eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🍂🥀🍂🥀 🏴السـلام اے معجـر و پوشیـہ و چـادر سیـاہ 🏴السلـام اے التـمـاس محـمـلی والا مـقـام 🏴 بہ منـاسبت نزدیــک شـدن بہ ماه محــرم تعویــض سـربند هـا و سیـاه پـوش کـردن مـزار شهیــد نـوید صفرے تـوسـط خـادمیـن مجـموعـه انجـام شـد. 🥀🍂🥀🍂🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_27 ساعت نه و نیم بود همه آماده و منتظر...
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 یکشنبه: سه روز هست که از نامزدی ما گذشته... توی این سه روز رفت و آمدمون زیاد بود... خیلی خوشحال بودیم هردو از این که به هم رسیدیم و تموم شد تموم کابوس هامون نیلوفر همه جا هوامو داشت همش سعی داشت که همه چیز خوب پیش بره... توی این چند روز هانیه رو ندیدم نه زنگی نه تلفنی نه پیامی...ولی این هم یکم نگران کننده بود...!!!! توی اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل هام بودم که گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود ولی تا برداشم قطع کرد!!! عجیب بود...!!! بعد از چند دقیقه دوباره گوشیم زنگ خورد این دفعه پشت خط...علی بود! من_الو جانم؟ علی_سلام خانم...خوبی؟؟ -مرسی عزیزم شما خوبی مامان خوبه؟؟ -همه خوبن چیکارا میکنی مزاحم که نیستم؟؟؟ -نه داشتم اتاقمو مرتب میکردم... -چقدر طول میکشه تموم شه؟؟ -چیزی نمونده چطور؟؟ -میخواستم بریم بیرون... یکم مکث کردم و با لحن کنجکاوی پرسیدم: -کجا؟؟؟؟ -حالا یه جایی میریم دیگه... -باشه قبول... -پس یک ساعت دیگه میام دنبالت مواظب خودت باش فعلا... -فعلا عزیزم. تلفن رو قطع کردم و تند تند بقیه ی اتاق رو مرتب کردم خبر رفتنم رو به مامان دادم و خوشگل ترین لباس هامو آماده کردم یکم به خودم رسیدم و بعد هم لباس هامو تنم کردم... تا آماده شدنم دقیقا یک ساعت پر شد که زنگ خونه به صدا دراومد... مامان_دخترم بیا علی جلوی در منتظرته... از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون... علی پشت فرمون دویستو شش مشکی که تازه خریده بود نشسته بود... براش دست تکون دادم و رفتم سمتش از ماشین پیاد شد سلام علیک کردیم در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم بعد هم خودش سوار شد و حرکت کردیم... علی_سلام خانم خانما... لبخندی زدم و گفتم: -سلام... -خوبی؟؟؟ -خداروشکر...حالا کجا میریم؟؟ -ای بابا این خانم چقد کنجکاوه !!!! خندیدم و گفتم: -اذیت نکن بگو... -چشم بزار برسیم میگم... خندیدم و گفتم: -باشه منتظر میمونم! نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی یه پاساژ بزرگ... من_اینجا کجاست؟؟؟خیلی آشناست... علی فقط نگاهم کرد... رفتیم داخل اولین طبقه دومین طبقه...سومین طبقه... طبقه ی چهارم که رسیدیم... روکردم به علی و گفتم: -علی!!!!!! اینجا!!!!تو اینجارو ازکجا بلدی؟؟؟چرا منو آوردی اینجا؟؟؟؟ علی_نگو که امروزم یادت رفته تولدتو!!!! دستمو گذاشتم جلوی دهنم چشمامو گرد کردم واقعا شوکه شده بودم... من_وااای باورم نمیشه چطور اخه ممکنه!!! -زهرا!!!؟؟؟؟میتونم بپرسم چرا...نه آخه چرا روزی که به دنیا اومدیو یاد نمیگیری؟؟؟!!! دوتایی زدیم زیر خنده... من_اخه مگه حواس میذارن برای آدم پارسال که غم رفتنت بود امسالم خوشحالی اومدنت... علی خندید و گفت: -ای وای پس من باعث میشم یادت بره کی به دنیا اومدی!!! خندیدم چشمامو بستم و گفتم: -آخه این چه کاریه!!!! بعد سریع چشمامو باز کردم به علی نگاه کردم و گفتم: -ببینم اصلا تو اینجارو از کجا بلدی از کجا فهمیدی پارسالم یادم رفته بود؟؟؟؟ -دیگه بماااااند!!!! دستمو گرفت و رفتیم جلو تر طرف یه میز مثل دفعه ی پیش یه کیک روی میز از قبل آماده بود... داشتم از خوشحالی میمردم نشستم روی صندلی و با کلی خنده و شوخی قرار شد کیکو فوت کنم... علی_وایسا وایسا آرزو کن بعد فوت کن... چشمامو بستم و آرزو کردم... +خدایا...حالا که به هم رسیدیم...آرزو می کنم که همیشه باهم باشیم... علی_خب خانمی بسه کیکو ببر... خندیدم و کیکو بریدم خلاصه بعد از کلی خنده نوبت کادو رسید... علی_خب؟؟؟حالاااا اصل تولد... -اصل تولد؟؟؟ یهو یه جعبه از جیبش آورد بیرون و رو به من گفت: -کادو!! -علی!!!این چه کاریه... جعبه رو داد دستم و گفت: -بازش کن... -علی آخه این چه کاریه... بازش کردم یه گردبند خیلی قشنگ که روش با نگین کلی کار شده بود! -واااای علی این خیلی قشنگه آخه این چه کاریه چرا خودتو به زحمت انداختی!! -قابلتو نداره خانمم... یه روز قشنگ و یه خوش گذرونی عالی بعد از مدتی راهی شدیم برگردیم خونه تقریبا شب شده بود و بارون می بارید... خیلی خسته شده بودم وحسابی سیر بودم...هم کیک خوردیم هم غذا هم کلی هله هوله... برگشتنی بیشتر بینمون سکوت بود چون هردو خسته بودیم... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Gh1456
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌸 ❤️ مینشینم چوگدا برسرراهت ای دوست شایدافتد به من خسته نگاهت ای دوست به امیدی که ببینم رخ زیبای تو را می نشینم همه صبح برسرراهت ای دوست جانم به فدایت آقا جان ⛅️ 🌸 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
CQACAgQAAxkDAAEMj5JfMivmeY8wDzYigXG9PZTjxRo7bwACdAgAAnrEiFEzkY4y2gJn0BoE.mp3
1.24M
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌸 🎼 پادڪست بســیار زیـبا 🎤حجت الاسلام مهدی ماندگاری ✅ 🌸 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸🍃ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند | نظرات شما عزیزان و همراهان همیشگی نسبت به برگزاری زیارت نیابتی شهدا در هر شب جمعه که این هفته مهمان شهدای بزرگوار اصفهان بودیم °^♡| . ممنون از همراهی شما❤️🙏 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌸 🎥خوب ببینید، این تفریح کسی است که دشمن درباره‌اش میگفت: غرب آسیا روی انگشت او میچرخد! + بازی محلی حاج قاسم با همرزمان و رفقای قدیمی 🌸 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_28 یکشنبه: سه روز هست که از نامزدی ما گذشت
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 سکوتو شکستم و گفتم: -علی؟؟؟ -جانم؟؟؟ -میدونی پارسال روز تولدم وقتی کیکو میخواستم فوت کنم چه آرزویی کردم؟؟ -چه آرزویی؟؟؟ -آرزو کردم که مال هم باشیم... -چه آرزوی قشنگی... -میدونی امروز چه آرزویی کردم؟؟ -چه آرزویی؟؟ -آرزو کردم که مال هم بمونیم... علی یکم نگاهم کرد و بعد لبخندی زد ولی از حالت چهره ی من نگران شد... علی_مشکلی پیش اومده؟؟؟ -اون روز که جواب تلفن هانیه رو نمیدادم زنگ زد خونمون بعد از اینکه بهش گفتم دور منو خط بکش با لحن تنفر انگیزی گفت من روتو خط میکشم... یک دفعه ماشین ترمز زد!!! من_چی شد!!!؟؟ علی رفت یه گوشه پارک کرد و بعد سرشو گذاشت روی فرمون... من_علی جان چی شد؟؟ تکیه داد به صندلی و منو نگاه کرد دستمو گرفت و گفت: -هیچ مشکلی پیش نمیاد ذهنتو درگیر نکن... تکیه دادم به صندلی و گفتم: -امیدوارم... نگاهم کرد... علی_زهرا؟؟؟ -بله؟؟؟ -هرمشکلی پیش اومد...اینو بدون که من تا ابد دوست دارم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -قلبم داره از شدت ترس میترکه...هانیه چند وقته پیداش نیست من میترسم... دستمو گرفت و گفت: -توکل به خدا... بعد هم راه افتادیم به طرف خونه... صبح حدود ساعت شش از خواب پا شدم گوشیم رو برداشتم یک تماس بی پاسخ باز هم شماره ی ناشناس بود... +باید خطمو عوض کنم! دستو صورتمو شستم مامان خواب بود باباهم رفته بود سرکار...ظرف داخل آشپز خونه نشون میداد که تازه از خونه رفته بیرون... صبحانه آماده کردم و بعد از میل کردن سریع آماده شدم و بدون اینکه مامان رو از خواب بلند کنم از خونه رفتم بیرون... علی هم این موقع ها تقریبا میره سرکار پس بیداره... گوشیمو از جیبم آوردم بیرون و شماره ی علی رو گرفتم: بوق اول بوق دوم بوق سوم... علی_سلام خانم سحر خیز. من_سلام عزیزم خوبی؟ -ممنونم. -سرکار نرفتی؟ -تو راهم دارم میرم...داری میری دانشگاه؟؟ -آره تازه از خونه اومدم بیرون. -مواظب خودت باش. -چشم فعلا کاری نداری؟ -نه برو خدا پشت و پناهت. -خداحافظ. گوشیو قطع کردم و رفتم توی ایستگاه حدود ده دقیقه بعد اتوبوس اومد... چهار پنج روزی هست که هانیه رو ندیدم ولی امروز مطمئنم که میبینمش... امیدوارم که به خیر بگذره... چیزی نگذشت که رسیدم جلوی دانشگاه... کیفمو محکم گرفتم دستم چادرمو کشیدم جلو تر و سریع رفتم داخل... داخل سالن که رسیدم زنگ زدم به نیلوفر تا ببینم که رسیده دانشگاه یانه که خداروشکر رسیده بود... قدم هامو می شمردم تا رسیدم جلوی کلاس نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل... لبخندی زدم و به بچه ها سلام کردم محدثه...نیلوفر...سپیده...اما هانیه کنارشون نبود... سرمو بلند کردم و دور تا دور کلاس رو نگاه کردم دیدم یه گوشه ی کلاس هانیه نشسته و سرش به کار خودشه... جوری که انگار حواس خودشو پرت کرده بود که مثلا متوجه اومدن من نشده... نیلوفر نگاهی به من کرد و گفت: -چیزی شده؟ -نه. -هانیه!!! -نه بیخیال نیلو...امیدوارم مشکلی پیش نیاد... بعد از دقایقی استاد اومد سرکلاس... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
|🍃🌸🍃| 🌸شده ام در پے تو در بہ درٺ مهدےجان 🍃ڪے رسد بر من مسکین نظرٺ مهدےجان 🌸ڪے شود تا ڪہ عیان بر سر راهم گذرے 🍃بر نگاهم ڪہ بیفتد نظرٺ مهدےجان ؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْفَرَج 🌤 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🏴🥀🏴🥀🏴 <<بِسمِ الله الرَحمَن الرَحیم>> <<کُلُ مَن عَلَیها فان وَ یَبقی رَبِک َ ذوالجَلالِ والاِکرام>> 🏴با نهایت تاسف و تاثر درگذشت پدر بزرگ شهید نوید صفری،پدر گرانقدر شهید منوچهر صفری را تسلیت عرض میکنیم امید که روح مرحوم مشمول رحمت بی منتهای الهی قرار بگیرد و برای خانواده این شهید بزرگوار صبری جزیل ارزومندیم مارا در غم خود شریک بدانید. 🏴🥀🏴🥀🏴 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
28.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازگشت‌آزادگان‌بہ‌روایت‌🎥❣ . . 💗 . . آزادگــان مـا شہیدان اند🕊 و مانـــدند تا نــامشان را گـــــرامے و راهشان را ادامہ دهند..🌹 ۲۶مرداد.🌷🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
°•{🖤🥀🖤}•° 🕊روزے همہ ے ما خواهیم رفت و تنہا آنچہ از خود باقے گذاشتہ ایم مے ماند...💔 🌹بزرگوارانے ڪہ تمایل دارند براے پدر و پدربزرگ نماز شب اول قبر بخوانند بہ آیدے زیر اعلام کنند👇👇 🆔️@shahidhadi_delha دستور نماز شب اول قبر📿: دو رڪعت است، در رڪعت اول سوره «حمد» و ایہ الڪرسے، و در رڪعت دوم سوره حمد و ده مرتبہ سوره قدر بعد از سلام بگوید:: اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَابْعَثْ ثَوابَها اِلى قَبْرِ فُلان بن فلان (نام میت و پدرشان،رفیع صفرے فرزند امید). سپاس از همراهے شما 🙏🖤
مداحی آنلاین - تو دل غم مونده - حمید علیمی.mp3
5.81M
تودل‌غم‌مونده‌یہ‌ماتـم‌مونده...😭 یہ‌چندشب‌دیگہ‌تابہ مونده...💔 🏴🖇 [•🎧•]   ●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ 🎙 ✋ ❣درسینہ‌جزعشق‌توهیچ‌ندارم حسین‌جانم❤🌿 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_29 سکوتو شکستم و گفتم: -علی؟؟؟ -جانم؟؟؟ -
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 بعد از مدتی که استاد داشت درس میداد نیلوفر رو به من کردو گفت: -قضیه رو به علی گفتی؟؟ -آره گفتم. -چی گفت. -هیچی. -هیچی؟؟؟؟؟؟؟!!! -گفت نگران نباش...ناراحت شد... -میخوای چی کار کنی؟ -چی کار میتونم کنم؟؟؟ نیلوفر سکوت غم انگیزی کرد نگاهش کردم و گفتم: -باید با هانیه حرف بزنم! -دیوونه شدی؟ -باید ببینم مشکلش دقیقا چیه میخواد چیکار کنه!!!؟ -زهرا!!!!!!!!! استاد نگاهی بهمون کردو و گفت: -خانم باقری شما که حرف میزنین معلومه بلدین بیایین اینجا بقیشو درس بدین... من_استاد... -بفرمایین لطفا... نیلوفر_استاد تازه عروسه اذیتش نکنید... یهو کل کلاس شلوغ شد!!! +تازه عروس؟؟ +مباررررکه. +نگفته بودی!!! +کی عروس شدی!!! +کی هست این آقای خوشبخت... استاد داد زد ساکت! استادی بود که همه ی ما ازش حساب میبردیم... استاد_مبارک باشه خانم باقری پس بخاطر همینه که کلا امروز حواستون پرته!!! -نه استاد... حرفمو قطع کرد و گفت: -به پای هم پیر شین... -ممنونم! نگاهی به هانیه کردم که با تنفر به من خیره شده بود... نفس عمیقی کشیدم و نشستم سر جای خودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کلاس تموم شده بود و با نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل هامون شدیم که راه بفتیم سمت خونه! کلاس تقریبا خالی شده بود هانیه از ته کلاس اومد سمت ما با یه نیش خند و خیلی متکبرانه گفت: -مبارکه باشه زهرا جون!به پای هم پیر شین... نگاهی کردم و جوابی ندادم همینجور که داشتم نگاهش می کردم یواش دم گوشم گفت: -البته اگر به پای هم بمونین... بعد هم خندیدو رفت... نگاهی به نیلوفر کردم اونم با اخم و نگران نگاهم کرد... نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم.. کیفمو گذاشتم و سریع دوویدم دنبال هانیه... نیلوفر صدام زد: -زهرا!!!!! بدون جواب به نیلوفر رفتم دنبالش... من_هانیه؟هانیه...هانیه یه لحظه وایستا کارت دارم... فایده نداشت رسیدم بهش دستمو گذاشتم روی شونش و کشیدمش سمت خودم... برگشت طرفم ابروهاشو انداخت بالا یه نگاه از سر تا پا بهم انداخت پوز خندی زد و گفت: -میشنوم؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بغضمو قورت دادم و گفتم: -معلوم هست داری چی کار میکنی؟؟؟ -باید بگم؟؟؟ -هانیه ما باهم دوستیم... -دوست بودیم... -هانیه این کارا چیه آخه چرا اینجوری میکنی...منظورت از حرفات چیه هانیه...نگرانم میکنی... لبشو گزید بغضی کرد و گفت: -نگران نباش...زهرا ما میتونستیم خیلی دوستای خوبی بمونیم ولی عشق آدمو کور میکنه...جوری که دیگه نمیفهمه طرف مقابلش کیه و چه بلایی میخواد سرش بیاره... اشک توی چشمام حلقه زد ترسیدم از حرفش... من_یعنی چی...؟؟؟بلا؟؟؟چه بلایی...چی میگی... -زندگی بین منو تو باید یکی رو انتخاب کنه... -هانیه تو دیوونه ای! -بهت پیشنهاد میکنم دورو ور یه دیوونه نباشی!!! بعد هم محکم نگاهشو ازم گرفت و رفت... خشک شده بودم سر جام و به رفتنش نگاه میکردم نیلوفر اومد سمتم دستشو گذاشت روی شونم و تکونم داد... نیلو_زهرا!!!!چی گفت؟؟؟چت شد یهو... زدم زیر گریه...نیلوفر بغلم کرد... بعد از چند دقیقه دید آروم نمیشم با گوشیم زنگ زد علی و اونم تا نیم ساعت بعد اومد دنبالم و منو برد خونه... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌱🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌱🌹 با عرض سلام و خداقوت خدمت شما همراهان گرامی🌿🦋 ☺️❤️ قرار هست سنگ مزاریاد بود شهید محمد هادی ذوالفقاری تعویض بشه که هزینه ۴میلیون و ۵۰۰ هزار تومان هست عزیزانی که تمایل به شرکت در این امر خیر و یا قصد بانی شدن دارند هدایای در نظر گرفته ی خودشون رو به شماره کارت زیر واریز نمایند منیژه کریمی منش 💳 ‏6037997291276690 💌 فیش های واریزی خود را به ایدی زیر ارسال نمایید 🆔@shahidhadi_delha 🍃🌸گزارش تصویری برای شمابزرگواران ارسال خواهدشد🍃🌸 سپاس از همراهی شما خیرین عزیز💚🙏