عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۵۰ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) توجه می کرد زیبایی ظاهر نبود بلکه متانتی همراه با توا ضع که
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۵۱
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- وا؟ نیلوفر خانم؟ اینجور جشن ها تنهایی بیشتر خوش میگذره
هنوز حرف پسر تمام نشده بود که شاهرخ دست هایش را روی دکمه های پیانو کوبید و بلند شد. شروین
عصبانیت را در چهره شاهرخ می دید اما نمی دانست چه کار کند. تا به حال او را اینطور ندیده بود.
شاهرخ برگشت و به طرف وسط جمع حرکت کرد. همه خودشان را عقب کشیدند. یک راست به طرف
صاحب صدا رفت. پسر جوان که از وحشت خشک شده بود نتوانست کوچکترین حرفی بزند. یقه پسر را
گرفت و با خشم در چشم هایش خیره شد. پسر به من و من افتاد. شاهرخ دهان باز کرد تا حرفی بزند اما
یکدفعه چشمانش را بست و سرش را پائین انداخت. لب هایش به هم می خورد. انگار چیزی را زیر لب
تکرار می کرد. دست مشت شده اش آرام آرم باز شد. بعد کم کم دست دیگرش که به یقه پسر بود شل شد
و یقه را ول کرد. سرش را بالا گرفت. نگاهی کوتاه به پسر انداخت. این بار بیشتر جدی بود تا عصبانی.
- سعی کن زیاد حرف نزنی
این را گفت و با عجله به طرف در رفت. بقیه هم دنبالش. شروین راهی از میان جمع باز کرد و جلو رفت. شاهرخ پالتویش را از چوب لباسی برداشت و از در بیرون رفت. شروین از موقعیت استفاده کرد
و رو به نیلوفر گفت:
- همینو می خواستی؟ حالا من چه طوری گندی رو که این جناب زده درست کنم؟
ودنبال شاهرخ دوید.
- وایسا شاهرخ ... صبر کن
شاهرخ بدون اینکه بایستد گفت:
- می خوام تنها باشم
شروین لحظه ای ایستاد، برگشت، نگاهی به جمعیت روی ایوان انداخت و دوباره به دنبال شاهرخ از در حیاط بیرون رفت. پسری که حرف زده بود گفت:
- از کجا فهمید من بودم؟
با این حرف بقیه برگشتند، نگاهی به پسر انداختند و بعد نگاهی به یکدیگر!
ماشین را روشن کرد و توی خیابان کنار پیاده رو راه افتاد و شاهرخ را که در پیاده رو قدم زنان دور
می شد تعقیب کرد.
- اقلاً بذار برسونمت
- خودم میرم
- خواهش می کنم
شاهرخ نگاهش کرد.
- قول می دم حرف نزنم
سوار شد.
فصل دهم
سعید نی را توی پاکت آبمیوه زد، نگاهی به در و دیوار بوفه انداخت و گفت:
- یه رنگی می خواد
و رو به شروین اضافه کرد:
- پس حسابی ضایع کردی
شروین سرش را به نشانه تائید تکان داد.
- نمی دونم چه کار کنم
- بی خیال بابا، می خواست نیاد!
- انگار اصلا متوجه نیستی، اون به خاطر من اومد
- برو خودت رو معرفی کن از عذاب وجدان نمیری، از کی اینقدر حساس شدی؟ یکی دیگه حرف زده
تو رو سنن؟
بعد با فرت و فورت آبمیوه اش را بالا کشید و گفت:
- در ضمن محضر شریفتون عارضم که ساعت 10 با همین فرشته نجاتت کلاس داری
شروین بلند شد، ته شیر قهوه اش را سر کشید و گفت:
- آره ... آره، دیر شد. می خواستم قبل از کلاس ببینمش ... فعلا
و رفت.
- پسره احمق! آدم نمیشی !!
کلاس شروع شده بود. آرام در را باز کرد و خزید توی کلاس. سعی کرد خیلی آرام و با احتیاط به طرف صندلی اش برود. شاهرخ که پای تابلو و پشت به کلاس بود بدونم اینکه برگردد گفت:
- آقای کسرایی؟
شروین سر جایش خشک شد و شاهرخ همانطور که می نوشت ادامه داد:
- لطفا قبل از شروع کلاس سر کلاس حاضر باشید
شروین که فکر می کرد شاهرخ قصد تلافی دارد به دل نگرفت:
- چشم استاد
سریع خودش را به صندلی رساند و نشست. کلاس که تمام شد قبل از اینکه بتواند از میان آن همه آدم
خودش را به شاهرخ برساند از کلاس خارج شده بود. دنبالش دوید.
- استاد؟ دکتر مهدوی؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۵۲
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شاهرخ ایستاد.
- سلام استاد
شاهرخ برخلاف همیشه خشک و رسمی بود.
- علیک سلام
- اومدم بابت دیشب عذرخواهی کنم. واقعاً شرمنده. نمی خواستم اونجور بشه
- مهم نیست. فراموش کن
- اما احساس می کنم این تویی که نمی خوای فراموش کنی. تو که اوضاع منو می دونی! فکر می کنی
از اینکه این اتفاق افتاده خوشحالم؟
- دوست داری بدونم چی فکر می کنم؟
- حتماً
شاهرخ ایستاد. در چهره شروین خیره شد، اثری از لبخند همیشگی اش نبود.
- به نظر من همه حرف های دیروزت دروغ بود. فیلم بازی کردی تا منو دست بندازی
شروین از تعجب دهانش باز مانده بود. آنچه را می شنید باور نمی کرد. همانجا سرجایش ایستاد و شاهرخ را دید که از سالن وارد حیاط شد . یکدفعه به خودش آمد، دوید به سمت در خروجی، خودش را به شاهرخ رساند و هیجان زده شروع کرد به حرف زدن:
- فکر می کنی نه؟ینی واقعا فکر میکنی که من ... چطوری اینجور قضاوت می کنی شاهرخ؟
- مهدوی!فعلا باید برم. بعداً راجع بهش صحبت می کنیم
- اما شاهرخ ...
- مهدوی! باشه بعداً.فعلا خداحافظ
و رفت. شروین که هنوز بهت زده بود روی صندلی همان نزدیک نشست. صدای سعید را شنید.
- آه، ای زندگی. تو همیشه مرا آزرده ای، ننگ بر این فلک جفا پیشه!
شروین به طرف صدا نگاه کرد.
- رفتی منت کشی استاد ذلیل؟ انگار عذرخواهیتون به مذاق ملوکانه شان خوش نیامده و شما را مانند
مگسی مزاحم دک کردند!
- ول کن سعید حوصله ندارم
سعید پاکت سیگارش را درآورد:
- حالا خر بیار باقالی بار کن. دلایل بی حوصلگی کم بود، اینم اضافه شد. پارتیش مال یکی دیگه است
اخم و تخم و بی حوصلگیش مال ما
نخ سیگاری را به طرف شروین گرفت:
- می کشی؟
شروین نخ را گرفت. سعید گفت:
- فعلاً بی خیال شو. بذار بگذره آتیش بخوابه
بعد سیگار خودش و شروین را روشن کرد . شروین چند تا پک زد. به سرفه افتاد. سیگار را پرت کرد.
- چرا حروم می کنی؟ اسرافه ها مادر!
بعد دود سیگارش را بیرون داد.
- امروز می آی؟
- کجا؟
- خونه عمم
- حوصله وراجی های بابک و لوس شدن های آرش رو ندارم
- من می رم، اکه خواستی بیا فعلاً کاری نداری؟ بای
...
سلف کباب داشت. چند لقمه ای خورد. سینی را همان جا روی میز رها کرد و رفت. از کنار زمین بازی
رد شد. سر و صدای بچه ها که بازی می کردند همه جا را پر کرده بود. مدتی ایستاد و نگاه کرد. نگاهی
به ساعت کرد ...
با سرعت کم کنار خیابان می رفت. یکدفعه انگار نظرش عوض شده باشد؛ مسیرش را تغییر داد و پیچید
توی یکی از خیابان ها. پشت سرش صدای بوق ماشین ها بلند شد. گاهی پشیمان می شد و گاهی مصمم.
بالاخره رسید. جلوی در ایستاد، ماشین را خاموش کرد. مدتی به در خیره ماند. پیاده شد، در زد. صدای
شاهرخ را شنید.
- کیه؟
جواب نداد. در باز شد.
- اومدم باهات حرف بزنم
شاهرخ قیافه اش همان طور جدی بود اما به نظر آرام تر می آمد.
- سلام علیکم
شروین که تازه متوجه شده بود سلام نکرده سلام کرد و ساکت شد.
- بفرما داخل
شروین که دوباره یادش آمده بود چی شده شروع کرد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۵۳
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- ببین شاهرخ، باور کن، من قصدم اذیت کردن تو نبود. همه اون چیزا اتفاقی بود. باورم نمیشه اینجور راجع به من فکر کنی
- می خوای حرف بزنیم؟ باشه. اما داخل خونه هم می شه حرف زد، نه؟
شروین ناباورانه پرسید:
- واقعاً؟
شاهرخ از جلوی در کنار رفت.
- بیا تو
خودش جلو می رفت و شروین هم پشت سرش. شاهرخ از پله های ایوان بالا رفت وروی یکی از
صندلی های میز صبحانه خوری نشست.۷ شروین همانطور ایستاده نگاهش می کرد. شاهرخ به صندلی اشاره کرد.
- خطرناک نیست
شروین نشست.
- خب، می شنوم
شروین که به شاهرخ خیره مانده بود شروع کرد به توضیح دادن:
- نمی دونم چرا اینجام . نمی دونم چرا وقتی اونجور برخورد کردی نگفتم به درک، شاید چون دوست ندارم راجع بهم اشتباه فکر کنی. شایدم چون بهم اعتماد کردی نمی خواستم فکر کنی سرکارت گذاشتم و سواستفاده کردم. به هرحال، دلیلش هر چی که هست الان اینجام و هنوزم باور نمی کنم که اون حرف ها رو صبح از تو شنیده باشم. تو واقعاً فکرمی کنی من سرکارت گذاشتم؟
- تو چی فکر می کنی؟ قصد خانم معینی زاده سرکار گذاشتن تو بوده؟
- معینی کیه؟ جواب منو بده
- یعنی باور کنم که حرف های تو راست بوده؟
- درسته هی کانال روحیم عوض میشه اما هنوز به خش خش نیفتادم
ناگهان حالت چهره شاهرخ تغییر کرد و لبخند همیشگی روی لب هایش نشست. شروین که این تغییر چهره را خوش یمن می دانست گفت:
- از اول هم می دونستم داری فیلم بازی می کنی. تلافی بود دیگه . یکی طلب من
شاهرخ موهایش را از توی صورتش کنار زد و گفت:
- گاهی ما آدم ها اینقدر خودخواه می شیم که به خودمون اجازه می دیم قضاوت های ذهنی خودمون رو
به جای حقیقت باور کنیم و جالبه که اگه همین رفتار رو با خودمون بکنن ناراحت می شیم
شروین مثل کسی که سعی می کند چیزی را کشف کند کمی سکوت کرد بعد گفت:
- اگه اشتباه نکنم داری سعی می کنی یه چیزی به من بفهمونی! چرا واضح حرف نمی زنی؟
- می دونم که اتفاق دیشب از عمد نبود، اما چه حسی داشتی اگر من بی توجه به حقیقت تنها از روی ظاهر قضاوت می کردم؟ همون کاری که تو درمورد خانم معینی انجام دادی
شروین که گیج تر از قبل به نظر می رسید گفت:
- معینی کیه؟ راجع به چی حرف می زنی؟
- دیروز ساعت 10 صبح، صندلی کنار حیاط دانشکده، دختر خانمی با تعدادی برگه به دست جلوی تو ایستاد و از تو خواست چون استاد مهدوی کلاس دارن چند تا از مسائل رو براش حل کنی و تو چه رفتاری کردی؟
شروین با لحن تحقیر آمیزی گفت:
- آها! اون دختره رو می گی؟
- اون دختر خانم رو می گم. بی ادبی کردن به آدمها نشونه باکلاسی نیست
- آدم؟ مگه توی این به قول سعید جماعت اناث آدم هم پیدا می شه؟
- یادت نرفته که تو هم از یکی از همین جماعت اناث به وجود اومدی، اگر به آدم بودن اون ها شک داری خودت هم زیر سوالی
- خیلی خب آدم هم دارن. البته بعضی هاشون
- و لابد این بعضی ها رو هم تو تعیین می کنی؟
شروین با حالتی سبکسرانه گفت:
فردا ننش رو هم می آره
- حالا مگه چی شده؟ اومده پیشت آبغوره گرفته و چغولی منو کرده، حتماً
بعد صدایش را نازک کرد :
- وای مامان! این به من گفته لوس ... ول کن شاهرخ ! به دختر جماعت نباید رو داد و گرنه سوارت می شن. اصلاً
ارزش ندارن که بخوای اینقدر عمیق بهشون فکر کنی
- خودت چی؟ اینکه چه طور رفتار کنی یا چطور فکر کنی هم ارزش نداره؟ فقط چون بقیه اینجور فکر نمی کنن؟
- خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. اوکی؟
- پس ارزش وجودی خودت چی میشه؟
- پوف، ارزش؟ دلت خوشه بابا؟ به قول سعید حالا دیگه همه به جیبت نگاه میکنن.لااقل من یکی این رو
کاملا متوجه شدم. اینجا کسی نمیدونه ارزش خوردنیه یا پوشیدنی
- اگر سگ پای تو رو گاز گرفت تو هم پاشو گاز می گیری؟ ارزش یعنی ذات، ذات تو چیه؟
- جایی که همه حیوون هستن تو هم باید حیوون بشی وگرنه می خورنت
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
🚨 بررسی آیه "لااکراه فی الدین" در بحث #حجاب_اجباری :
لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ...
درقبول دین هیچ اکراه واجباری نیست زیرا راه درست از بیراهه آشکار شده است...(سوره بقره آیه ۲۵۶)
❓❓گروهی میگویند :مگرقرآن نفرموده "لااکراه فی الدین : پس چرا در مورد حجاب اجبارمی کنید چرا
نمی گذاریدزنان حق انتخاب داشته باشند؟؟!!
✅پاسخ : اصولادرحوزه #فکر نمی توان کسی رامجبورکرداین آیه لااکراه درحوزه فکراست چون اعتقادبایدواردقلب شودوقلب ودل هم اجباربردارنیست .
🔺امادرحوزه #عمل آنجا که به جامعه مربوط میشود وعملکرد رفتار هرفرد درجامعه اثرمیگذارد ؛بله اجبارلازم است. یعنی درجامعه ای که همه حق دارنددر آن با آرامش زندگی کنندوقانون بایدضامن ایجادآرامش وامنیت همه باشد؛ اجبار لازم است در مورد همه مواردی که به جامعه مربوط است.
برای مثال روزه خواری در خانه( بدون عذرموجه) فقط عقاب اخروی دارد. اما اگر درجامعه به صورت علنی انجام شود ؛ مجازات حکومتی نیز شاملش میشود؛ در بحث حجاب هم همین طور است.چون عملکرد بدحجابی ضررش شامل حال جامعه میشود.پس اجبارلازم است؛ برای آرامش جامعه
🔺مسئله دوم اینکه شرایط انتخاب آزادانه زمانی به وجودمی آیدکه فردشناخت کامل به حدودوفلسفه حجاب داشته باشددرشرایطی که دشمنان ازهرسووباانواع وسائل گوناگون سعی درازبین بردن هویت وارزش واقعی حجاب دارند،درچنین شرایطی شرایط انتخاب آگاهانه برای اکثریت قریب به اتفاق جامعه به وجودنمی آید.
🔺پس مجبورهستیم لااقل به اجبارهم شده اندکی آنهارابه تفکرواداریم ،همان کاری که خداونددرموردقوم لجوج یهودانجام داد.همان قضیه کوه طور که درسوره بقره آیه۶۳ به ان اشاره کرده ومیفرماید:
وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُم بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ
خداوند دراینجا کوه طوررابالاسرشان قراردادتاحداقل برای مدت کم هم که شده ذره ای تفکرکنند.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
🔹در اوج غفلت و کم کاری مسئولان کشور، پروژه برهنگی زنان ایرانی توسط سرویس های بیگانه برای ترویج بی بندباری و مقابله با انقلاب اسلامی، این بار به ایستگاه خیابان های کشور رسید.
🔹از برداشتن چادر تا مانتوی بلند،بعد مانتوی کوتاه، بعد مانتوی باز،بعد شال باز در روی سر، بعد کشف حجاب داخل خودرو،بعد کشف حجاب در خیابان،بعد...?!!
🔹جریان ارزشی و انقلابی کشور ضمن مطالبه از دستگاه های مسئول، با طرح تذکر لسانی زیبای خانواده متدین، جلوی این اقدام را بگیرد.
🔹 کوتاهی مسئولان کشور محرز است، خانواده متدین با توجه به حضور اش در خیابان، بوستان، درمانگاه و... با تذکر لسانی زیبا در مقابل منکرات در جامعه، وظیفه مسلمانی خویش را انجام دهد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
@Panahian_irPanahian-Clip-BasteBandi.mp3
زمان:
حجم:
1.73M
🎵 بسته بندی!
🔻چرا تبلیغات ما درباره حجاب موثر نیست؟
⚠️قابل توجه حزباللهی ها!
(حجاب وقتی زنها مهربانتر میشوند.
حجاب یعنی مهربانی به هم جنس)
#کلیپ_صوتی
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۵۳ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - ببین شاهرخ، باور کن، من قصدم اذیت کردن تو نبود. همه اون چ
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت۵۴
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- اگر این عقیدته پس چرا از رفتاری که تو اون خونه باهات می کنن ناراحتی؟ اگه همه مردم حیوون
هستن چرا توقع داری باهات مثل آدم رفتار کنن؟ چرا از اینکه سرکارت بذارن ناراحت میشی؟
شاهرخ این را گفت، تکیه داد و گفت:
- نه شروین، مشکل تو خودخواهیته، دوست داری مثل آدم باهات رفتار کنن درحالی که هیچ کس رو آدم
نمی دونی. آدم ها همون رفتاری رو که ازش بیزارن با بقیه انجام میدن
شروین که این حرف برایش گران تمام شده بود با پرخاش گفت:
- از من چه توقعی داری؟ من درسی رو که تو اون خونه یاد گرفتم پس می دم
- تو چیزی رو که راحت تره انجام میدی. دنبال ساده ترین راهی
- بهتر از این یاد نگرفتم
- نخواستی که یاد بگیری. چطوریه که شهر رو زیر و رو می کنیم تا بهترین لباس ها رو پیدا کنیم که
ظاهرمون هیچ عیبی نداشته باشه اما برای اخلاق و رفتارمون به دم دستی ترین چیزها قناعت می کنیم؟
دنبالش نبودی که یاد بگیری. می خوای تا آخر عمرت هرچی ریختن تو حلقت بخوری و بگی تلخه؟ یه بار تف کن تا برای همیشه راحت شی. خودت انتخاب کن چی باشی. چرا سعی می کنی به خاطر اشتباه بقیه اون آدمی رو که تو وجودت دست و پا می زنه خفه کنی؟
- وقتی برای بقیه خوب بودن اهمیتی نداره چرا تلاش کنم؟
- چون محتاج آرامشی. شروین؟ افراط و تفریط هر دوش باعث هلاکه. هیچ جنگلی بدون گرگ نیست
اما همه جنگل هم گرگ نیست. اگر تر و خشک رو با هم بسوزونی جنگل رو خراب کردی. یعنی خونه
خودت رو
- یادت رفته خودت با اون دخترا چه طور برخورد کردی؟
- به اونا بی احترامی نکردم. از آدم مریض باید فاصله گرفت. اگر جدی نباشی تو رو هم مریض می کنه
شروین که معلوم بود در حال کلنجار رفتن با خودش است دستی تکان داد و گفت:
- ولی تو هم خوب تلافی کردی سر کلاس جلو بچه ها مارو ضایع کردی
- این دوتا موضوع ربطی به هم نداره. دانشجو باید قبل از استاد سر کلاس باشه خونه خاله که نیست
بعد لبخندی زد و گفت:
- امروز اصلاً روز خوبی نبود. اما خوشحالم که اینجایی
- تو با بقیه فرق داری. لااقل با اونایی که تا حالا دیدم. شاید برای همین واکنشم با همیشه فرق داشت
شاهرخ بادی به غبغب انداخت و درحالیکه دست هایش را بالا گرفته بود و ادا درمی آورد گفت:
- خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... من متعلق به همه ام ... بله، بله امضا هم میدم!
شروین خندید و سری تکان داد و شاهرخ دست از مسخره بازی برداشت. با دیدن حرکات شاهرخ با خودش فکر می کرد اگر او زودتر از این چنین دوستی را پیدا کرده بود آیا الان این حال و روز را
داشت؟ شاهرخ با حوصله به حرف هایش گوش میداد و بدون اینکه عصبانی شود ایراد هایش را گوشزد
می کرد. مواقعی که شروین عصبانی می شد و یا حتی بی احترامی می کرد رفتار شاهرخ احترام و آرامشش را از دست نمی داد. در فیلم ها یا داستان ها چنین شخصیت هایی را دیده بود یا راجع بهشان خوانده بود اما باور اینکه چنین آدم هایی در دنیای واقعی هم باشند سخت بود. شاید هم به قول شاهرخ او
نخواسته بود که چیزی را ببیند. یک ساعتی با هم حرف زدند.از همه چیز: راجع به خوب بودن آدم ها و
اینکه چرا اینقدر خوب ماندن سخت است تا آشپزی ونت های موسیقی و بوفالو های وحشی! آخر سر
وقتی شاهرخ صحبتش راجع به کلاغی که هر روز صبح توی حیاط قار قار می کند و تا شاهرخ برایش
تکه ای پنیر نیندازد از دستش راحت نمی شود تمام شد شروین گفت:
- تو ورزش هم می کنی؟
- ورزش حرفه ای نه. قبلا یه مدت سوارکاری می رفتم اما حالا پیاده روی صبحگاهی بهتره. هم راحت
تره هم کم خرج تر
شاهرخ این را گفت و نیشخند زد.
- تو چی؟
- تازگیا میرم بیلیارد. وقتایی که حوصلم سر میره.البته اگر بشه اسم بیلیارد رو ورزش گذاشت! اگه
دوست داشته باشی می تونیم با هم بریم
- بدم نمیاد
وقتی شروین داشت می رفت گفت:
- می دونی شاهرخ، حرف های تو شاید درست باشه اما وقتی همه اطرافت مخالفت باشه مجبوری تسلیم
بشی
- ماهی قزل آلا برخلاف جریان آب شنا می کنه و دیدن حرکت بقیه ماهی ها اونو منصرف نمی کنه
چون یقین داره کارش درسته. فقط در این صورته که می تونه به زادگاهش برگرده و نسلش رو حفظ
کنه. طبیعت بی معنا نیست. اگر یقین کردی کاری درسته انجامش بده حتی اگه همه دنیا مخالفت باشن.
هیچ مخالفتی ابدی نخواهد بود
- اما اون غریزه است
دم در رسیده بودند. جلوی شاهرخ ایستاد:
- اگه با عقل تصمیم بگیری راه درست رو انتخاب می کنی. راه درست یعنی دلایل بیشتر برای حرکت
شاهرخ این را گفت و دستش را دراز کرد. شروین هم دستش را گرفت و برخلاف همیشه لبخندی واقعی
زد.
شروین رفت و شاهرخ با نگاهش او را تا سر پیچ کوچه همراهی کرد.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا