eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۵۰ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) توجه می کرد زیبایی ظاهر نبود بلکه متانتی همراه با توا ضع که
🌹🍃 ۵۱ ✍ (م.مشکات) - وا؟ نیلوفر خانم؟ اینجور جشن ها تنهایی بیشتر خوش میگذره هنوز حرف پسر تمام نشده بود که شاهرخ دست هایش را روی دکمه های پیانو کوبید و بلند شد. شروین عصبانیت را در چهره شاهرخ می دید اما نمی دانست چه کار کند. تا به حال او را اینطور ندیده بود. شاهرخ برگشت و به طرف وسط جمع حرکت کرد. همه خودشان را عقب کشیدند. یک راست به طرف صاحب صدا رفت. پسر جوان که از وحشت خشک شده بود نتوانست کوچکترین حرفی بزند. یقه پسر را گرفت و با خشم در چشم هایش خیره شد. پسر به من و من افتاد. شاهرخ دهان باز کرد تا حرفی بزند اما یکدفعه چشمانش را بست و سرش را پائین انداخت. لب هایش به هم می خورد. انگار چیزی را زیر لب تکرار می کرد. دست مشت شده اش آرام آرم باز شد. بعد کم کم دست دیگرش که به یقه پسر بود شل شد و یقه را ول کرد. سرش را بالا گرفت. نگاهی کوتاه به پسر انداخت. این بار بیشتر جدی بود تا عصبانی. - سعی کن زیاد حرف نزنی این را گفت و با عجله به طرف در رفت. بقیه هم دنبالش. شروین راهی از میان جمع باز کرد و جلو رفت. شاهرخ پالتویش را از چوب لباسی برداشت و از در بیرون رفت. شروین از موقعیت استفاده کرد و رو به نیلوفر گفت: - همینو می خواستی؟ حالا من چه طوری گندی رو که این جناب زده درست کنم؟ ودنبال شاهرخ دوید. - وایسا شاهرخ ... صبر کن شاهرخ بدون اینکه بایستد گفت: - می خوام تنها باشم شروین لحظه ای ایستاد، برگشت، نگاهی به جمعیت روی ایوان انداخت و دوباره به دنبال شاهرخ از در حیاط بیرون رفت. پسری که حرف زده بود گفت: - از کجا فهمید من بودم؟ با این حرف بقیه برگشتند، نگاهی به پسر انداختند و بعد نگاهی به یکدیگر! ماشین را روشن کرد و توی خیابان کنار پیاده رو راه افتاد و شاهرخ را که در پیاده رو قدم زنان دور می شد تعقیب کرد. - اقلاً بذار برسونمت - خودم میرم - خواهش می کنم شاهرخ نگاهش کرد. - قول می دم حرف نزنم سوار شد. فصل دهم سعید نی را توی پاکت آبمیوه زد، نگاهی به در و دیوار بوفه انداخت و گفت: - یه رنگی می خواد و رو به شروین اضافه کرد: - پس حسابی ضایع کردی شروین سرش را به نشانه تائید تکان داد. - نمی دونم چه کار کنم - بی خیال بابا، می خواست نیاد! - انگار اصلا متوجه نیستی، اون به خاطر من اومد - برو خودت رو معرفی کن از عذاب وجدان نمیری، از کی اینقدر حساس شدی؟ یکی دیگه حرف زده تو رو سنن؟ بعد با فرت و فورت آبمیوه اش را بالا کشید و گفت: - در ضمن محضر شریفتون عارضم که ساعت 10 با همین فرشته نجاتت کلاس داری شروین بلند شد، ته شیر قهوه اش را سر کشید و گفت: - آره ... آره، دیر شد. می خواستم قبل از کلاس ببینمش ... فعلا و رفت. - پسره احمق! آدم نمیشی !! کلاس شروع شده بود. آرام در را باز کرد و خزید توی کلاس. سعی کرد خیلی آرام و با احتیاط به طرف صندلی اش برود. شاهرخ که پای تابلو و پشت به کلاس بود بدونم اینکه برگردد گفت: - آقای کسرایی؟ شروین سر جایش خشک شد و شاهرخ همانطور که می نوشت ادامه داد: - لطفا قبل از شروع کلاس سر کلاس حاضر باشید شروین که فکر می کرد شاهرخ قصد تلافی دارد به دل نگرفت: - چشم استاد سریع خودش را به صندلی رساند و نشست. کلاس که تمام شد قبل از اینکه بتواند از میان آن همه آدم خودش را به شاهرخ برساند از کلاس خارج شده بود. دنبالش دوید. - استاد؟ دکتر مهدوی؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۲ ✍ (م.مشکات) شاهرخ ایستاد. - سلام استاد شاهرخ برخلاف همیشه خشک و رسمی بود. - علیک سلام - اومدم بابت دیشب عذرخواهی کنم. واقعاً شرمنده. نمی خواستم اونجور بشه - مهم نیست. فراموش کن - اما احساس می کنم این تویی که نمی خوای فراموش کنی. تو که اوضاع منو می دونی! فکر می کنی از اینکه این اتفاق افتاده خوشحالم؟ - دوست داری بدونم چی فکر می کنم؟ - حتماً شاهرخ ایستاد. در چهره شروین خیره شد، اثری از لبخند همیشگی اش نبود. - به نظر من همه حرف های دیروزت دروغ بود. فیلم بازی کردی تا منو دست بندازی شروین از تعجب دهانش باز مانده بود. آنچه را می شنید باور نمی کرد. همانجا سرجایش ایستاد و شاهرخ را دید که از سالن وارد حیاط شد . یکدفعه به خودش آمد، دوید به سمت در خروجی، خودش را به شاهرخ رساند و هیجان زده شروع کرد به حرف زدن: - فکر می کنی نه؟ینی واقعا فکر میکنی که من ... چطوری اینجور قضاوت می کنی شاهرخ؟ - مهدوی!فعلا باید برم. بعداً راجع بهش صحبت می کنیم - اما شاهرخ ... - مهدوی! باشه بعداً.فعلا خداحافظ و رفت. شروین که هنوز بهت زده بود روی صندلی همان نزدیک نشست. صدای سعید را شنید. - آه، ای زندگی. تو همیشه مرا آزرده ای، ننگ بر این فلک جفا پیشه! شروین به طرف صدا نگاه کرد. - رفتی منت کشی استاد ذلیل؟ انگار عذرخواهیتون به مذاق ملوکانه شان خوش نیامده و شما را مانند مگسی مزاحم دک کردند! - ول کن سعید حوصله ندارم سعید پاکت سیگارش را درآورد: - حالا خر بیار باقالی بار کن. دلایل بی حوصلگی کم بود، اینم اضافه شد. پارتیش مال یکی دیگه است اخم و تخم و بی حوصلگیش مال ما نخ سیگاری را به طرف شروین گرفت: - می کشی؟ شروین نخ را گرفت. سعید گفت: - فعلاً بی خیال شو. بذار بگذره آتیش بخوابه بعد سیگار خودش و شروین را روشن کرد . شروین چند تا پک زد. به سرفه افتاد. سیگار را پرت کرد. - چرا حروم می کنی؟ اسرافه ها مادر! بعد دود سیگارش را بیرون داد. - امروز می آی؟ - کجا؟ - خونه عمم - حوصله وراجی های بابک و لوس شدن های آرش رو ندارم - من می رم، اکه خواستی بیا فعلاً کاری نداری؟ بای ... سلف کباب داشت. چند لقمه ای خورد. سینی را همان جا روی میز رها کرد و رفت. از کنار زمین بازی رد شد. سر و صدای بچه ها که بازی می کردند همه جا را پر کرده بود. مدتی ایستاد و نگاه کرد. نگاهی به ساعت کرد ... با سرعت کم کنار خیابان می رفت. یکدفعه انگار نظرش عوض شده باشد؛ مسیرش را تغییر داد و پیچید توی یکی از خیابان ها. پشت سرش صدای بوق ماشین ها بلند شد. گاهی پشیمان می شد و گاهی مصمم. بالاخره رسید. جلوی در ایستاد، ماشین را خاموش کرد. مدتی به در خیره ماند. پیاده شد، در زد. صدای شاهرخ را شنید. - کیه؟ جواب نداد. در باز شد. - اومدم باهات حرف بزنم شاهرخ قیافه اش همان طور جدی بود اما به نظر آرام تر می آمد. - سلام علیکم شروین که تازه متوجه شده بود سلام نکرده سلام کرد و ساکت شد. - بفرما داخل شروین که دوباره یادش آمده بود چی شده شروع کرد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۳ ✍ (م.مشکات) - ببین شاهرخ، باور کن، من قصدم اذیت کردن تو نبود. همه اون چیزا اتفاقی بود. باورم نمیشه اینجور راجع به من فکر کنی - می خوای حرف بزنیم؟ باشه. اما داخل خونه هم می شه حرف زد، نه؟ شروین ناباورانه پرسید: - واقعاً؟ شاهرخ از جلوی در کنار رفت. - بیا تو خودش جلو می رفت و شروین هم پشت سرش. شاهرخ از پله های ایوان بالا رفت وروی یکی از صندلی های میز صبحانه خوری نشست.۷ شروین همانطور ایستاده نگاهش می کرد. شاهرخ به صندلی اشاره کرد. - خطرناک نیست شروین نشست. - خب، می شنوم شروین که به شاهرخ خیره مانده بود شروع کرد به توضیح دادن: - نمی دونم چرا اینجام . نمی دونم چرا وقتی اونجور برخورد کردی نگفتم به درک، شاید چون دوست ندارم راجع بهم اشتباه فکر کنی. شایدم چون بهم اعتماد کردی نمی خواستم فکر کنی سرکارت گذاشتم و سواستفاده کردم. به هرحال، دلیلش هر چی که هست الان اینجام و هنوزم باور نمی کنم که اون حرف ها رو صبح از تو شنیده باشم. تو واقعاً فکرمی کنی من سرکارت گذاشتم؟ - تو چی فکر می کنی؟ قصد خانم معینی زاده سرکار گذاشتن تو بوده؟ - معینی کیه؟ جواب منو بده - یعنی باور کنم که حرف های تو راست بوده؟ - درسته هی کانال روحیم عوض میشه اما هنوز به خش خش نیفتادم ناگهان حالت چهره شاهرخ تغییر کرد و لبخند همیشگی روی لب هایش نشست. شروین که این تغییر چهره را خوش یمن می دانست گفت: - از اول هم می دونستم داری فیلم بازی می کنی. تلافی بود دیگه . یکی طلب من شاهرخ موهایش را از توی صورتش کنار زد و گفت: - گاهی ما آدم ها اینقدر خودخواه می شیم که به خودمون اجازه می دیم قضاوت های ذهنی خودمون رو به جای حقیقت باور کنیم و جالبه که اگه همین رفتار رو با خودمون بکنن ناراحت می شیم شروین مثل کسی که سعی می کند چیزی را کشف کند کمی سکوت کرد بعد گفت: - اگه اشتباه نکنم داری سعی می کنی یه چیزی به من بفهمونی! چرا واضح حرف نمی زنی؟ - می دونم که اتفاق دیشب از عمد نبود، اما چه حسی داشتی اگر من بی توجه به حقیقت تنها از روی ظاهر قضاوت می کردم؟ همون کاری که تو درمورد خانم معینی انجام دادی شروین که گیج تر از قبل به نظر می رسید گفت: - معینی کیه؟ راجع به چی حرف می زنی؟ - دیروز ساعت 10 صبح، صندلی کنار حیاط دانشکده، دختر خانمی با تعدادی برگه به دست جلوی تو ایستاد و از تو خواست چون استاد مهدوی کلاس دارن چند تا از مسائل رو براش حل کنی و تو چه رفتاری کردی؟ شروین با لحن تحقیر آمیزی گفت: - آها! اون دختره رو می گی؟ - اون دختر خانم رو می گم. بی ادبی کردن به آدمها نشونه باکلاسی نیست - آدم؟ مگه توی این به قول سعید جماعت اناث آدم هم پیدا می شه؟ - یادت نرفته که تو هم از یکی از همین جماعت اناث به وجود اومدی، اگر به آدم بودن اون ها شک داری خودت هم زیر سوالی - خیلی خب آدم هم دارن. البته بعضی هاشون - و لابد این بعضی ها رو هم تو تعیین می کنی؟ شروین با حالتی سبکسرانه گفت: فردا ننش رو هم می آره - حالا مگه چی شده؟ اومده پیشت آبغوره گرفته و چغولی منو کرده، حتماً بعد صدایش را نازک کرد : - وای مامان! این به من گفته لوس ... ول کن شاهرخ ! به دختر جماعت نباید رو داد و گرنه سوارت می شن. اصلاً ارزش ندارن که بخوای اینقدر عمیق بهشون فکر کنی - خودت چی؟ اینکه چه طور رفتار کنی یا چطور فکر کنی هم ارزش نداره؟ فقط چون بقیه اینجور فکر نمی کنن؟ - خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. اوکی؟ - پس ارزش وجودی خودت چی میشه؟ - پوف، ارزش؟ دلت خوشه بابا؟ به قول سعید حالا دیگه همه به جیبت نگاه میکنن.لااقل من یکی این رو کاملا متوجه شدم. اینجا کسی نمیدونه ارزش خوردنیه یا پوشیدنی - اگر سگ پای تو رو گاز گرفت تو هم پاشو گاز می گیری؟ ارزش یعنی ذات، ذات تو چیه؟ - جایی که همه حیوون هستن تو هم باید حیوون بشی وگرنه می خورنت @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
🚨 بررسی آیه "لااکراه فی الدین" در بحث : لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ... درقبول دین هیچ اکراه واجباری نیست زیرا راه درست از بیراهه آشکار شده است...(سوره بقره آیه ۲۵۶) ❓❓گروهی میگویند :مگرقرآن نفرموده "لااکراه فی الدین : پس چرا در مورد حجاب اجبارمی کنید چرا نمی گذاریدزنان حق انتخاب داشته باشند؟؟!! ✅پاسخ : اصولادرحوزه نمی توان کسی رامجبورکرداین آیه لااکراه درحوزه فکراست چون اعتقادبایدواردقلب شودوقلب ودل هم اجباربردارنیست . 🔺امادرحوزه آنجا که به جامعه مربوط میشود وعملکرد رفتار هرفرد درجامعه اثرمیگذارد ؛بله اجبارلازم است. یعنی درجامعه ای که همه حق دارنددر آن با آرامش زندگی کنندوقانون بایدضامن ایجادآرامش وامنیت همه باشد؛ اجبار لازم است در مورد همه مواردی که به جامعه مربوط است. برای مثال روزه خواری در خانه( بدون عذرموجه) فقط عقاب اخروی دارد. اما اگر درجامعه به صورت علنی انجام شود ؛ مجازات حکومتی نیز شاملش میشود؛ در بحث حجاب هم همین طور است.چون عملکرد بدحجابی ضررش شامل حال جامعه میشود.پس اجبارلازم است؛ برای آرامش جامعه 🔺مسئله دوم اینکه شرایط انتخاب آزادانه زمانی به وجودمی آیدکه فردشناخت کامل به حدودوفلسفه حجاب داشته باشددرشرایطی که دشمنان ازهرسووباانواع وسائل گوناگون سعی درازبین بردن هویت وارزش واقعی حجاب دارند،درچنین شرایطی شرایط انتخاب آگاهانه برای اکثریت قریب به اتفاق جامعه به وجودنمی آید. 🔺پس مجبورهستیم لااقل به اجبارهم شده اندکی آنهارابه تفکرواداریم ،همان کاری که خداونددرموردقوم لجوج یهودانجام داد.همان قضیه کوه طور که درسوره بقره آیه۶۳ به ان اشاره کرده ومیفرماید: وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُم بِقُوَّةٍ وَاذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ خداوند دراینجا کوه طوررابالاسرشان قراردادتاحداقل برای مدت کم هم که شده ذره ای تفکرکنند. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🔹در اوج غفلت و کم کاری مسئولان کشور، پروژه برهنگی زنان ایرانی توسط سرویس های بیگانه برای ترویج بی بندباری و مقابله با انقلاب اسلامی، این بار به ایستگاه خیابان های کشور رسید. 🔹از برداشتن چادر تا مانتوی بلند،بعد مانتوی کوتاه، بعد مانتوی باز،بعد شال باز در روی سر، بعد کشف حجاب داخل خودرو،بعد کشف حجاب در خیابان،بعد...?!! 🔹جریان ارزشی و انقلابی کشور ضمن مطالبه از دستگاه های مسئول، با طرح تذکر لسانی زیبای خانواده متدین، جلوی این اقدام را بگیرد. 🔹 کوتاهی مسئولان کشور محرز است، خانواده متدین با توجه به حضور اش در خیابان، بوستان، درمانگاه و... با تذکر لسانی زیبا در مقابل منکرات در جامعه، وظیفه مسلمانی خویش را انجام دهد. #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
Panahian-Clip-BasteBandi.mp3
1.73M
🎵 بسته بندی! 🔻چرا تبلیغات ما درباره حجاب موثر نیست؟ ⚠️قابل توجه حزب‌اللهی ها! (حجاب وقتی زنها مهربانتر میشوند. حجاب یعنی مهربانی به هم جنس) #کلیپ_صوتی #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
تقدس دارد این #چادر که بر تن کرده ای بانو ☺️ اگر رخصت دهی گاهی تبرک جویم از خاکش 😍 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۵۳ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - ببین شاهرخ، باور کن، من قصدم اذیت کردن تو نبود. همه اون چ
🌹🍃 ۵۴ ✍ (م.مشکات) - اگر این عقیدته پس چرا از رفتاری که تو اون خونه باهات می کنن ناراحتی؟ اگه همه مردم حیوون هستن چرا توقع داری باهات مثل آدم رفتار کنن؟ چرا از اینکه سرکارت بذارن ناراحت میشی؟ شاهرخ این را گفت، تکیه داد و گفت: - نه شروین، مشکل تو خودخواهیته، دوست داری مثل آدم باهات رفتار کنن درحالی که هیچ کس رو آدم نمی دونی. آدم ها همون رفتاری رو که ازش بیزارن با بقیه انجام میدن شروین که این حرف برایش گران تمام شده بود با پرخاش گفت: - از من چه توقعی داری؟ من درسی رو که تو اون خونه یاد گرفتم پس می دم - تو چیزی رو که راحت تره انجام میدی. دنبال ساده ترین راهی - بهتر از این یاد نگرفتم - نخواستی که یاد بگیری. چطوریه که شهر رو زیر و رو می کنیم تا بهترین لباس ها رو پیدا کنیم که ظاهرمون هیچ عیبی نداشته باشه اما برای اخلاق و رفتارمون به دم دستی ترین چیزها قناعت می کنیم؟ دنبالش نبودی که یاد بگیری. می خوای تا آخر عمرت هرچی ریختن تو حلقت بخوری و بگی تلخه؟ یه بار تف کن تا برای همیشه راحت شی. خودت انتخاب کن چی باشی. چرا سعی می کنی به خاطر اشتباه بقیه اون آدمی رو که تو وجودت دست و پا می زنه خفه کنی؟ - وقتی برای بقیه خوب بودن اهمیتی نداره چرا تلاش کنم؟ - چون محتاج آرامشی. شروین؟ افراط و تفریط هر دوش باعث هلاکه. هیچ جنگلی بدون گرگ نیست اما همه جنگل هم گرگ نیست. اگر تر و خشک رو با هم بسوزونی جنگل رو خراب کردی. یعنی خونه خودت رو - یادت رفته خودت با اون دخترا چه طور برخورد کردی؟ - به اونا بی احترامی نکردم. از آدم مریض باید فاصله گرفت. اگر جدی نباشی تو رو هم مریض می کنه شروین که معلوم بود در حال کلنجار رفتن با خودش است دستی تکان داد و گفت: - ولی تو هم خوب تلافی کردی سر کلاس جلو بچه ها مارو ضایع کردی - این دوتا موضوع ربطی به هم نداره. دانشجو باید قبل از استاد سر کلاس باشه خونه خاله که نیست بعد لبخندی زد و گفت: - امروز اصلاً روز خوبی نبود. اما خوشحالم که اینجایی - تو با بقیه فرق داری. لااقل با اونایی که تا حالا دیدم. شاید برای همین واکنشم با همیشه فرق داشت شاهرخ بادی به غبغب انداخت و درحالیکه دست هایش را بالا گرفته بود و ادا درمی آورد گفت: - خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... من متعلق به همه ام ... بله، بله امضا هم میدم! شروین خندید و سری تکان داد و شاهرخ دست از مسخره بازی برداشت. با دیدن حرکات شاهرخ با خودش فکر می کرد اگر او زودتر از این چنین دوستی را پیدا کرده بود آیا الان این حال و روز را داشت؟ شاهرخ با حوصله به حرف هایش گوش میداد و بدون اینکه عصبانی شود ایراد هایش را گوشزد می کرد. مواقعی که شروین عصبانی می شد و یا حتی بی احترامی می کرد رفتار شاهرخ احترام و آرامشش را از دست نمی داد. در فیلم ها یا داستان ها چنین شخصیت هایی را دیده بود یا راجع بهشان خوانده بود اما باور اینکه چنین آدم هایی در دنیای واقعی هم باشند سخت بود. شاید هم به قول شاهرخ او نخواسته بود که چیزی را ببیند. یک ساعتی با هم حرف زدند.از همه چیز: راجع به خوب بودن آدم ها و اینکه چرا اینقدر خوب ماندن سخت است تا آشپزی ونت های موسیقی و بوفالو های وحشی! آخر سر وقتی شاهرخ صحبتش راجع به کلاغی که هر روز صبح توی حیاط قار قار می کند و تا شاهرخ برایش تکه ای پنیر نیندازد از دستش راحت نمی شود تمام شد شروین گفت: - تو ورزش هم می کنی؟ - ورزش حرفه ای نه. قبلا یه مدت سوارکاری می رفتم اما حالا پیاده روی صبحگاهی بهتره. هم راحت تره هم کم خرج تر شاهرخ این را گفت و نیشخند زد. - تو چی؟ - تازگیا میرم بیلیارد. وقتایی که حوصلم سر میره.البته اگر بشه اسم بیلیارد رو ورزش گذاشت! اگه دوست داشته باشی می تونیم با هم بریم - بدم نمیاد وقتی شروین داشت می رفت گفت: - می دونی شاهرخ، حرف های تو شاید درست باشه اما وقتی همه اطرافت مخالفت باشه مجبوری تسلیم بشی - ماهی قزل آلا برخلاف جریان آب شنا می کنه و دیدن حرکت بقیه ماهی ها اونو منصرف نمی کنه چون یقین داره کارش درسته. فقط در این صورته که می تونه به زادگاهش برگرده و نسلش رو حفظ کنه. طبیعت بی معنا نیست. اگر یقین کردی کاری درسته انجامش بده حتی اگه همه دنیا مخالفت باشن. هیچ مخالفتی ابدی نخواهد بود - اما اون غریزه است دم در رسیده بودند. جلوی شاهرخ ایستاد: - اگه با عقل تصمیم بگیری راه درست رو انتخاب می کنی. راه درست یعنی دلایل بیشتر برای حرکت شاهرخ این را گفت و دستش را دراز کرد. شروین هم دستش را گرفت و برخلاف همیشه لبخندی واقعی زد. شروین رفت و شاهرخ با نگاهش او را تا سر پیچ کوچه همراهی کرد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۵ ✍ (م.مشکات) فصل یازده - می خوام بیارمش باشگاه! - جداً؟ خب حالا نصفه اولش رو بگو - شاهرخ، می خوام بیارش بیلیارد - استا د؟ شوخی می کنی - اصلاً - واقعاً دیوانه ای. یه نگاه به قیافش بنداز. می خوای همه دستت بندازن؟ می دونی آرش چه کار می کنه؟ - مگه قراره هر کاری آرش خوشش میاد بکنم؟ من راست هم برم باز بهانه داره - نه بابا. درس های استاد مهدویه؟ خیلی دم پرش می چرخی، خبریه؟ - به حرف هام گوش میده و تنها کسی که به جیبم نگاه نمی کنه - به مسئله حل کردنت نگاه می کنه، ساده ای بابا شروین لبخند زد ولی جواب نداد. ماشین را پارک کرد. - برو پائین، برو پائین. کلاسمون دیر شد - انصراف دادن واحد پاس کردن هم داره؟ به درس علاقه مند شدید - جلوتر از زمان حرکت نکن - اوه!عجب تاثیر گذاره این جناب شروین کیفش را برداشت و سعید را هل داد: - خیلی حرف میزنی ها، برو دیگه سرکلاس استاد مشغول نوشتن بود، سعید کله اش را کنار گوش شروین آورد و گفت: - حالا کی میاد؟ - نمی دونم - امروز که نمی آریش؟ - نه. امروز خودمم نمیام استاد صدای پچ پچ را شنید. - ساکت، کلاسه * شروین سرباز شطرنجش را جلو برد و گفت: - سعید دوست نداره بیام اینجا. نمی دونم چرا - شاید با نبودن تو چیزی رو از دست میده - نه بابا، از این معرفت ها نداره. فکر کنم از تو خوشش نمیاد - منظور من این نبود شروین اسبش را حرکت داد و گفت: - نوبت توئه بعد مکثی کرد و ادامه داد: - وقتی راجع به سعید حرف می زنی از اون خوش بینی همیشگی ات خبری نیست - خوش بینی و ساده لوحی فرق داره. وقتی کار یکی تو رو هم تحت تأثیر قرار میده باید واقع بین باشی. اگر چشمت رو روی اشتباهاتش ببندی حماقتی کرده که ضررش یقه خودت رو می گیره - کارهای اون به خودش ربط داره - کارهای اشتباه اون باعث می شه زشتی اون کار در نظرت کم رنگ بشه و فکر کنی یک رفتار روتین و معمولی رو انجام میدی - شاید، اما من تا حالا چیزی از اون یاد نگرفتم شاهرخ لبخند معناداری زد و گفت: - هنوز دیر نشده - تو سعید رو بهتر میشناسی یا من؟ کیش! - بارها سیگار کشیدنش رو دیدم، تجربه رفتارهای سبک سرانه اش سر کلاس رو دارم. نوع برخورد و حرف زدنش با دخترها به راحتی جلب توجه می کنه، همه کاراش حساب شده است نه شیطنت بچه گانه - خدایی این یکی رو درست می گی. من نمی دونم این بشر چی تو کلش میگذره. اندازه یه نخود مغز نداره. به خاطر پول هر غلطی می کنه - دیدن اشتباهات یک نفر با توهین کردن فرق داره. اگر اشتباهی دیدی درس بگیر و تکرارش نکن. تاوقتی با اون باشی یعنی خودت هم همون جوری هستی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۶ ✍ (م.مشکات) شروین خندید: - من و سعید؟ عمراً - دونفری که وجه مشترک نداشته باشن رابطشون پایدار نمی مونه - اما خودت گفتی تفاوت هامون بیشتره - هنوزم میگم اما اگه همینجور پیش بره هر روز کم تر میشه شاهرخ این را گفت بعد رخش را حرکت داد و گفت: - کیش و مات شروین نگاهی به شطرنج انداخت. از تو ببازم - مات؟ خیلی زرنگی! مخ منو به کار گرفتی که ببازم وگرنه عمراً - هروقت می بازی بهونه می آری - خوبه یه دفعه بردی. اگه راست می گی یه دفعه دیگه بازی کن - ارزش بازی من بیشتر از این حرف هاست که صرف تو بشه - پا می شم یه کاری دستت می دم ها - از لحاظ روانی شناختی این دقیقاً حرکت آدمیه که کم آورده. منطق زور - من تو رو بزنم، دق دلم خالی بشه به هر اسم و منطقی می خواد باشه - منو بزنی؟ مطمئنی؟ - نه، با این بدن ماهیچه ای و ورزیده تو نمیشه شاهرخ به کله اش اشاره کرد و گفت: - اینجا باید کار کنه. عهد تیر و کمون سنگی که نیست - آخه اونم خالیه! - اگه خالی بود نمی تونستم پنج تا از مهره های تو رو بدون اینکه بفهمی بذارم بیرون و فکر کنی که زدمشون شاهرخ این را گفت و نیشش باز شد. - همش با خودم می گفتم مهره هام داره کم میشه - می خوای تو برنده باش. پول شام رو هم تو حساب کن - من فکر بهتری دارم. بازی به نفع من. اما پول شام با تو . این عادلانه تره. همین طور که در پارک قدم می زدند. زیر چشمی نگاهی به شاهرخ کرد. - تو هیچ وقت چیزی از خودت نمی گی - چی می خوای بدونی؟ - چرا تنهایی؟ - تنها نیستم، خدا هست، دو تا فرشته هام هست، شیطون هست، می بینی چقدر دورم شلوغه؟ - جداً؟ میکروب های کف دست و پالنکتون های حوضتون رو هم بشماری شلوغ تر هم میشه شاهرخ کمی سکوت کرد و گفت: - بچه که بودم مادرم فوت کرد. پدرم عاشقش بود. بعد از اون خودش رو سرگرم کارش کرد. دو تا خواهرهام فرانسه ان. اکثر فامیل هامون ایران نیستن. شاید برای همینه که تنها به نظر میام - بهت نمیاد مایه دار باشی. پدرت چه کاره است؟ - کار خونه شکلات سازی داره - واووو! پس چرا تو توی اون خونه زپرتی زندگی می کنی؟ - مگه به یه استاد نصفه نیمه چقدر حقوق می دن؟ - بحث اتکا به خود و عدم وابستگی و این حرف هاست دیگه - اون خونه موروثیه. راحله هم مشکلی باهاش نداشت. راحت زندگی می کرد. وقتی خسته می شدم بهترین پناهگاهم بود - خجالت بکش! آبروی هر چی مرده بردی تو - شاید باورت نشه اما هیچ چیزی برای یه مرد مهم تر از این نیست که همسرش همراهش باشه و تائیدش کنه. شاید بعضی ها فکر کنن مردها نیازی به حمایت ندارن اما اگر میخوای ببینی یه مرد چقدر آرومه یا شاد باید ببینی چقدر زنش همراهشه، توی آرزوهاش سهیمه و بهش اعتماد به نفس میده شاهرخ این را گفت، آهی کشید و گفت: - فقط یک سال از رفتنش میگذره اما انگار سال هاست که تنهام شروین بغض صدایش را فهمید: - معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتت کنم - مهم نیست - اصلاً فکر نمی کردم بچه مایه دار باشی - پول پدرم داشت همه چیز رو ازم می گرفت. پول چیز بدی نیست اما کمتر کسی بلده چه جور ازش استفاده کنه. اگر راحله نبود الان منم یکی بودم مثل بابام @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
امام زمانی -8_mixdown.mp3
1.89M
#فایل_صوتي_امام_زمان منـــم میــام؛ که ببینی؛ #منم_هستم ✋! منم می خوام یه گوشه ی دلـ❤️ـمُ گره بزنم به دل تو... تا در هراس آخرالزمان، اَمن بمونم. آغوش تو امن ترین جای زمینه #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
سوال از اعضا محترم کانال🌸🌸🌸 سلام و خداقوت... جهاد فرهنگیتون مقبول خدا و امام زمان باشه ان شاءالله... راستش خیلی وقت بود که میخواستم پیام بدمو درباره مشکلم باهاتون صحبت کنمو چاره جویی کنم... حقیقتش مساله من خواهر کوچکترمه که حجابشو خیلی شل کرده😔 ما توی یک خانواده مذهبی بزرگ شدیم که مقید به حجاب و نماز و ...هستن اما خواهرم از همون زمان مجردی خیلی به نمازش پایبند نبود،ینی یبار میخوند یبار نمیخوند...اگه پیگیری و اجبار والدینم بود یه مدت مرتب میخوند باز دوباره یکی درمیون میشد...تا اینکه ازدواج کرد...بخاطر شوهرش چادر زد،اما بعد از بدنیا اومدن بچه هاش به باانه دستوپاگیر بودن‌چادر بااجازه همسرش چادرش رو ترک کرد،اما بازم حجاب داشت...تااینکه رفته رفته آرایش اضافه شد...گیره روسری برداشته شد و هی روسریش عقب و عقبتر رفت😔و همسرشم واکنش خاصی نشون نمیده😔 منو داداشمو مامانم بارها باهاش صحبت کردیم...اما فایده ایی نداره... من واقعا نگرانشم....آخه دوتا دختر داره ۶ ساله و ۵ ساله...نگران اوناهم هستم😓 حالا خواهش من ازشما اینه که راهنماییم کنید که چکار کنم؟از چه راهی وارد بشم؟چطور میشه راهش رو عوض کنه؟ اجرتون باخانم فاطمه زهرا🙏 پاسخ کارشناس محترم خانم سمیه طالبی دارستانی🌸🌸🌸 با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما و سپاس از ارتباط تان با ما در آغاز از فكر و عمل ارزشمند شما تشكر می كنيم و ارزش هدايت ديگران را از زبان روايات و احاديث برايتان بازگو كنيم. ارشاد گمراهان آن قدر با ارزشست كه اگر همه آنچه را كه در كره زمين و در زير شعاع نور خورشيد قرار مي گيرد مال شما بود و همه را در راه خدا انفاق مي كردي چه اندازه ثواب داشت، ثواب هدايت يك نفر بيش تر از آن است. چنان كه پيامبر گرامى اسلام (ص)به على (ع)فرمود:« وَ ايْمُ اللَّهِ لَئِنْ يَهْدِ اللَّهُ عَلَى يَدِكَ رَجُلًا خَيْرٌ لَكَ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ اگر خداوند متعال به دست تو كسي را هدايت كند,براى تو بهتر است از آن چه خورشيد بر آن مى تابد ». امام موسى بن جعفر(ع) مي فرمايد: «هدايت كننده بندگان خدا از گمراهى, از هزارهزار(يك ميليون) عابد برتر و افضل است »از امام باقر(ع)نقل است: «هر كس ديگرى را هدايت كند و او را از ظلمت گناه و جهل نجات دهد, ثوابش از كسي كه هزار ركعت نماز در خانه خدا بخواند بيشتر است». از امام حسين (ع)روايت شده است: «اگر كسى فردي از دوستان ما را هدايت كند و علوم ما را به او بياموزد,خداوند به ملائكه مى فرمايد: اى ملائكه ! به عدد هر حرفى كه به آن آموخته, هزاران قصر در بهشت به او عطا كنيد». نكته اول: خواهرتان در شرايط سني و موقعيت اجتماعي خاصي قرار دارد. شرايطي كه برايچچ راهنمايي وي بايد هم از مهر و محبت و عواطف بهره برد و هم از عقل و استدلال و هم از تاريخ و تجربه كمك گرفت. از اين رو اولين و مهم ترين وسيله براي راهنمايي وي اين است كه خود را به او نزديك كنيد، به گونه اي كه او احساس كند شما او را درك مي كنيد، و دلسوز او هستي. پس نسبت به گذشته به او مهر و محبت بيشتري داشته باشيد. او يك مسلمان و دوستدار ائمه (ع) است، منتهي ضعف اطلاعات ديني و مذهبي وي از يك سو، شرايط سني و بحران فعاليت هورمون هاي جنسي از سويي ديگر و وضعيت باز و اسف بار آن محيط و اجتماع از طرف سوم باعث شده كه تغيير و تحولاتي در روش و روحيه و عملكرد خواهرتان پديد آيد. بنابراين بايد به او كمك كرد تا راه درست فكر كردن و درست زندگي كردن را بياموزد. نكته دوم: از سخت گيري و اشكال و ايراد گرفتن زياد بپرهيزيد كه تأثير منفي آن زيادتر خواهد بود. سعي كنيد از راه محبت و نزديك شدن به او ، سطح آگاهي و معرفت ديني او را تقويت كنيد. اگر كتاب و نوشته مناسبي پيدا كردي، با هم مطالعه كنيد، و يا جلسه و كانون يا مركز ديني مناسبي در دسترس باشد، با هم شركت كنيد. اين يك حقيقت است كه دين و احكام و مقررات ديني از جمله حجاب ، باعث سازش جان و تن ، و طهارت روح و سعادت انسانست. مهم آن است كه خواهر شما و يا هر دختري و مسلماني با مطالعه و تحقيق به اين حقيقت ناب برسد. وقتي كسي پايه اعتقادي و شناخت و معرفت خود را محكم و قوي كرد، و عشق به خدا و احكام الهي در دلش پيدا شد، و دانست كه همه سعادت و خوشبختي انسان در اطاعت از دستورات خدا نهفته است، چنان كه همه بدبختي ها و سيه روزي هاي وي نيز به خاطر دور شدن از خدا و فاصله گرفتن از احكام و دستورات نوراني قرآن و چهارده معصوم ع مي باشد، دين خود را در هر وضعيت و شرايطي حفظ مي كند. وقتي انسان تاريخ را ورق مي زند، چه قدر زنان پاكدامن را مي بيند كه به دليل معرفت و اعتقاد قوي خود، توانستند با شجاعت و عشق و علاقه از دين و عفت و حجاب خود پاسداري نمايند ، و نام خود را در دفتر رستگاران و خوشبختان دنيا ثبت كنند. نكته سوم: اين نكته را نيز هم خود بدانيد و هم به خواهر و ساير زنان و دختران تفهيم كنيد كه ذكر و
ياد خدا در ميان ذكر كنندگان و پايبندي به احكام و دستورات خدا در ميان جمعيت و جامعه اي كه اكثريت مردم به آن عمل مي كنند، اگر چه ارزشمندست ،ولي هرگز با پايبندي به ارزش هاي ديني و اجراي احكام و دستورات خدا در ميان اجتماع و جوامعي كه از خدا غافلند و به دستوراتش بي توجهي مي كنند، قابل مقايسه نيست. دين داران حقيقي را بايد در زمان ها و مكان ها و اجتماعاتي شناخت كه به دين و قوانين ديني عمل نمي شود. از اين رو در احاديث فراواني ياد خدا و اجراي قوانين الهي از جمله حجاب در اجتماعي كه به دستورات خدا بي توجهي مي شود آن قدر ارزشمند شمرده شده كه ثواب ارزش آن با ارزشمند ترين كارها يعني جنگ و جهاد في سبيل الله و مقام شهادت مقايسه شده. پيامبر اكرم(ص) خطاب به ابوذر فرمود: يَا أَبَا ذَرٍّ الذَّاكِرُ فِي الْغَافِلِينَ كَالْمُقَاتِلِ فِي الْفَارِّينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يعني كسي در ميان جمعيت اهل غفلت به ياد خدا باشد همانند آن مجاهد در راه خدا ( و رزمندگان جنگ احد در ركاب رسول الله(ص) است كه وقتي مي بيند ديگران جنگ را رها كرده و فرار مي كنند ( وپيامبر و اسلام را در غربت و تنهايي گذاشته اند ) او پايداري و استقامت مي ورزد، يا همانند شهيدي که در راه اسلام در خون خود غلطيده است. مادر ایشون هر چند وقت یکبار با محبت و صمیمانه و با زبان مادرانه ازشون بخوان که به حجاب پای بند باشند و اظهار کنند این بی حجابی باعث غصصشون شده. چند وقت یکبار کلیپ هایی از رهیافتگانی که مسلمان شدند ومحجبه براشون ارسال کنند. براشون دعا کنند، دعا خیلی موثره. ارتباطشون رو صمیمی تر کنند. کسیکه با همسر ایشون دوستن خوبه ازشون بخوان که به حجاب همسرشون اهمیت بیشتری بدن و خیلی دوستانه این رو مطرح کنند. هر گاهی پست نوشتاری یا کلیپ از اثرات بی حجابی در جامعه و برهم زدن بنیاد خانواده بفرستن اما دیر به دیر. سعی کنن هر روز تماس بگیرن حال خواهرشون رو بپرسن تا بدونن چقدر اهمیت دارن براشون. 🍏 @S_talebi @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
سوال یکی از عزیزان هم درمورد نماز خوندن فرزندانشون بود قبلا تو کانال گذاشته بودیم ریپلای میکنم
4_5944809447237878742.mp3
2.62M
نحوه برخورد والدین برای خواندن فرزندان چیست؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
رزمنده بانو! اینبار پشت جبهه (جنگ نرم) را تو کارگردانی کن🍃🍂 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۵۶ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین خندید: - من و سعید؟ عمراً - دونفری که وجه مشترک نداشت
