5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخنرانی_استاد_رائفی_پور
#جوانی 🙍🏻 که با یک جمله📃 مشروب🍷 را کنار گذاشت😳
#سیگاری ها🚬 و قلیانی ها هم ببینن👆👆👆👆
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_13 خشک خواب هستم که با صدایی از داخل حیا
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_14
+😕تو منو چی فرض کردی
_یه بانوی نابغه که میخاد رانندگی یاد بگیره البته بلده هاااا ولی خوب فراموش کرده
+این شد یه چیزی 😎
بسم اللهی میگویم و شروع میکنم
دستهایم را محکم به فرمان چفت کردم و لحظه ای رهایش نمیکنم
هر ماشینی که میرسد جیغ کوچکی از ته گلو میکشم و محسن از جایش میپرد
چند کوچه را دور میزنم و کمی از ترسم فرو مینشیند
بعد از این همه هول و لا تازه یاد حرفهای محسن میافتم سعی میکنم فرصت را از دست ندهم
+محسن خان نگفتی فردا قرار کجا بریما؟؟؟
محسن با لبخند ملیح همیشگیش میگوید
_از اونجایی که من شمارو خیلی دوست دارم و شماهام دریارو خیلی دوست داری میریم بوشهر
از اعماق وجود خوشحال میشوم
انگار محسن حرفهایم را از چشمهایم میخواند و این میتواند سبب خوشبختی ما باشد
+از کجا میدونی من دریا دوست دارم؟؟؟
_اگه من ندونم شما چی دوست داری چی دوست نداری که باید اسممو عوض کنم...
کنار آشنایی تو آشیانه میکنم
فضای آشیانه را پراز ترانه میکنم
کسی سوال میکند بخاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تورا بهانه میکنم...
+دستت دردنکنه عزیز دلم
_اینطوری از من تشکر میکنی؟؟؟مثلا من باید با بقیه یه فرقی داشته باشماااا
+خب چی بگم؟؟؟
_اووووم بگو....بگو ایشالا شهید شی!!!
با این حرفش
کنترل فرمان از دستم میرود و ماشین را محکم به درخت میکوبم...
بار وبندیل سفر را آماده کردم
محسن به خانه پدر ررفته تا ازآنها خداحافظی کند
اما من به یک تماس تلفنی برای خداحافظی اکتفا میکنم
تحمل دیدن اشک های مامان پدر و زهرا را به هیچ عنوان ندارم
چون قرارشد محسن درباره رفتنش به سوریه هم با آنها صحبت کند
این سفر اولین و آخرین سفر من و محسن خواهد بود
احساس عجیبی دارم هم ناراحتم و هم خوشحال
احساس میکنم این لحظه ها خیلی زودتر از آن چیزی باید بگذرد میگذرد
به عقربه های ساعت نگاهی میاندازم هر ثانیه که جلو میرود دلم را میلرزاند
غم فراق نداند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق در بند است
اما نه!!!
هنوز برای خواندن این شعر ها زوداست
من هنوز محسن رو دارم و باید تا زمانی که هست قدرش رو بدونم
صدای زنگ خانه بلند میشود
وسایلی را که آماده کرده بودم با خودم به سمت در کوچه حمل میکنم
در که باز و چهره غمناک محسن جلوی چشمانم نمایان میشود
+بهشون گفتی؟؟؟
سرش را به علامت مثبت تکان میدهد
+خیلی گریه کردن؟؟
اینبار پلک هایت را به هم میفشاری تا جوابم را بدهی
بیشتر از این سوال پیچش نمیکنم
وسایل را باهم به سمت ماشین میبریم
و توی صندوق عقب میگذاریم
دور ماشین را دید میزنم و چشمم
به شاهکاری که دیروز روی ماشین کاشتم میافتد
سپر جلوی ماشین کمی داخل رفته و کنارش خش افتاده
خنده ام میگیرد
محسن با اخمی ساختگی میگوید
_آخه این خنده داره
+تقصیر خودته بهت گفتم من رانندگیم خوب نیس
محسن در ماشین را برایم باز میکند و من با ذوق سوار ماشین میشوم
محسن هم بعد از بستن در سوار ماشین میشود
به چشمان آبیت خیره میشوم
من،
روز خویش را
با آفتاب روی تو ،
کز مشرق ِ خیال دمیده ست
آغاز می کنم .
