eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.3هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
سوال یکی از همراهانِ محترم 🍎👆👇 ✍ پاسخ: با تشکر از شما🙏 دختر بچّه ها رو مطلوبه از چند سال قبل تر به شکل تدریجی مهیاّشون کنیم برای روزه داری در سن تکلیفشون. 👇 از سنین کودکی هرگاه صدای سحری خوردن ما رو شنیدن و دوس داشتن بیان بشینن کنارمون، منعشون نکنین و اجازه بدین بشینن کنارتون و سحری بخورن، اما هرگز در سنین کم مجبورشون نکنین بیدار بشن برای سحر، خودشون اگه بیدار شدن و علاقه داشتن منعشون نکنید و گه گدارم خوبه روزه ی کله گنجیشکی بگیرن، بزرگ تر که شدن مثلا هفت هشت سالگی، چند روز یکبار روزه بگیرن، مثلا هفته ای یک بار تا دوبار، بستگی به توان فرزند شما داره، خودتون بسنجید، یه بچه ای حتی هفته ای یکبارم سختشه، خواهشم اینه بچه ای که توان جسمی نداره حتی هفته ای یکبار هم مجبورش نکنید روزه بگیره، چیزیکه خدای متعال واجب نکرده ما حق نداریم واجب کنیم. ببینین چطوری میتونه، ده روز یکبار اگر تونست بگیره، اونم اگر بینش حالش بد شد بهش بدین بخوره و براش توضیح بدین روزه در اون سن اینطوری قبوله، هشت سالش که شد تعداد روزها رو یه کم بیشتر کنین نسبت به سال قبل، که آمادگی بیشتری پیدا کنه به روزه داری، باز هم بعضی بچه ها توان جسمی کمی دارند اینا رو اذیت نکنین و مدارا کنین، اشکال نداره حتی اگه کل ماه رمضون یکی دوبار بیشتر روزه کامل نگیرن. بچه ها از بیداری سحر و گرفتن روزه معمولا خوششون میاد، به شرط اینکه اجباری در کار نباشه و فضا رو جوری مهیا کنیم که فرزندمون خودش بال بال بزنه برای سحر و روزه و عبادت.. @S_Talebi 🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab از لاک جیغ تا خدا @banomahtab
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
سوال یکی از همراهانِ محترم 🍎👆👇 ✍ پاسخ: با تشکر از شما🙏 دختر بچّه ها رو مطلوبه از چند سال قبل تر به
📌 نکته: اگر بچّه ای خیلی علاقه منده تمام روزه هاش رو بگیره امّا به سن تکلیف نرسیده، اگر توان جسمی داره و اذیت نمیشه ، اجازه بدین بگیره، هیچ طوری نمیشه.. فقط این نکته رو به خاطر بسپرید:👇 بچّه ها با هم متفاوت اند.. از لحاظ جسمی روحی توانایی مهارت علایق و.. پس اگر در دروهمسایه و فک و فامیل دوتا بچّه رو دیدین کلی روزه گرفته در سن زیر نه سال خواهشآ هی اون بچّه رو نکوبونین تو سر طفل معصومتون..😔 و هرگز قیاس نکنین. @S_Talebi 🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴به اسم کودک علیه دین و میهن وقتی از یک همایش بوی سند 2030 به مشام میرسه: كنگره بين المللي بازی و ورزش كودك يازده تا سيزدهم ارديبهشت ماه در سالن همايش های هامی تهران و باحضور پروفسور دومنيك از كشور سوئيس همچنين پروفسور توسكاي و خانم دكتر ايسن هر دو از كشور تركيه گوشه هايی از هنر آقای پروفسور توسكای ٦٥ ساله از كشور تركيه است كه با آهنگ فارسی اجرا شده تا نو آموزان و دانش آموزان با آمادگی كامل در كلاس حضور داشته باشند.😐😐 به پرچم همجنس بازان که روی لباس ایشون هست توجه کنید! وقتی که استاد ازغدی (عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی) میگه دولت حسن روحانی داره کنوانسیون‌های کودک و نوجوان سازمان ملل رو مخفیانه اجرا میکنه یعنی این .... #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴توی مدارس چه خبره؟ هی وقتشه بدی لبِ رو بیبی بدو بدو بگیر کمر و قر هی بیا بیاقرش بده #سکسی واسه همه زنگ زدنات مرسی واسه همه پیگیریات مرسی واسه همه ی کادوهات مرسی وای بدن و ببین جوون بابا خودتو بلرزون بابا همه میگن ساسی پاشو همه رو برقصون دادا آقامون جنتلمنه جنتلمنه این خانومم عشق منه عشق منه آقامون جنتلمنه جنتلمنه این خانومم عشق منه عشق منه! این کثافات،متن مبتذل ترانه‌های خواننده خارج نشین،ساسان حيدری معروف به #ساسی_مانكن است! این ترانه بسیار زننده ومبتذل طی چند روزگذشته به صورت علنی در چندین مدرسه دخترانه وپسرانه از طرف مدیران مدارس پخش شد و دانش آموزان دختر و پسر، دسته جمعی آن را خواندند و رقصیدند!! چند وقت پیش نیز در یک مدرسه ابتدایی دخترانه، سگی را آوردند تا دختران معصوم کلاس، راه های انس گرفتن با #سگ را آموزش ببینند! ◀️اجرای #سند۲۰۳۰ در مدارس کشور،از حالت مخفیانه به حالت علنی رسیده است و علی رغم اینکه مسئولان آموزش و پرورش منکر اجرای سند ۲۰۳۰درمدارس کشور هستند ولی در عمل شاهد هستیم مدیران بعضی از مدارس مخصوصا مدارس #دخترانه در حال اجرای این سند ننگین در مدارس خود هستند! #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
در های رحمت باز میشود🌾🌸🍃 وقتی کلید بندگی در دستان تو باشد🌸🍂 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۹ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) در زد. کمی طول کشید تا در باز شود. - سلام، شمائید؟بفرمائید
🌹🍃 ۴۰ ✍ (م.مشکات) اوایل دانشجویی زیاد از درس خوشم نمی اومد. شاید چون درگیر مسائلی شدم که برام زود بود. برای همین چند سال رو از دست دادم. لیسانسم رو 2 ساله گرفتم. مدتی طول کشید تا یاد بگیرم جلوتر از زمان حرکت نکنم و به جای فکر کردن به آینده از الانم لذت ببرم شروین که از این حرف تعجب کرده بود گفت: - یعنی بدون برنامه؟ هرچه پیش آید خوش آید؟! - برنامه ریزی یعنی درک صحیح حال. اگر در هر لحظه بهترین کار رو انجام بدی به هدفت نزدیک تر می شی. برنامه ریزی یعنی شناخت نه غرق شدن در آینده شاهرخ این را گفت و میوه را به سمت شروین گرفت. شروین سیبی را برداشت و با کارد مشغول پوست گرفتن شد. شاهرخ هم سیبی را برداشت و همان طور که گاز می زد گفت: - توی این مدت متوجه شدم که خیلی کم حرفی، همیشه همینطوری؟ شروین تکه ای از سیب را در دهانش گذاشت. - گاهی آدم ها حرفی برای گفتن ندارن، اما گاهی حالی برای حرف زدن ندارن - درک می کنم. خستگی روحی بدتر از خستگیه جسمیه شروین دهان باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد فقط خیلی کوتاه گفت: - شاید اما مهم نیست، عادت کردم - اما به نظر من یه مشکلی هست،درسته؟ به چشمان آبی رنگ شاهرخ خیره ماند. انگار منتظر این سوال بود.احساس می کرد بالاخره یکی پیدا شده است که به حرف هایش گوش کند. دوست داشت حالا که گوشی برای شنیدن پیدا کرده است همه چیز را بیرون بریزد اما مردد بود. شاهرخ که انگار تردیدش را حس کرده باشد با خوشرویی گفت: - خوشحال می شم اگه بتونم کمکی کنم - کاری از دست کسی بر نمیاد - حتی به اندازه گوش دادن به حرف هات؟ شروین نگاهش را از شاهرخ به حوض و گلدان های کنارش دوخت و گفت: - نمیدونم! تا حالا حس کردی که بود و نبودت یکیه؟هیچ چیز بدتر از این نیست که احساس پوچی کنی. دوست دارم بذارم برم. اما کجا؟ نمی دونم. شاید اون جلو چیز بهتری باشه، هرچند می دونم اونم مثل الان پوچه. بیخودی تقلا می کنم. گاهی می خوام خودم رو از این تلاش بیخود خلاص کنم. مرگ یه بار، شیون یه بار بعد نفس عمیقی کشید و ساکت شد. شاهرخ با نگاهی دلسوزانه به شروین خیره شد. - چرا خلاص نمی کنی؟ شروین سر چرخاند . شاهرخ ابروهایش را بالا برده بود و نگاهش می کرد و منتظر جواب بود. دوباره به نقطه قبلی خیره شد. - نمی دونم. شاید چون جرأتش رو ندارم شاهرخ با قاطعیت گفت: - نه! امیدواری. با خودت می گی شاید اون جلو چیز بهتری باشه. شاید بشه بعضی چیزا رو عوض کرد - حرف های خودم رو تحویلم می دی؟ - پس خودت هم میدونی چرا موندی. فکر نمی کنم اسم دیگه امید ترس باشه. چرا سعی می کنی امیدی رو که داری ترس ترجمه کنی؟ - امید یا ترس. خیلی فرق نداره. به هرحال هیچ کدومش اوضاع رو عوض نمی کنه شاهرخ لبخندی زد. بشقاب ها را جمع کرد وگفت: - می خوای بری؟ - چطور؟ - می خوام ببینم برا چند نفر غذا بپزم - بگو چی می پزی تا ببینم هستم یا نه - غذای شاهانه یک مرد مجرد چیه؟ املت با تخم مرغ اضافه، پیاز و دوغ - کشنده که نیست؟ - تا حالا که نبوده شروین زیر لب گفت: - حتی اگه باشه هم بهتر از اون پیتزاهای کوفتیه شاهرخ که می خواست حال شروین را عوض کند بلند شد و گفت: - پس پاشو دست هات رو بشور. تو که نمی خوای با این دست هات پیاز پوست بگیری؟ - پیاز؟ شاهرخ همان طور که می رفت صدایش از راهرو آمد: - من نون مفت به کسی نمی دم. دم حوض، با صابون شروین هم تعجب کرده بود هم خنده اش گرفته بود. وقتی شاهرخ برگشت و شروین را دید که روی تخت نشسته بود و دست های شسته و خیسش را دور از بدن نگه داشته بود زد زیر خنده و گفت: - الان به پرستار می گم دست کش ها رو بیاره دستتون کنه جناب دکتر @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۴۱ ✍ (م.مشکات) بعد پیازها را جلویش گذاشت. - پوست بگیر، ریز خرد کن شروین به پیازهای جلوی خودش و گوجه هایی که جلوی شاهرخ بود نگاه کرد و پرسید: - چرا پیازها مال من؟ من گوجه خرد می کنم -من به پیاز حساسیت دارم -قضیه گچ دیگه! شاهرخ نیشخندی زد. شروین مشغول پوست کندن شد و بعد هم خرد کرد. شاهرخ زیر چشمی می پائیدش. - کاملاً مبتدی! شروین سرش را بالا گرفت. اشک از چشم هایش جاری بود. شاهرخ قاه قاه خندید. گوجه ها خرد شده بود و شاهرخ منتظر بود تا شروین کارش تمام شود. بالاخره پیازها خرد شد. شروین در حالیکه یک چشمش را بسته بود و یک چشمش اشک ریزان بود، دماغش را بالا کشید و بشقاب را به طرف شاهرخ گرفت. وقتی شاهرخ رفت. دست و صورتش را شست. شاهرخ که بشقاب و لیوان هایی را که آورده بود روی تخت می گذاشت گفت: - تا نیم ساعت دیگه غذای مخصوص سرآشپز آماده می شه... نیم ساعت بعد سفره پهن شده بود. بشقابی املت برای شروین ریخت. شروین با قاشق املت را هم زد و با لحن خاصی گفت: - پیازهاشو میشه جدا کرد و ابروهایش را بالا برد. شاهرخ لقمه ای در دهانش گذاشت. - خیلی بد نشده. نترس نمی میری شروین مشغول شد. - هر شب املت؟ - خیلی اهل آشپزی نیستم. امشب هم چون مهمون افتخاری داشتم تدارک دیدم! شروین نگاهی عاقل اندر سفیه به شاهرخ انداخت. - حق داری، با این همه وقت و انرژی که صرف تدارکات می شه اگه بخوای هر شب آشپزی کنی خسته می شی و کلمات تدارکات و آشپزی را با تأکیدی طعنه آمیز ادا کرد. شاهرخ برایش دوغ ریخت. - گرفتم تیکت رو پس هنوز مغزت منهدم نشده، یه چیزائی تهش مونده شاهرخ لقمه را در دهان گذاشت: - تقریبا شام که تمام شد شاهرخ سفره را جمع کرد. وقتی برگشت شروین را دید که روی تخت دراز کشیده و دستش را زیر سرش گذاشته. کنار حوض رفت، دستش را زیر شیر شست و همانجا لبه حوض نشست. دست هایش را سر زانوهایش انداخت و به شروین خیره شد. شروین پرسید: - حتما تابستون ها اینجا می خوابی؟ باید جالب باشه - آره، نسیم های خوبی داره - خونه ما بهار خواب بزرگی داره ولی من تا حالا بیرون نخوابیدم - چرا؟ - کولر گازی راحت تره. هم خنکه، هم پشه نداره. البته وقت هائی که خواب به سرم می زنه مجبورم به همون بهار خواب پناه برم. اتاق مثل یه قفس میشه که مدام تنگ تر میشه شروین این را گفت و پاهایش را روی هم انداخت. - چرا احساس پوچی می کنی؟ سرش را به طرف شاهرخ برگرداند و شاهرخ پرسید: - بهش فکر کردی؟ دوباره رویش را به طرف آسمان برگرداند و با کمی مکث جواب داد: - مشکل همینه که فکر می کنم. گاهی می گم شاید اصلا نباید فکر کنم. وقتی سئوالی نباشه نیاز به پیدا کردن جواب هم نیست - از کی اینجور شد؟ - وقتی دبیرستان بودم به خاطر وضع مالیمون احساس خوشبختی می کردم. هرکاری دلم می خواست می کردم. تا یک سال پیش هم اوضاع همین جوری بود. خیلی ها بهم حسودی می کردن. همین سعید! با اینکه رفیق صمیمی منه اما مطمئنم مهم ترین دلیل رفاقتش با من پول منه. همه به جیبم نگاه می کنن. یکسال پیش وقتی یکی از دوست هام مرد احساس کردم زندگی کاملاً بی فایده است. این همه این ور واون ور آخرش تپ! می افتی می میری و همه فراموشت می کنن. مگه ندیدم چی به سر پدربزرگم اومد؟ تا چهلم خوب حواسشون بود و پدر پدر می کردن، اما همین که ارث تقسیم شد دیگه پدر سیخی چند؟ مادر رو گذاشتن خونه سالمندان و خودشون 24 ساعته دنبال سونا و جکوزی و جشن و کوفت و زهر مار. بابام هم که چسبیده به نمایشگاه. اگر کسر شانس نبود همون جا توی نمایشگاه می خوابید. حاضرم قسم بخورم شماره شاسی تمام ماشین هاشو بلدهاما نمی دونه من ترم چندم. شاید قبلاً از این آزادی هاکیف می کردم اما حالا می فهمم آدم به چیزی که علاقه نداره توجه نمی کنه. می خوای یک هفته اینجا بمونم هیچ کس سراغم رو نگیره؟ من نمی گم پول بده خیلی ها پول دارن زندگی هم می کنن اما ما ... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۴۲ ✍ (م.مشکات) چهار سال میشه با پول حال کرد، بعدش می فهمی یک چیزای دیگه هم هست. مگر اینکه خودت رو بزنی به خریت که چیزی رو نمی فهمی! - چرا مستقل نمی شی؟ - هه! من تا بخوام حرف از استقلال بزنم می خوان نیلوفر رو بندازن گردنم. مامانم خودش کم بود، می خواد دخترخواهرش رو که لنگه خودش بندازه به من - اینقدر راحت؟ - مستقل شدن پول می خواد. پولی که به من می رسه در گروئه این ازدواجه. پس در دو حالت اوضاع فرقی نمی کنه - مستقل شدن پول می خواد اما الزاماً سهم الارث نمی خواد ! شروین نیم خیز شد، روی دست چپش تکیه کرد و رو به شاهرخ گفت: - یعنی می گی از فردا برم در به در دنبال کار بگردم که خودم خرج خودم رو در بیارم؟ این همه پول رو ول کنم برم دنبال حقوق ماهانه؟ احمقانه است - وقتی در ازای این پول ها مجبور باشی آزادیت رو بدی چی؟ شاهرخ همانطور که به طرف تخت می آمد ادامه داد: - اگر قرار باشه بقیه برات تصمیم بگیرن اون پول ها هم نمی تونه خوشبختت کنه. مگه نمی گی همه زندگی پول نیست؟ شروین که نشسته بود مدتی به شاهرخ که حاالا کنارش بود خیره شد. بعد سرش را پائین انداخت و در حالی که به موزائیک ها خیره شده بود گفت: - ولی چرا باید به خاطر خودخواهی بقیه من از راحتی محروم بشم؟ - چون همیشه نمی تونی از بقیه بخوای مطابق میل تو باشن سربلند کرد و داد زد: - اما اونا دارن حق منو می خورن شاهرخ لبخند زد: - پول اونا مال خودشونه. تو نمی تونی برای چیزی که مال تو نیست تکلیف تعیین کنی. وقتی تو خودت حاضر نیستی برای راحتی خودت کاری کنی از بقیه چه انتظاری داری؟ شروین شانه ای بالا انداخت و رویش را برگرداند ... آخر شب وقتی از در بیرون رفت که برود شاهرخ گفت: - یادت باشه یکی اون بالا هست که هر وقت دلت گرفت می تونی صداش کنی شروین مایوسانه سر تکان داد: اونم منو یادش رفته این را گفت و با شاهرخ دست داد... توی اطاقش بعد از اینکه لباس هایش را عوض کرد، لحظه ای کنار پنجره ایستاد. سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: - واقعاً هستی؟ و خزید توی رختخوابش ... فصل هشتم تو هر وقت می بازی می گی تقلب. بخاطر اون دوزار پولی که می دی هزار جور دبه در میاری - دهنت رو ببند. بابک بهت رو داده فکر کردی بازی بلدی - فعلاً که من بردم - اینجا چه خبره؟ شما که دوباره گالویز شدید صدای بابک بود. - تقصیر توئه. اینقدر بهش رو دادی که کم مونده سوار ما بشه شروین با لحنی موذیانه گفت: - فکر نکنم به درد سواری بخوری،خیلی چموشی آرش دوباره پرید که یقه شروین را بگیرد که جلویش را گرفتند. بابک که از حرف شروین خنده اش گرفته بود، سر تکان داد: - خب دوباره بازی کنید. من قضاوت می کنم - این بار بدون پول آرش داد زد: - دیدی؟ دیدی؟ اون بار تقلب کرد. حالا می ترسه ببازه نمی خواد پول بذاره - گفتم بدون پول که اگه باختی نگی تقلب - تو با تقلب بردی اما این دفعه که می بازی پولی وسط نیست - این بار بابک هست - من بدون پول بازی نمی کنم. آدم هایی که کم بیارن دنبال بهونه ان که از زیر پول دربرن شروین که از این حرف عصبانی شده بود: - از تو می ترسم؟ حالا نشونت می دم کی کم می آورده! دست کرد توی جیبش و تراولی درآورد و گذاشت روی میز. بابک گفت: - 220 تومن؟ زیاده! سعید سوتی زد و شروین همان طور عصبانی گفت: - من اینو پیشنهاد می دم هرکی نداره هری آرش نگاهی به بابک کرد. بابک آرام سری تکان داد. قبول کرد و گفت: - این شد. حالا می شه بازی کرد @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️