🌹🍃 ۵۷ ✍ (م.مشکات) انگار از هرچی بپرسم آخرش فقط به یه چیز می رسیم شاهرخ لبخندی زد. یکدفعه دستش را روی شانه شروین گذاشت و ایستاد. شروین کمکش کرد تا بنشیند. - می خوای بریم خونه؟ - یه شب می خوای به ما شام بدی، می خوای از زیرش در بری؟ - نگران توام وگرنه من به این چیزا عادت دارم - پس می ریم یکی از بهترین رستوران هایی که تا حالا رفتی. ناسلامتی استادتم پشت میز که نشستند شروین گفت: - خوبه؟ شاهرخ نگاهی به اطراف کرد: - خوشم اومد، خوش سلیقه ای، خیلی وقت بود اینجور جاها نیومده بودم - حالا چی می خوای؟ - تو بهتر میدونی اینجا چی خوشمزه تره شروین شانه ای بالا انداخت و رو به گارسون غذا را پیشنهاد داد. بعد که پیش خدمت رفت پرسید: - به بابات سر هم میزنی؟ - آره. البته اون خوشش نمیاد. اون انتظار داشت پسرش همه آرزوهاش رو برآورده کنه. اما خب هرکسی زندگی خودش رو داره - اگه دوس نداره برای چی بهش سر می زنی؟ - خوبی کردن به کسی که بهت خوبی می کنه هنر نیست - من نمی فهمم چرا ما باید آرزوهای برآورده نشده اونا رو برآورده کنیم؟ - نیازی نیست این کارو بکنی. فقط باید نوع برخورد رو عوض کنی تا با کمترین تنش همه چیز حل بشه - حرف منطقی تو گوششون نمی ره - با وجود همه اینا نباید بی ادبی کنی. هیچ وقت یادت نره که اونا پدر و مادرتن پیش خدمت غذا را روی میز گذاشت - بوش که خوبه - به سلیقه من شک داری؟ - اگه سلیقت بد بود که با من رفیق نمی شدی - پس سعید هم خوبه انسان ممکن الحظاست چند لقمه که خوردند شروین گفت: - چرا همیشه پدر و مادرها با بچه هاشون مشکل دارن؟ - از این فیلم ها یاد گرفتی سر سفره مشکلاتت رو حل کنی؟ موقع غذا حرف زدن ممنوع. بعداً حرف میزنیم وقتی غذا تمام شد و پیش خدمت صورت حساب را روی میز گذاشت شروین می خواست پول را توی بشقاب بگذارد که شاهرخ مانع شد و حساب کرد. بعد رو به شروین گفت: - حالا بالا خونه کی تعطیله؟ قرار بود مهمون من باشی شروین با چشم هایی گرد شده گفت: - آره ... آره ... خوب شد یادم اومد - مطمئنی خودت یادت اومد؟ از در رستوران که بیرون آمدند شاهرخ نگاهی به آسمان انداخت و درحالیکه درخودش جمع می شد گفت: - با اینکه یه کم سرده اما خوب شد ماشینت رو نیاوردی - گفتم شاید یه کم پیاده روی حالمون رو جا بیاره چند دقیقه ای که گذشت شروین پرسید: - اختلاف تو و بابات سر چی بود؟ - اختلاف 4 نسل متفاوت. با کم و زیاد خودش. وقتی راحله اومد شرایط بدتر شد. تغییر من چیزی نبود که پدرم دوست داشته باشه چون اختلاف فکری ما بیشتر می شد. براش قابل قبول نبود که یه دختر تنها پسرش رو ازش دور کنه. حتی تو مراسم ازدواج ما نیومد کمی که رفتند شاهرخ گفت: - اطلاعات تکمیل شد؟ - می ترسم سوال کنم؟ - اینقدر ترسناکم؟ - رابطه شما هر لحظه خراب تر میشه. می ترسم آخرش به قتل برسیم شاهرخ خندید و پرسید: - و دلیل اصلی؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۵۸ ✍ (م.مشکات) نمی خوام با حرف هام اذیتت کنم. همه جواب ها به یه چیز ختم می شه. دوست ندارم با یادآوری اون ناراحتت کنم - راحله همه چیز من بود - می تونم بپرسم چرا فوت کرد؟ - تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آخر ... بعد از اون رانندگی رو گذاشتم کنار نگاهی به نیم رخ شاهرخ کرد. نفس هایش را می دید که در هوای نیمه سرد به شکل بخار بیرون می آمدند. چقدر تصور او از این چهره متفاوت بود. این چهره آرام او را به فکر وا می داشت ... شاهرخ کلید را چرخاند. - بفرما - دیگه دیر وقته، تا برم خونه نصفه شبه بعد زیر لب گفت: - هرچند کسی منتظر من نیست شاهرخ که یأس را در نگاه شروین می دید دستی روی شانه اش گذاشت: - هرکجا باشم آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ... چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟ بعد لبخندی زد و گفت: خیلی تا میان ترم نمونده. به جای غصه خوردن درس بخون فصل دوازدهم از باشگاه که بیرون آمدند شروین همان طور که توی فکر بود گفت: - یه چیزی عجیبه. هر وقت قیمت پائین باشه من می برم و وقتی قیمت بالاست می بازم سعید با حالتی بی تفاوت گفت: - هیچ بعید نیست که آرش سرت کلاه بذاره. حواست رو جمع کن شروین نگاهی به سعید کرد که تند و تند آدامس می جوید ولی چیزی نگفت. مدتی به سکوت گذشت. - سعید؟ تو از این استاد بدت میاد؟ - من از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. کدوم رو می گی؟ - همین جوونه. مهدوی - اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟ - نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟ - به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سه کار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسط یه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟ شروین لبخندی زد... وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را پیدا کرده باشد رو به شروین گفت: - تو کلاس می بینمت -کجا؟ - فعلاً کار فوری دارم. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️