انگار این شعر در بر تو سروده شده
اصلا تمام شعر ها و عاشقانه های عالم برازنده توست
به سمت جاده بوشهر میرویم
ومن تمام راه را برای تو از هر دری صحبت میکنم
هنوز کلام آخرم تمام نشده که به سراغ حرف بعدی میرم
میترسم....
میترسم از اینکه نباشی و حرفی در دلم مانده باشد
لبخند پر ابهتی میزنی و میگویی
_گوش من به درک دهن خودت درد نگرفت
+ایشششش باید از خداتم باشه من برات حرف بزنم این سعادت نصیب هرکسی نمیشه گلم!!
_اون که بعله!!!
اما هر چیزی تا یه حدی خوبه😁😁
مثل بچه ها قهر میکنم و سرم را ازتو برمیگردانم
از شیشه به بیرون از ماشین خیره میشوم و به آبی آسمان تنها چیز دیدنی در این جاده ها ی متوالی فقط و فقط آسمان است
صدای دلنشین محسن باعث میشود لبخند رو لبانم بنشیند
_الان مثلا قهری؟؟
چادرم را رو صورتم میگیرم تا لبخندم را نبیند
محسن_دیگه دیر شد دیدم خندیدی!!!
من همچنان نگاهم را از او میگیرم
_هرچقدر ناز کنی خریدارم....
لبخندم از دفعه ی قبل پررنگ تر میشود
اما با آخرین حرکت محسن هول میشوم و چادر از روی صورتم میافتد
و چشمانم به طرف دستهایمان کشیده میشود
دستم را زیر دستت روی دنده نگاه میداری
بازهم مثل قدیم ترها قلبم از کار هایت به تپش میافتد
گاه می اندیشم چندان مهم نیست
اگر هیچ از دنیا نداشته باشم!
همین مرا بس...
که کوچه ای داشته باشم و باران
و تویی که در زندگی ام هستی
و تویی که زلال تر از بارانی!
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مانــــــنــــد مـــــ🌙ــــاهیــــ
مانــــــنــــد دریــ🌊ــــا
مانند یـــکـــــ شعـــر غـــزلــــ در برگـــ📜ــــه کــاهـیـــــ
ای کــــاشــــ بــاشــــم در دعـــ🤲ـــایــت
گاهی به گاهی🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تولد_دوست_شهید_من
#شهید_صفری
#تولد
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
اگردوباره جنگی شروع شد وما نبودیم از قول ما *رزمندگان دیروز* به *رزمندگان فردا* بگوئید: در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به *بعد از جنگ* هم بیاندیشید.
مبادا *ارزشها* را در خاکریزها جا بگذارید، اگر چنین کنید، ارزش ها، مثل امروز، *عوض* می شود و *عوضیها* ارزشمند می شوند.
می بینید که چگونه ما را *غریبه* میپندارند!
آن روزها:
*قطار قطار* می رفتیم.. *واگن واگن*
بر می گشتیم.
*راست قامت*
می رفتیم.. *کمر خمیده*
بر می گشتیم.
*دسته دسته* می رفتیم. *تنها تنها*
بر می گشتیم.
بیهیچ استقبال و جشن و سروری.
فقط *آغوش گرم مادری* چشم انتظارمان بود و دگر هیچ..!
اما مردانه، ایستادیم...
باور کنیدکه:
ماهم دل داشتیم،
فرزند و عیال و خانمان داشتیم.
اما با *دل* رفتیم... *بیدل* برگشتیم.
با *یار* رفتیم... با *بار* بر گشتیم.
با *پا* رفتیم... با *عصا* بر گشتیم.
با *عزم* رفتیم... با *زخم* برگشتیم.
با *شور* رفتیم... با *شعور* برگشتیم.
مااکنون *پریشان* هستیم.
اما *پشیمان* نیستیم.
*ما* همان کهنه *رزمندگان* پیادهایم که *سواری* نیاموختهایم.
*ما* همان هایی هستیم که به *وسوسهی قدرت* نرفته بودیم.
میدانید *تعداد ما* در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟؟
*۳/۵* درصد از کل جمعیت ایران!!!
اما *مردانگی* را *تنها* نگذاشتیم.
ما *غارت* را آموزش ندیده بودیم.
رفتیم و *غیرت* را تجربه کردیم.
اکنون نیز *فریاد* میزنیم که:
این *حرامیان یقه سفیدان قافلهی اختلاس* از ما نیستند...
*این گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریدهاند* از ما نیستند .
این *خرافات خوارج پسند* وصله ی مرام ما نیست.
*ما* نه اسب امام زمان دیدیم، نه بی ذکر سالار شهیدان، جنگیدیم.
اما *استخوان در گلو* و *خار در چشم*، از *وضعیت امروز مردم خوبمان* شرمندهایم,,
شرمنده ایم، با صورتی سرخ.
شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است
ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید!
*ما*، اگر به جبهه نمیرفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردیم؟
شما را به آن سالار شهیدان، ما را *بهتر قضاوت* کنید.
حساب اندکی از ما که *آلوده* شدند و *شرافت* خود را فروختند، را به پای ما ننویسید.
*بگذارم و بگذرم*
سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان
گر سر برود من نروم از سر پیمان
ای خاک مقدس که بود نام تو ایران
فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد!؟
تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک حراست نمودند.
شهدا شرمنده ایم
شهدا شرمنده ایم
شهدا شرمنده ایم
#صبحتون_شهدایی
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
‼️‼️💯💯💯
#بنرتبادل
#ماجرای عجیب غسل دادن ایت الله بروجردی😳
هر حال استكان چای را در كنار ایشان به زمین گذاشتند، ولی ناگهان حال ایشان منقلب شد، رنگ چهره پرید و التهاب و اضطراب فراوانی به ایشان دست داد. اطبا كه شاید انتظار این حالت را داشتند به سرعت دست به كار شده و سعی مینمودند با ماساژ قلبی و دیگر فنون علمی این حمله را هم بر طرف كنند ولی با كمال تأسف و تأثر این كار امكان پذیر نگردید.
آخرین جملهای كه بر زبان آن مرد بزرگ جاری شد این بود كه خطاب به پزشكان و اطرافیان كه هنوز مشغول تلاش بودند چنین فرمودند:
«مرگ است، مرگ … رها كنید … « یا الله، لااله الا الله …»
و پس از سه مرتبه تكرار این جمله، دیدگان پر فروغ و حق بینش آهسته به روی هم قرار گرفت، لبها بسته شد، قلب آرام گرفت، پیكر عزیز و شریف بیحركت گردید، دفتر حیات عاریت بسته شد و خورشید درخشان عمر غروب كرد، روح پاك، با فراغت بال و سرشار از عظمت قدم به دنیای جاوید گذاشت تا در جوار قرب كردگار و ائمه معصومین جایگزین شود… رحمة الله علیه رحمة واسعه.
من و یکى از دوستانم وارد حمام خانه آقا شدیم، آقا را خواستیم غسل بدهیم و هنوز آبى نریخته بودم و غسل را شروع نکرده بودیم، دیدم چشم آقا این طرف و آن طرف را نگاه مىکند و چشمهایش حرکت مىکند‼️‼️‼️😱😱😳😳
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋 #کتاب_تا_شهادت 🦋
🌴 چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند.
«انتشارات شهید ابراهیم هادی»
#منزل_هفدهم/محسن
نمیفهمیدم. واقعا نمی فهمیدم برای چه چیزی به جبهه آمده بود. در محیط معنوی جبهه همهی رفقای ما اهل نماز اول وقت و نماز شب و.... بودند. اما این پسر هجده ساله همیشه فحش و ناسزا بر زبان داشت. من و چند تا از بچه های محل در یک چادر بودیم، با هم می گفتیم و می خندیدیم، رفقا هم به خاطر اینکه من روحانی بودم بیشتر به من احترام می گذاشتند. اما این پسر که اسمش هم محسن بود، هیچ کار مثبت و خوبی انجام نمی داد. من دیده بودم که موقع نماز از جمع ما جدا میشد و برای خودش در محوطه می چرخید. وقتی کسی سر به سر او می گذاشت، فحش های بسیار زشت به زبان می آورد.
یک روز طاقت نیاوردم، وقتی دیدم که تنهاست، به سراغش رفتم و گفتم: آقا محسن سلام، خوبی؟
بعد از کمی حال و احوال گفتم: من برام سوال ایجاد شده که برای چی به جبهه اومدی؟ به خاطر سربازی، به خاطر .... .
کمی فکر کرد و گفت: نه حاجی، حقیقتش رو بخوای من همه چیز رو تجربه کرده بودم الا جبهه رو. هر خلافی بگی انجام دادم. هر کاری که فکرش رو بکنی.
الان هم که اینجام به خاطر اینه که فیلم های اکشن زیاد دیدم، فیلم های راکی و ربمو و .... ، برای همین عاشق جنگ و تیر بار و .... شدم. با دو تا از بچه محل ها اومدیم ببینیم اینجا چطوره!
برای اولین بار بود که فردی را اینگونه میدیدم. همه جور نیتی را برای ورود به جبهه دیده بودم به جز نیت آرتیست بازی. راست می گفت. او تیر بارچی دسته ما شده بود. پیشانی بند را لوله می کرد و دور سرش میبست. یک قطار فشنگ را روی دوشش می انداخت و تیر با. را به دست می گرفت و عکس می انداخت. حسابی که عکس هایش را انداخت از محیط جبهه خسته شد و گفت: میخواهم برگردم.
گفتم: محسن مگه خونه خاله است؟ حداقل باید سه ماه اینجا باشی.
گفت: برو بابا، کی حال داره سه ماه تو این بیابون بمونه؟
گفت: این هم نامه تسویه ما، خوش گذشت. خداحافظ.
گفتم : چه جوری نامه تسویه گرفتی؟
دور و برش رو نگاه کرد و گفت: دستم رو زخمی کردم و بردم حسابی پانسمان کردم و....
وقتی میخواست بره ، گفت: حاجی از تو خوشم اومده، من آخوند ندیده بودم که با بچه ها بگه و بخنده.دلم برات تنگ میشه، بعد هم رفت.
فردا رفتن محسن اعلام شد که کل نیروهای مستقر در اردوگاه کوزران به مرخصی بروند. ما هم وسایل جمع کردیم و راهی تهران شدیم. چند روز بعد هم دوباره به منطقه برگشتیم.
وقتی اتوبوس ما وارد اردوگاه کوزران شد، با تعجب دیدم که همان محسن، دم در اردوگاه ایستاده و منتظر ماست.
پیاده شدم و گفتم: محسن، اینجا چیکار می کنی؟ گفت: با شما کجایید؟ من سه روز اینجا منتظر شما هستم!
با تعجب گفتم: مگه تو نرفتی تهران، مگه دلت برای رفیقای خلافکار نشده بود؟
محسن چیزی نگفت به همراه ما به چادر آمد. رفتارش خیلی تغییر کرده بود. وقتی رفقایش سر به سرش میگذاشتند، دیگه فحش نمی داد. میگفت: ولم کنید بزارین این دهن بی صاحاب شده بسته بمونه.
عصر یکی از روزها دیدم که تنهاست و توی خلوت خودش داره فکر میکنه، رفتم سراغش و کنارش نشستم و گفتم: محسن چه خبر؟ می بینم بچه مثبت شدی؟ چی شده ؟
نفس عمیقی کشید و گفت:....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐
♥⭐
⭐♥⭐
♥⭐♥⭐
اگر •|طُ هوایم را داشته باشی...
هوا هم خوب میشود...
اصلا هوا همـ...
به هوای •|طُ خوب میشود...
#سالگرد_تولد
#شما_هم_دعوتید
#شهید_نوید_صفری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
2.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😱‼️‼️♨️♨️‼️‼️
😱هشدار تکان دهنده یک #شهید: یقه تان را می گیرم! .../این چند ثانیه را هزاران بار باید دید‼️
#شهیدمدافع حرم🕌
#شهیدجوادمحمدی🕊🌷
📜وصیت تکان دهنده این شهید از زبان خودش به زنان بی حجاب😭😭
دیدن این کلیپ یک دقیقه هست از دستش ندین👇👇
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
2.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊
🕊پنجره فولاد رضا ، برات کربلا میده🕊
هرکسی کربلا میره ، از #حَرَمِرضا میره🕊
🕊
#استوری
#حاج_محمود_کریمی
#ولادت_امام_رضا_مبارک
#شب_زیارتی_ارباب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_14 +😕تو منو چی فرض کردی _یه بانوی نابغه
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
بسم الرب العشق
#رمان
#بالاتر_از_عشق
#قسمت_15
بانگ اذان در گوشم میپیچد
صدای آرامشبخشش باعث میشود چشمانم را با نشاط باز کنم
کمی به دور و اطراف خود دقت
و تازه موقعیتم را درک میکنم
کمرم از بیتوته آن هم روی صندلی ماشین خشک شده
کمی جا به جا میشوم تا کمرم سرجا بیاید
محسن_خوب خوابیدی خانوم خانوماااا؟؟؟
همینطور که دستم را به کمر گرفته ام
با تشر میگویم
+اینم ماشین تو داری کمر نمونده واسم
میخندی مثل همیشه
آرام
خونسرد
مهربان
دلم از کل این جهان فقط یک تورا میخواهد،
یک توئی که ب کل این جهان می ارزی❤️..!
لحن بدم را عوض میکنم و با خوشرویی میپرسم
+بلاخره نرسیدیم؟؟؟
_تقریبا رسیدیم
الان موقع اذانه فعلا یه مسجد پیدا کنیم بریم نماز
بعد دور زدن چند کوچه و پرس وجو بلاخره یک مسجد را پیدا میکنیم
وارد مسجد میشیوم ومن به سمت وضوخانه راهی میشوم
بعد از این همه تکاپو در جاده های یک رنگ یک وضوی حسابی تمام خستگی را از تنم بیرون میکند
توی آینه به خودم خیره میشوم و لبخند راهی لبانم میشود
مسجد الزهرا
اسم این مسجد را بخاطرم میسپارم
این مکان ها میتوانند بهترین خاطرات من ومحسن باشند
چادرم را از روی چوب لباسی دیواری وضوخانه برمیدارم و به سمت در مسجد روانه میشوم
بوی پاییز همه جارا پر کرده برگ ها
کم کم رنگ عوض میکنند
به در خت های اطراف مسجد خیره میشوم
همگی نیمه جانند و رنگ باخته اند
چقدر حال و هوای این درخت ها به من شباهت دارد
من هم مثل آنها رنگ به رخسار ندارم زمانی که تو بروی
زمانی که تو نباشی
این درخت ها هام تقریبا بی شاخ برگ میشوند
و من هم احتمالا از نبودت هیچ میشوم
هیچ هیچ
پژمرده ی پژمرده
شنیده ام که حس بالاتر از عشق گذشتن از عشقت بخاطر خودش هست
یعنی من هم لیاقت انجام این کار بزرگ را دارم؟؟؟
دوباره به درخت ها خیره میشوم چه حال و روزشان غمناک است
پایییز همان فصل بهارست ولیکن از دوری تو رنگ به رخسار ندارد
کسی که تو را دیده باشد پاییز سختی در پیش خواهد داشت
وارد مسجد میشوم و نمازم را با فکر تو میگذرانم
دستانم را به قنوت بلند میکنم مطمئنم که الان ذکر لبت
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک
هست
برای یک لحظه بی خیال این دنیا و سختی هایش میشوم.به قول معروفی بی خیال غصه!!😏
از خدا برایت طلب شهادت میکنم
اگر تو را با تمام وجود بخواهم به این نتیجه خواهم رسید که باید قید این دنیارا بزنم و مثل تو به فکر آخرت باشم
اگر تو نبودی
شاید من هنوز همان دختر لجباز و سرتق همیشگی بودم
و تو بدون اینکه بدانی مرا هوایی کردی
_بلاخره رسیدیم
با خوشحالی در ماشین را باز میکنم و به سمت ساحل میدوم
تقریبا هشت سالی هست که رنگ دریارا ندیده ام
هوا رو به تاریکی میرود و اینجا خلوت خلوت هست
هوا سرد اما سوز ندارد
باد با چادرم در هوا تاب میخورد و کنترل کردن چادرم کمی سختتر میشود
به سمت تو برمیگردم
به ماشین تکیه دادی و با لبخند به من نگاه میکنی
از کارهای خودم خنده ام میگیرد درست مثل بچه های پنج شش ساله ذوق میکنم
چند متری باهم فاصله داریم
دستم را برایت تکان میدهم که به پیشم بیایی
با صورتی خندان به طرفم می آیی
_چند ساله دریا نرفتی
+اوووووم🤔🤔هشت سالی میشه
_آها پس حق داری
کنارت میایستم و با هم به دریا خیره میشویم
+محسن.....
_جانم؟؟
+خیلی خوشحالم که الان کنارمی...
قطره ای اشک از گوشه چشمانم روانه میشود
و شاید این اشک بخاطر این هست که قرار است یک روز تنها اینجا بایستم و بگویم
+کاش کنارم بودی!!
انگار متوجه حال خرابم شده ای
دستانم را توی دستانت میفشاری و دوان دوان من را به سمت دریا میبری
+واااای محسن چیکار میکنی؟؟
مثل بچه ها میخندی و میگویی
_بریم آب بازی!!!
+آخه تو این سرما با این سر وضع من؟؟؟
آب را تا پایین زانو هایم حس میکنم
با لحنی تحسین آمیز میگویی
_خب مگه چه عیبی داره
مثلا تو اولین دختر چادری باش که اینو تجربه میکنی
چادرم که از آنوقت تا الان در دست باد بود حال بازیچه دریا شده است
محسن هم بد نمیگوید شاید من اولین کسی باشم که با چادر تن به آب داده ام
آب سرد است اما نقطه اتصال دستان گرمت به من باعث میشود سرما را ازیاد ببرم
و گرمای وجودت پناه بیاورم
دستانم را پر از آب میکنم و به
طرفت میریزم
با اینکه چند قطره بیشتر روی لباست ننشسته
اما با غرور نگاهم را در چشمانت میدوزم
+اینم تلافی کارت!!!
آرام میخندی
_کدوم ؟؟؟ تو که هنوز کاری نکردی
؟؟
+خب آب ریختم روت دیگه😢😢
_چرا من حس نکردم
اینبار با قدرت بیشتری آب را روی صورتت میپاشم طورم که آب از موهایت میچکد
بلند میخندم و میگویم
+بس که بی احساسی
دستت روی توی اب میبری که تلافی کنی
و من برای پس زدن خطر احتمالی
به طرف ساحل میدوم
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
❌توجه ❌توجه
برگزاری هئیت مجازی هم اکنون در کانال👇
@ebrahim_navid_beheshti
با موضوع : وقایع آخرالزمان
حتما ما رو همراهی کنید😊
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat