عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۳۹ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) در زد. کمی طول کشید تا در باز شود. - سلام، شمائید؟بفرمائید
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۰
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
اوایل دانشجویی زیاد از درس خوشم نمی اومد. شاید چون درگیر مسائلی شدم که برام زود بود. برای
همین چند سال رو از دست دادم. لیسانسم رو 2 ساله گرفتم. مدتی طول کشید تا یاد بگیرم جلوتر از زمان
حرکت نکنم و به جای فکر کردن به آینده از الانم لذت ببرم
شروین که از این حرف تعجب کرده بود گفت:
- یعنی بدون برنامه؟ هرچه پیش آید خوش آید؟!
- برنامه ریزی یعنی درک صحیح حال. اگر در هر لحظه بهترین کار رو انجام بدی به هدفت نزدیک تر
می شی. برنامه ریزی یعنی شناخت نه غرق شدن در آینده
شاهرخ این را گفت و میوه را به سمت شروین گرفت. شروین سیبی را برداشت و با کارد مشغول پوست گرفتن شد. شاهرخ هم سیبی را برداشت و همان طور که گاز می زد گفت:
- توی این مدت متوجه شدم که خیلی کم حرفی، همیشه همینطوری؟
شروین تکه ای از سیب را در دهانش گذاشت.
- گاهی آدم ها حرفی برای گفتن ندارن، اما گاهی حالی برای حرف زدن ندارن
- درک می کنم. خستگی روحی بدتر از خستگیه جسمیه
شروین دهان باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد فقط خیلی کوتاه گفت:
- شاید اما مهم نیست، عادت کردم
- اما به نظر من یه مشکلی هست،درسته؟
به چشمان آبی رنگ شاهرخ خیره ماند. انگار منتظر این سوال بود.احساس می کرد بالاخره یکی پیدا
شده است که به حرف هایش گوش کند. دوست داشت حالا که گوشی برای شنیدن پیدا کرده است همه
چیز را بیرون بریزد اما مردد بود. شاهرخ که انگار تردیدش را حس کرده باشد با خوشرویی گفت:
- خوشحال می شم اگه بتونم کمکی کنم
- کاری از دست کسی بر نمیاد
- حتی به اندازه گوش دادن به حرف هات؟
شروین نگاهش را از شاهرخ به حوض و گلدان های کنارش دوخت و گفت:
- نمیدونم! تا حالا حس کردی که بود و نبودت یکیه؟هیچ چیز بدتر از این نیست که احساس پوچی کنی.
دوست دارم بذارم برم. اما کجا؟ نمی دونم. شاید اون جلو چیز بهتری باشه، هرچند می دونم اونم مثل
الان پوچه. بیخودی تقلا می کنم. گاهی می خوام خودم رو از این تلاش بیخود خلاص کنم. مرگ یه بار، شیون یه بار
بعد نفس عمیقی کشید و ساکت شد.
شاهرخ با نگاهی دلسوزانه به شروین خیره شد.
- چرا خلاص نمی کنی؟
شروین سر چرخاند . شاهرخ ابروهایش را بالا برده بود و نگاهش می کرد و منتظر جواب بود. دوباره به نقطه قبلی خیره شد.
- نمی دونم. شاید چون جرأتش رو ندارم
شاهرخ با قاطعیت گفت:
- نه! امیدواری. با خودت می گی شاید اون جلو چیز بهتری باشه. شاید بشه بعضی چیزا رو عوض کرد
- حرف های خودم رو تحویلم می دی؟
- پس خودت هم میدونی چرا موندی. فکر نمی کنم اسم دیگه امید ترس باشه. چرا سعی می کنی امیدی
رو که داری ترس ترجمه کنی؟
- امید یا ترس. خیلی فرق نداره. به هرحال هیچ کدومش اوضاع رو عوض نمی کنه
شاهرخ لبخندی زد. بشقاب ها را جمع کرد وگفت:
- می خوای بری؟
- چطور؟
- می خوام ببینم برا چند نفر غذا بپزم
- بگو چی می پزی تا ببینم هستم یا نه
- غذای شاهانه یک مرد مجرد چیه؟ املت با تخم مرغ اضافه، پیاز و دوغ
- کشنده که نیست؟
- تا حالا که نبوده
شروین زیر لب گفت:
- حتی اگه باشه هم بهتر از اون پیتزاهای کوفتیه
شاهرخ که می خواست حال شروین را عوض کند بلند شد و گفت:
- پس پاشو دست هات رو بشور. تو که نمی خوای با این دست هات پیاز پوست بگیری؟
- پیاز؟
شاهرخ همان طور که می رفت صدایش از راهرو آمد:
- من نون مفت به کسی نمی دم. دم حوض، با صابون
شروین هم تعجب کرده بود هم خنده اش گرفته بود. وقتی شاهرخ برگشت و شروین را دید که روی تخت نشسته بود و دست های شسته و خیسش را دور از بدن نگه داشته بود زد زیر خنده و گفت:
- الان به پرستار می گم دست کش ها رو بیاره دستتون کنه جناب دکتر
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۱
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
بعد پیازها را جلویش گذاشت.
- پوست بگیر، ریز خرد کن
شروین به پیازهای جلوی خودش و گوجه هایی که جلوی شاهرخ بود نگاه کرد و پرسید:
- چرا پیازها مال من؟ من گوجه خرد می کنم
-من به پیاز حساسیت دارم
-قضیه گچ دیگه!
شاهرخ نیشخندی زد. شروین مشغول پوست کندن شد و بعد هم خرد کرد. شاهرخ زیر چشمی می پائیدش.
- کاملاً مبتدی!
شروین سرش را بالا گرفت. اشک از چشم هایش جاری بود. شاهرخ قاه قاه خندید. گوجه ها خرد شده
بود و شاهرخ منتظر بود تا شروین کارش تمام شود. بالاخره پیازها خرد شد. شروین در حالیکه یک چشمش را بسته بود و یک چشمش اشک ریزان بود، دماغش را بالا کشید و بشقاب را به طرف شاهرخ گرفت.
وقتی شاهرخ رفت. دست و صورتش را شست. شاهرخ که بشقاب و لیوان هایی را که آورده بود روی تخت می گذاشت گفت:
- تا نیم ساعت دیگه غذای مخصوص سرآشپز آماده می شه...
نیم ساعت بعد سفره پهن شده بود. بشقابی املت برای شروین ریخت. شروین با قاشق املت را هم زد و
با لحن خاصی گفت:
- پیازهاشو میشه جدا کرد
و ابروهایش را بالا برد. شاهرخ لقمه ای در دهانش گذاشت.
- خیلی بد نشده. نترس نمی میری
شروین مشغول شد.
- هر شب املت؟
- خیلی اهل آشپزی نیستم. امشب هم چون مهمون افتخاری داشتم تدارک دیدم!
شروین نگاهی عاقل اندر سفیه به شاهرخ انداخت.
- حق داری، با این همه وقت و انرژی که صرف تدارکات می شه اگه بخوای هر شب آشپزی کنی خسته می شی
و کلمات تدارکات و آشپزی را با تأکیدی طعنه آمیز ادا کرد. شاهرخ برایش دوغ ریخت.
- گرفتم تیکت رو
پس هنوز مغزت منهدم نشده، یه چیزائی تهش مونده
شاهرخ لقمه را در دهان گذاشت:
- تقریبا
شام که تمام شد شاهرخ سفره را جمع کرد. وقتی برگشت شروین را دید که روی تخت دراز کشیده و
دستش را زیر سرش گذاشته. کنار حوض رفت، دستش را زیر شیر شست و همانجا لبه حوض نشست.
دست هایش را سر زانوهایش انداخت و به شروین خیره شد. شروین پرسید:
- حتما تابستون ها اینجا می خوابی؟ باید جالب باشه
- آره، نسیم های خوبی داره
- خونه ما بهار خواب بزرگی داره ولی من تا حالا بیرون نخوابیدم
- چرا؟
- کولر گازی راحت تره. هم خنکه، هم پشه نداره. البته وقت هائی که خواب به سرم می زنه مجبورم به همون بهار خواب پناه برم. اتاق مثل یه قفس میشه که مدام تنگ تر میشه
شروین این را گفت و پاهایش را روی هم انداخت.
- چرا احساس پوچی می کنی؟
سرش را به طرف شاهرخ برگرداند و شاهرخ پرسید:
- بهش فکر کردی؟
دوباره رویش را به طرف آسمان برگرداند و با کمی مکث جواب داد:
- مشکل همینه که فکر می کنم. گاهی می گم شاید اصلا نباید فکر کنم. وقتی سئوالی نباشه نیاز به پیدا
کردن جواب هم نیست
- از کی اینجور شد؟
- وقتی دبیرستان بودم به خاطر وضع مالیمون احساس خوشبختی می کردم. هرکاری دلم می خواست می کردم. تا یک سال پیش هم اوضاع همین جوری بود. خیلی ها بهم حسودی می کردن. همین سعید! با اینکه رفیق صمیمی منه اما مطمئنم مهم ترین دلیل رفاقتش با من پول منه. همه به جیبم نگاه می کنن.
یکسال پیش وقتی یکی از دوست هام مرد احساس کردم زندگی کاملاً بی فایده است. این همه این ور واون ور آخرش تپ! می افتی می میری و همه فراموشت می کنن. مگه ندیدم چی به سر پدربزرگم اومد؟
تا چهلم خوب حواسشون بود و پدر پدر می کردن، اما همین که ارث تقسیم شد دیگه پدر سیخی چند؟
مادر رو گذاشتن خونه سالمندان و خودشون 24 ساعته دنبال سونا و جکوزی و جشن و کوفت و زهر
مار. بابام هم که چسبیده به نمایشگاه. اگر کسر شانس نبود همون جا توی نمایشگاه می خوابید. حاضرم قسم بخورم شماره شاسی تمام ماشین هاشو بلدهاما نمی دونه من ترم چندم. شاید قبلاً از این آزادی هاکیف می کردم اما حالا می فهمم آدم به چیزی که علاقه نداره توجه نمی کنه. می خوای یک هفته اینجا بمونم هیچ کس سراغم رو نگیره؟ من نمی گم پول بده خیلی ها پول دارن زندگی هم می کنن اما ما ...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۲
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
چهار سال میشه با پول حال کرد، بعدش می فهمی یک چیزای دیگه هم هست. مگر اینکه خودت رو
بزنی به خریت که چیزی رو نمی فهمی!
- چرا مستقل نمی شی؟
- هه! من تا بخوام حرف از استقلال بزنم می خوان نیلوفر رو بندازن گردنم. مامانم خودش کم بود، می خواد دخترخواهرش رو که لنگه خودش بندازه به من
- اینقدر راحت؟
- مستقل شدن پول می خواد. پولی که به من می رسه در گروئه این ازدواجه. پس در دو حالت اوضاع
فرقی نمی کنه
- مستقل شدن پول می خواد اما الزاماً سهم الارث نمی خواد !
شروین نیم خیز شد، روی دست چپش تکیه کرد و رو به شاهرخ گفت:
- یعنی می گی از فردا برم در به در دنبال کار بگردم که خودم خرج خودم رو در بیارم؟ این همه پول
رو ول کنم برم دنبال حقوق ماهانه؟ احمقانه است
- وقتی در ازای این پول ها مجبور باشی آزادیت رو بدی چی؟
شاهرخ همانطور که به طرف تخت می آمد ادامه داد:
- اگر قرار باشه بقیه برات تصمیم بگیرن اون پول ها هم نمی تونه خوشبختت کنه. مگه نمی گی همه زندگی پول نیست؟
شروین که نشسته بود مدتی به شاهرخ که حاالا کنارش بود خیره شد. بعد سرش را پائین انداخت و در
حالی که به موزائیک ها خیره شده بود گفت:
- ولی چرا باید به خاطر خودخواهی بقیه من از راحتی محروم بشم؟
- چون همیشه نمی تونی از بقیه بخوای مطابق میل تو باشن
سربلند کرد و داد زد:
- اما اونا دارن حق منو می خورن
شاهرخ لبخند زد:
- پول اونا مال خودشونه. تو نمی تونی برای چیزی که مال تو نیست تکلیف تعیین کنی. وقتی تو خودت
حاضر نیستی برای راحتی خودت کاری کنی از بقیه چه انتظاری داری؟
شروین شانه ای بالا انداخت و رویش را برگرداند ...
آخر شب وقتی از در بیرون رفت که برود شاهرخ گفت:
- یادت باشه یکی اون بالا هست که هر وقت دلت گرفت می تونی صداش کنی
شروین مایوسانه سر تکان داد:
اونم منو یادش رفته
این را گفت و با شاهرخ دست داد...
توی اطاقش بعد از اینکه لباس هایش را عوض کرد، لحظه ای کنار پنجره ایستاد. سرش را به طرف
آسمان بلند کرد و گفت:
- واقعاً هستی؟
و خزید توی رختخوابش ...
فصل هشتم
تو هر وقت می بازی می گی تقلب. بخاطر اون دوزار پولی که می دی هزار جور دبه در میاری
- دهنت رو ببند. بابک بهت رو داده فکر کردی بازی بلدی
- فعلاً که من بردم
- اینجا چه خبره؟ شما که دوباره گالویز شدید
صدای بابک بود.
- تقصیر توئه. اینقدر بهش رو دادی که کم مونده سوار ما بشه
شروین با لحنی موذیانه گفت:
- فکر نکنم به درد سواری بخوری،خیلی چموشی
آرش دوباره پرید که یقه شروین را بگیرد که جلویش را گرفتند. بابک که از حرف شروین خنده اش
گرفته بود، سر تکان داد:
- خب دوباره بازی کنید. من قضاوت می کنم
- این بار بدون پول
آرش داد زد:
- دیدی؟ دیدی؟ اون بار تقلب کرد. حالا می ترسه ببازه نمی خواد پول بذاره
- گفتم بدون پول که اگه باختی نگی تقلب
- تو با تقلب بردی اما این دفعه که می بازی پولی وسط نیست
- این بار بابک هست
- من بدون پول بازی نمی کنم. آدم هایی که کم بیارن دنبال بهونه ان که از زیر پول دربرن
شروین که از این حرف عصبانی شده بود:
- از تو می ترسم؟ حالا نشونت می دم کی کم می آورده!
دست کرد توی جیبش و تراولی درآورد و گذاشت روی میز. بابک گفت:
- 220 تومن؟ زیاده!
سعید سوتی زد و شروین همان طور عصبانی گفت:
- من اینو پیشنهاد می دم هرکی نداره هری
آرش نگاهی به بابک کرد. بابک آرام سری تکان داد. قبول کرد و گفت:
- این شد. حالا می شه بازی کرد
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
سلام خدمت خواهرِ خوبم✋
قبلآ راجع به این موضوع صحبت کردم البته، اما چون ممکنه خیلی ها به ما تازه ملحق شده باشن دوباره صحبت میکنیم.
✍ دقّت کردین جامعه مون به سمتی رفته که دختران بالای نه سال حجاب ندارن و کسی نمیگه اینا تکلیف شدن پَ چرا حجاب ندارن؟!🙁
دقّت کردین اگه بعضی خانواده ها دخترانشون زودتر از سنِّ تکلیف حجاب بگیرن مورد هجمه قرار میگیرن که ای دااااد بچّه زده میشه؟!😒
خودتون خعععلی قشنگ فرمودین که خودش دوس داره حجاب داشته باشه و شما اجبارش نکردین، خُب این مهم ترین نکتست..
زیر سنّ تکلیف درباره ی پوشش اجبار نباید باشه که شما الحمدلله اجبار نکردین، باید زمینه رو فراهم کنین که بچّه خودش با علاقه حجاب رو انتخاب کنه که باز هم این کار انجام شده و فرزندتون خودش آگاهانه و با علاقه چادر رو انتخاب کرده..👌✨🌸🍃
فقط توجّه کنین زیرِ سنِّ تکلیف هر وقت بچّه خسته شد، گرمش شد خواست دربیاره چادر یا روسریش رو اصلآ اشکالی نداره ،اجازه بدین در بیاره و هر وقت خستگیش در رفت و خودش تمایل داشت دوباره چادر یا روسریش رو سر کنه.
چهرتونو در هم نکنین یه وقت خدای ناکرده🙂
نکنه یه وقت بچّه رو دعوا کنین بابتش..❌
الان خطابم فقط به شما نیست.
خطابم با هر کسی هست که در شرائط مشابه شماست.
من خودم از پنج سالگی چادر سر کردم بدون هیچ اجباری،
کلّی خاطرات قشنگ دارم از چادر سرکردنم،
اَصَنم هیچ اجباری در کار نبود،
هر چی بود عشق بود،
محبّت بود،
مگه میشه دختری مادرشو ببینه که با تمامِ وجود عاشقِ چادرشه و عاشقِ چادر نشه؟!💖
✍ مگه میشه دختری تو قشنگ ترین حالات مادرشو با چادر ببینه و عاشق چادر نشه؟!
مگه میشه مادری عاشقانه سر سجادّه ی نمازِ شبش بشینه و دخترش عاشقِ حجابش نشه؟!🍭
✍ گفتین میترسین بچّه زده بشه،
اصلآ نگران نباشین،
بچّه با علاقه خودش انتخاب کرده، مجبورش نکردین که، این انتخاب آگاهانه که نتیجه ی تربیت درست شما بوده مهمّه..
نیش و کنایه ی برخی اطرافیان نگران و نااُمیدتون نکنه ، با توکّل بر خدا همین مسیر رو با قوّت پیش برین و هرگز نترسین که خدا کمک میکنه ، تلاش خودتونم بکنین که میدونم در زمینه تربیت فرزندتون هر چقدر میتونین تلاش دارین..
درباره ی نگرانیتون نسبت به برخی اقوام که حجاب مناسبی ندارند، خوبه که میگین کم رفت و آمد دارین و این رویّه ی مناسبیه، اگر دخترتون رو خوب بار بیارین نه تنها اثری از اون افراد نمیپذیره، بلکه میتونه خودش مهره ی تآثیر گذار باشه و دیگران رو به حجاب سوق بده..
پدر همسر محترمتون اگر شما رو سرزنش میکنند درباره ی حجاب فرزندتون، هرگز سعی نکنین باهاشون بحث کنین، بهشون محبّت کنین و نهایت احترام رو داشته باشین و نکنه به خاطر این موضوع شما یا همسرتون با ایشون تندی کنید.
✍ به طور واضح تر:
هر وقت پدر محترم همسر گرامی تون در اینباره صحبتی فرمودند، یه لبخند مهربونِ ملیح بزنین ، گاهی سکوت کنین، گاهی صحبتشون که تمام شد بگین پدر جان خیلی برامون عزیزین ، خدا رو شکر شما رو داریم.
بعد اسم دخترتون رو بیارین بگین مثلا فاطمه جون خودش با علاقه انتخاب کرده پوشش داشته باشه و ان شاء الله الگوش حضرت زهرا سلام الله علیها است و بهترین سرنوشت رو با دعای خیر شما داره؛
بعد ادامه بدین، پدر جان دغدغه تون ارزشمنده و کاملا درست میگین و به جا که نباید بچّه زده بشه از دین.. عجب حرف متینی..
چشم ما هرگز مجبورش نمیکنیم حجاب بگیره و از راهنمایی به جای شما ممنونیم.
امّا مجبورشم نمیکنیم که بی حجاب باشه، الحمدلله خودش با علاقه حجاب داره و این خیلی خوبه،
تا میتونین به پدرِ همسرتون محبّت کنین و احترام بگذارین، به بچّه هم یاد بدین همین کار رو انجام بده، پدر پیش خودش فکر میکنن، خُب اگه چادر اینه و عروسم اینقدر مهربونن و خوش اخلاق چه خوبه که نوه ام هم با حجاب بشن..
اگر یک درصد باز هم همون حرف ها رو زدن ، حساسیت به خرج ندین و از کنار صحبت هاشون گذر کنین و به روش صحیح خودتون ادامه بدین
@S_Talebi
🌺 eitaa.com/Kelasecherahejab
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
3.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با اون کلیپ هایی که دیروز دیدیم حال هممون حسابی گرفته شد حالا چند تا کلیپ میذارم که
در كنار ريزش ها، رويش ها را هم ببينيد.
فيلم جشن الفبای به این قشنگی رو ببینید تا هرچی کلیپ این چند روزه از مدارس دیدید، بشوره ببره...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی مدارسم هستن که از دانشآموزان رو با فرهنگ امام حسین(ع) که فرهنگ ایثار و شهادت هست آشنا میکنن.👌🍏
کدومیک از این دانشآموزان میتونه در آینده برای کشورش مفید باشه؟
اونی که رقص و بی بند و باری رو یاد گرفته یا اونی که فرهنگ ایثار و فداکاری رو یاد گرفته...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۴۲ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) چهار سال میشه با پول حال کرد، بعدش می فهمی یک چیزای دیگه ه
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۴۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
بازی را شروع کردند. آرش با نگاه هایش از بابک خط می گرفت. بابک که سیگاری گوشه لبش گذاشته
بود با اشاره هایش مسیر بازی را مشخص می کرد. آرش از نگاه بابک چیزی را فهمید که عصبانی اش
کرد اما سعی کرد خونسرد باشد. شروین آن قدر غرق بازی بود که اصلا متوجه نگاه ها نشد. بازی تمام شد و شروین برد. بابک شروع کرد به دست زدن.
- حالا چی می گی آرش؟
- می گم آدم خر شانسیه، همین!
سعید رو به آرش گفت:
- خودت گفتی پول. چرا مثل بوقلمون باد کردی؟
آرش اخمی به سعید کرد و رفت. بابک پول را درآورد و به شروین دراز کرد.
- من با آرش شرط بستم
- به جای تو ازش می گیرم
شروین پول را گرفت، سعید پول را از دستش قاپید.
- ببینم واقعیه؟
از در سالن که بیرون می آمدند شروین گفت:
- باورش نمی شد هر دو بار ازش ببرم بچه قرتی
- خب راه افتادیا، نه به اولش که به زور می اومدی نه به حالا که شرط بندی هم می کنی
- اشکالی داره؟
- اینقدر که تو با این مهدوی جینگ شدی گفتم دیگه به جای سالن می ری مسجد
شروین خندید.
- گاهی می رم خونش. آرامشش رو دوست دارم
- آخرش با همین آرامشش کار دستت می ده. بپا چیز خورت نکنه
سعید این را گفت و سیگارش را روشن کرد و پاکت را به شروین تعارف کرد. شروین سوئیچ را چرخاند.
- نمی خوام...
*
با هم دست دادند.سعید گفت:
- کجا بودی؟ تو مگه کلاس نداشتی؟
- قراره به تو گزارش روزانه بدم؟
ببین مادر! من باید بدونم بچم کجا می ره، با کی می گرده، چه کار می کنه، فردا بزنن پسرم رومعتاد
کنن تو جوابشو میدی؟
شروین سری تکان داد و خندید:
- ننه جون تو خودت مارو معتاد نکن، بقیه کاری با ما ندارن. از باشگاه چه خبر؟ بیکاری یه سر بریم؟
- من بیکارم اما رفتن یا نرفتن رو جیب تو تعیین می کنه
- آرش؟ آره. پول دارم. از کنف کردنش حال می کنم
-کلاً کنف کردن حال میده
- بریم؟
- الان کلاس دارم
- مثبت بازی در نیار غیبت رو برا همین روزا خلق کردن دیگه
- باور کن جا ندارم. همین جوری هم نمره نمی آرم، بابا تو می خوای انصراف بدی، من که مخم تاب بر نداشته
- خیلی خب، اینقدر َزن َجموره نکن، برو
سعید رفت و شروین رفت سراغ شاهرخ. در زد:
- بیا تو
در را باز کرد. لبخند شاهرخ با دیدنش پر رنگ شد.
- سلام آقای کسرائی، بفرمائید
شروین نشست.
- حال شما خوبه؟
- خوب یا بدش فرقی نداره. مهم اینه که میگذره
- یه روز کاملاسرحال ویه روز هم عین قهوه بدون شکر تلخ. یا صفری یا به سمت بی نهایت میل می کنی. این همه تغییر چطور اتفاق می افته؟
- اگر فهمیدم حتماً بهت میگم
- خب؟
- خب به جمالت
- چه کار داشتی؟
شروین کمی ساکت ماند بعد در حالیکه چشم هایش این سو و آن سو می دوید گفت:
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا