد.
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۲
💠 خانم نامدار از استان سمنان:
✍
صدای پیامهای پیاپی در گروه کلاسی، مثل باران، به شیشه میکوبید. مهرماه تازه پا به زندگیام گذاشته بود و کلاس مجازی آن روز، بیشتر به میدان گفتوگو شباهت داشت تا درس. یکی از دانشآموزان، وسط کلاس، از خانم معلم سؤالی پرسید که مسیر ادامه جلسه را تغییر داد:
- خانم معلم… میشود یک سؤال خارج از درس بپرسم؟
- بگذار این مبحث را تمام کنم، بعد.
چند دقیقه بعد، وقتی درس تمام شد، خانم معلم پرسید:
«همه متوجه شدند؟ کسی سؤالی ندارد؟»
همه سکوت کرده بودند که فاطمه دوباره پرسید:
«الان میتونم سؤالم را بپرسم؟»
- بفرمایید.
- چرا عکس پروفایل گوشیتان، عکس آیتالله بهجت است که زیرش نوشته:
«نماز اول وقت موجب تکامل نماز انسان و راهگشای مشکلات انسان خواهد شد»؟
خانم معلم مکثی کرد و گفت:
- بچهها… یک روزی بود که من، مثل امروز، توی کلاس مجازی پیش شما نبودم؛ توی راهروهای بیمارستان میدویدم. پدرم سکته کرده بود و پزشکان میگفتند احتمال نجاتش خیلی کم است. بین آن همه رفتوآمد، یکباره اذان ظهر از بلندگوی بیمارستان پخش شد. با خودم گفتم مگر میشود الان نماز خواند؟
نمیدانم چه شد که همه چیز برایم ایستاد. وضو گرفتم و گوشهای، در نمازخانه کوچک بیمارستان… به نماز ایستادم؛ هم دلنگران و هم آرام. آن چند رکعت، نسیمی شد که غبار از قلبم شُست. وقتی برگشتم، پرستار گفت علائم حیاتی پدرم بهتر شده.
آن روز فهمیدم نماز اول وقت فقط یک تکلیف نیست؛ شبیه قفلی کوچک است که وقتی بهموقع بچرخانی، درِ بزرگی از آرامش و گشایش را باز میکند.
از آن روز، نماز اول وقت، برنامه ثابت زندگیام شد و برکات بیشماری برایم داشت.
معلم با صدایی قاطع و صمیمی گفت:
- یک پیشنهاد دارم…
همین سه کلمه کافی بود تا سکوت در فضای کلاس مجازی ادامه پیدا کند و همه منتظر بمانند.
- «هر کس چهل روز، نماز اول وقت بخواند و برای خودش یک شهید را بهعنوان راهنما و دوست انتخاب کند، از من جایزه ویژهای میگیرد.»
شنیدن کلمه «شهید»، قلبم را لرزاند. تا آن روز، نمازم چندان پابرجا نبود؛ اما چیزی در صدای معلم و برق نگاهش، جرقهای در دلم روشن کرد. بیاختیار نام شهید عباس دانشگر در ذهنم نشست:
- عباس آقا… من میخواهم نمازم را اول وقت بخوانم؛ کمکم کن.
از همان روز، داستان تازهای از بندگی شروع شد. تلاش میکردم بهموقع در پیشگاه خداوند حاضر شوم. هر وقت وسوسه میشدم که بگویم «بعداً نمازم را میخوانم»، تصویر آرام و استوار شهید، مقابل چشمانم نقش میبست؛ گویی با لبخندش میگفت: «بلند شو، وقت نماز است.» کمکم، آرامش عجیبی در دل و نظمی شیرین در زندگیام جا گرفت؛ کارهایم سروسامان یافت و بیقراریها کنار رفت.
چهل روز گذشت. روز چهلم، وقتی در گروه نوشتم که نماز اول وقتم پابرجا بوده، معلم، با همان مهربانی همیشگی، قولش را عملی کرد. هدایا رسید. هدیهای که بیش از همه به دلم نشست، یک جلد قرآن کوچک، همراه با ترجمه بود. از آن روز، هر روز، سورهای برای شادی روح شهید عباس دانشگر میخواندم؛ راهنمایی که در این مسیر، تنهایم نگذاشت.
اکنون که به گذشته مینگرم، میدانم شاید این مسیر را هرگز آغاز نمیکردم، اگر معلمم، بامحبت و تدبیر، بذر نماز اول وقت را در دلهایمان نمیکاشت و اگر عباس دانشگر، یاریام نمیکرد تا در وسوسههای درونی، بر نفسم غلبه کنم.
خدا را شکر که معلمم نهتنها علم را به ما آموخت، بلکه باغ ایمانمان را هم آبیاری کرد؛ با کمک شهدا، و با نجوای آرامی که هنوز در گوشم جاری است: «وقت نماز است.»
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۳
💠 خانم حیدریان از استان سمنان:
✍
دوستی با یک شهید؟ حتی فکرش هم غیرممکن بهنظر میرسید. اما آن شب، در میان سکوتی که سنگینیاش روی شانههایم نشسته بود، همهچیز آغاز شد.
چراغ مطالعه با نور زردش مثل فانوسی، روی کتابهای میز میتابید. ساعت از نیمهشب گذشته بود و «آخرین نماز در حلب» هنوز دستنخورده پیش رویم جا خوش کرده بود. پلکهایم سنگین بود اما ذهنم مدام به یک نام بر میگشت: عباس دانشگر…
دستی روی پیشانی کشیدم، سرم را به دیوار کنار صندلی تکیه دادم؛ آهسته، انگار که کسی جز او نباید بشنود، زمزمه کردم:
- عباس دانشگر... میگویند دست خیلیها را گرفتهای، به من هم کمک کن.
نفس عمیقی کشیدم؛ احساس کردم کسی حرفم را شنید.
سکوت اتاق، ناگهان، بوی حضور گرفت. پلکهایم بسته شد و در تاریکی ذهنم، تصویری زنده رویید: جوانی با چهره ای نورانی، پیراهن خاکی، و نگاهی نافذ و عمیق.
مردی که در مبارزه با داعش، قامتش را برای آرمانش خم نکرد. بدون کلامی، انگار فقط با نگاهش گفت: شروع کن…
چند دقیقه بعد، خودم را غرق در صفحههای کتاب دیدم. انگشتانم آرام صفحهی اول را ورق زدند و جملات یکییکی جان گرفتند. پیش چشمانم بدل شدند به صحنههای بودنش:
خندههایی میان خاک و باروت، شبهایی بیخواب؛ برای پاسداری از مردم سرزمینش، برای دلدادگی با عشق حقیقیاش پروردگار عالم.
کلمات مثل نسیمی ، میان دلم رد می شدند و مرا با خود میبردند. وقت و خواب را گم کرده بودم؛ تا سپیده دم صبح بیدار ماندم. همان شب، دوستی تازه در زندگیام متولد شد.
چند روز بعد، مسابقهای بر اساس کتاب « آخرین نماز در حلب» برگزار شد. شرکت کردم. وقتی اعلام کردند که اول شدم، قلبم لرزید.
روزها از پی هم می گذشتند، او دیگر فقط یک تصویر روی جلد یا حتی قهرمانی دوردست نبود؛ حضورش واقعی شده بود.
عکسش مهمان همیشگی دیوار اتاقم شد.نه یک قاب چوبی بیجان، که آینهای از حضور دوستی که همیشه آماده به کمک است. هر صبح که از خواب بلند میشدم، اول به او سلام میدادم. کمکم یاد گرفتم که با او حرف بزنم: وقت غصهها، وقت لحظههای امید.
بارها در سختیها دستم را گرفت؛ و وقتی گمان میکردم هیچکس صدایم را نمیشنود، نوری کوچک آمد و راه را نشانم داد. با آمدنش، حضور خدا در زندگیام پررنگتر شد؛ چه مثلِ معجزههای بیصدا که رخ دادند…
سلام بر آن که از نفس افتاد تا ما از نفس نیفتیم؛ قامت راست کرد تا قامت خم نکنیم؛ به خاک افتاد تا ما به خاک نیفتیم.
سلام بر دوستی که آسمانی شد و آسمان دلم را روشن کرد؛ شهید عباس دانشگر.
این دوستی مرا صبورتر کرد و آموخت که حتی در سختترین روزها امیدم را از دست ندهم؛ که توکل به خداوند متعال، توسل به ائمه اطهار علیهمالسلام، و وساطت شهدا، کلید گشایش است.
حالا هر صبح که به قاب عکسش نگاه میکنم، احساس میکنم با لبخندش همراهم میشود تا مثل خودش روزی به خدا برسم؛ چون او حاضر است، همانگونه که حق تعالی فرمود:
«بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ».
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۴
💠 خاطره خانم بهار از استان تهران:
✍
در ازدحام روزهای شلوغ و بیخبری، ناگهان تصویری از پشت صفحهی موبایلم مرا تکان داد؛ چهرهای که انگار از میان غبار جنگ و عطر بهشت قدم به اینسو گذاشته باشد. نگاهش، عمیق و آرام؛ گویی از دل آسمان فرود آمده بود.
نامش را با مکث خواندم: شهید عباس دانشگر. همان لحظه، حس گمشدهای در وجودم بازگشت؛ همان تپش شگفتانگیزی که نخستینبار با دیدن چهرهی شهید محمدرضا دهقانِ مدافع حرم، قلبم را در برگرفته بود. نمیدانستم این دیدار مجازی، آغاز مسیری حقیقی و پرماجرا در زندگیام خواهد شد.
تنها سه روز از شهادتش میگذشت. با خود زمزمه کردم: «کاش مزار شهید عباس دانشگر در تهران باشد تا بتوانم به زیارتش بروم.» اما لحظاتی بعد رؤیایم فروریخت، وقتی فهمیدم او اهل سمنان است. نفس بلندی کشیدم و با حسرت گفتم: «افسوس… دیگر نمیتوانم در مراسم تشییع شهید حاضر شوم.»
اما تقدیر مسیر دیگری را رقم زد…
خبر مهمی بود، نگاهم روی جملهها قفل شد:
«مراسم تشییع پیکر مطهر شهید جوان مدافع حرم، عباس دانشگر، فردا دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵، ساعت ۸ صبح، از مقابل دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین علیهالسلام برگزار میشود.
عباس دانشگر، افسر جوان دانشگاه امام حسین علیهالسلام، ۲۳ساله، در نبرد با تکفیریها در سوریه به شهادت رسیده است.»
همین که فهمیدم محل تشییع تهران است، قلبم تندتر زد…
صبح فردا، پیش از بیرون آمدن از خانه، چشمم به خودکاری افتاد که روی میز جامانده بود. بیاختیار آن را برداشتم، بیآنکه بدانم، این قلم قرار است شاهد عهدی شود که زندگیام را تغییر میدهد.
به ورودی دانشگاه امام حسین علیهالسلام که رسیدم، جمعیت موج میزد. خیابان، لبریز بود از چهرههای پرشور؛ زن، مرد، سرباز و پاسدار و دوستداران شهدا. بر دیوارها، بنرهایی از تصاویر عباس جوان دیده میشد با همان نگاه نافذ و گیرایش.
شنیدم که پیکر شهید از مزار شهدای گمنامِ میدان صبحگاه دانشگاه حرکت میکند و به سمت گلزار شهدای شهرک ولایتِ کنار دانشگاه میرود. مسیر تشییع، آنقدر انباشته از جمعیت بود که حتی جایی برای سوزن انداختن نبود. در میان دستهای مردم، تابوتِ پیکر شهیدی را میدیدم که گویی آرام، به سمت آسمان برده میشد. شعارها فضا را میشکافت: «مرگ بر آمریکا»، «مرگ بر اسرائیل» …، «هیهات منّا الذلّه».
بوی اسپند و عطرِ گلاب، خیابان را پُر کرده بود. چند پاسدار جوان در گوشهای نشسته بودند؛ نگاهشان به تابوت شهید، آمیخته با بغض و حسرت بود. برخی دیگر، عکسهایی از عباس را نگه داشته بودند با جملههایی چون: «خداحافظ رفیق» ، «جوان مؤمن انقلابی».
نماز که بر پیکر شهید اقامه شد، آرزو داشتم دستم به تابوتش برسد، اما جمعیت سد بزرگی بود. ناگهان، گویی خود شهید مرا صدا کرده باشد، در میان حلقهی خانوادهاش جایی برایم باز شد. تابوت را درست کنارم روی زمین گذاشتند. نفسهایم به شماره افتاده بود.
چه لحظاتی بود، لحظاتی که میدانی شهید را بهجای دیگری، به شهر دیگری میبرند و دیگر پیش تو نیست.
بیدرنگ، خودکارم را از جیبم بیرون آوردم.
روی پارچهی پرچمِ روی تابوتش، با دست لرزان نوشتم:
«عباس آقا… به بابام کمک کن.»
لحظههای وداع گذشت. پیکر عباس آرامآرام بر دستان مردم، رهسپار زادگاهش شد.
من کنار شهدای گمنام ایستاده بودم، از مراسم عکس زیبایش در دستم جامانده بود، با خود گفتم: «کاش سمنانیها نایبالزیارهام شوند و مزارش را از طرفم زیارت کنند.» چند روز بعد، آرزویم دوباره برآورده شد؛ دوستی از سمنان، نه یکبار که چندین بار، بر مزار عباس رفت و سلامم را رساند.
اما بزرگترین عنایت شهید، همان شب بعد از وداع بود. در خواب، عباس آقا کنارم آمد؛ با همان لبخند آرام و نگاه نافذش گفت:
- هر چی مدرک از بابات داری بیار، اگه خدا بخواد، میخوایم کارشو درست کنیم.
در همان عالم رؤیا، با شتاب به سمت مادرم دویدم تا بگویم قرار است مشکل بابا حل شود. مامان با خوشحالی گفت: «همینالان بابات تماس گرفت، الحمدلله همه چیز درست شد.»
از خواب برخاستم. به عکس عباس روی دیوار نگاه کردم. حسی از آرامش و اطمینان، قلبم را پُر کرد.
خوابم را که برایش تعریف کردم، پدرم گریست و گفت: «انشاءالله بعد از این که به حاجت دلت رسیدی، به سمنان میرویم»
حالا هر وقت به آن خودکار روی میزم نگاه میکنم، یاد همان صبح میافتم؛ صبحی که با یک خودکار ساده روی پارچه پرچمِ تابوتش حاجتم را نوشتم و شهید پلی شد میان زمین و آسمان؛ میان حاجت یک دلِ شکسته و اجابت در محضر اهلبیت علیهمالسلام؛ میان وعدهای که شهید داد و آبرومندانه به پایش ایستاد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۳۵
💠 آقای زراعتپیشه از استان فارس:
✍
روزهای پاییز سال ۱۳۹۶، همچون دفتری قدیمی ورق میخورد. صدای باد و خشخش برگها از پنجره به گوش میرسید و من، بیآنکه به گذر زمان فکر کنم، میان سایتها پرسه میزدم. تا اینکه تصویری بر صفحه ظاهر شد و نگاه و نفسم را همزمان متوقف کرد: جوانی با نگاهی که گویی چیزی از آسمان با خود آورده بود… شهید عباس دانشگر.
احساس کردم چشمانم در چشمهایش گم شد. نگاهش، همچون رشتهای گرم و نامرئی، از قاب تصویر گذشت و بر قلبم نشست.
نامش را جستوجو کردم. یکی پس از دیگری، عکسها، وصیتنامه و دلنوشتههایش را باز میکردم. هر سطر، چون نسیمی آرام و نافذ، ذهنم را درگیر میساخت؛ نسیمی که گاهی بیصدا، اشک را مهمان گونههایم میکرد.
ازآنپس، فراغتهایم رنگ دیگری گرفت. رایانهام دیگر فقط برای سر زدن به اخبار یا سایتهای مختلف نبود؛ فیلمها و کلیپهای او، همدم ساعتهای خالیام شده بود.
چند هفته بعد، قاب عکسی از عباس، جای خودش را بر دیوار اتاقم پیدا کرد. صبحها که چشم باز میکردم، نگاه اولم بر همان عکسش مینشست. گویی با آن چشمان زیبا میگفت: «حرکت کن؛ حرکت، جوهرهی اصلی انسان است.»
ماهها گذشت تا روزی، حوالی ظهر، بستهای کوچک پستی از طرف کانال «رفیق شهیدم» ــ که مدتها عضو آن بودم ــ به دستم رسید. روی پاکت نوشته بود: «از طرف عباس…»
دستم لرزید. با احتیاط بازش کردم. لابهلای کاغذهای بستهبندی، جانمازی لطیف و تسبیحی سبز، آرام گرفته بود؛ همچون دو نشانه از آسمان. فهمیدم این فقط هدیه نیست، پیامی است که مرا صدا میزند.
به سراغ یکی از کتابهایش رفتم. در همان صفحهی اول، جملهای چشمم را نواخت:
«نمازِ اول وقت.»
احساس کردم این، پیام شهید است. همان روز با خود عهد کردم: از این به بعد، صدای اذان نه نغمهای آشنا که فرمان برخاستن بیدرنگِ من باشد بهسوی نماز اولِ وقت جماعت در مسجد محلهمان. با گذر روزها فهمیدم این تصمیم، محبت میان من و خداوند متعال را دهها برابر کرده است؛ محبتی که نه از ترس بود و نه از عادت، از اشتیاقی میجوشید که در دل جا خوش کرده بود.
صدای نوشتههایش هنوز در ذهنم هست:
«قانون هفت ساعت را فراموش نکن… اگر خطا کردی، تا هفت ساعت بعد، خدا درِ توبه را باز میگذارد و میگوید: بندهی من، بازگرد…»
چه خدایی… خدایی که حتی خطاکار را با آغوش باز میخواند.
حالا گاهی که خسته میشوم یا دلم میان گردوغبار روزمرگی گم میشود، رو به قاب عکس عباس نجوا میکنم:
«رفیق… دعا کن در مسیر شهدا ثابتقدم بمانم.»
دستم ناخودآگاه به سمت قلمی میرود که کنج میزم جا خوش کرده؛ همان قلمی که از روز آشنایی با عباس، تنها کلمات جدی و صادقانه نوشته است. نوکش را روی کاغذ میگذارم و مینویسم:
«نماز اولِ وقت، مهمترین پیام شهید.»
کلمات روی کاغذ مینشینند و در گوشهی ذهنم دوباره صدای خشخش برگهای پاییز ۹۶ را میشنوم… همان روزی که نگاهش، از میان نمایشگر رایانه، دلم را به آسمان برد.
و از آن سوی زمان، صدایی آرام و اطمینانبخش میگوید:
«ادامه بده… راه روشن است؛ سپاه حضرت ولیعصر (عج) یار میخواهد.»
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