eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 لشکرم ریخٺ بهم یار رشیدم برگرد ناامیدم نڪن عباس،امیدم برگرد نگران حرمم جان حسین زود بیا حرف غارٺ شدن خیمہ شنیدم برگرد 💔🥀 💔🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
•🥀• طفل‌خود را طرف لشگر نامرد گرفت زخم پیشانی‌ او را عرقی سرد گرفت رو زد و آب ندادند دل مرد گرفت حرمله خیر نبینی جگرش درد گرفت..🖤 دوخت ماسک واهداء کتاب به کودکان ونوجوانان در روز حضرت علی اصغر🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی بزرگوارانی که تمایل به همکاری در برگزاری زیارت نیابتی شهدا در شهر های رشت،قزوین و ساری هستند لطفا به ایدی زیر مراجعه کنند 🆔@shahidhadi_delha سپاس از همراهی شما بزرگواران
‌ 🏴🥀🏴🥀🏴 -دردداری..؟! +نـہ زیاد -میخواے ‌مسکن ‌بهت ‌بدم..؟! +نــہ! -هر طـور راحتے.. لجـم‌ گرفتہ ‌‌بـود،باخـودم‌می‌گــم: -این‌دیگـہ‌کیہ! دستـش‌قطـع‌ شـده‌صـداش‌درنمیاد.. :)🖤🥀 🕊 ها🏴 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_هشتم نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی
دمشق شهر عشق❤️🌿 دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد. من نمی دانستم اما انگار خودش میدانست دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان،میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟« سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار ازپناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از خنجری که روی حنجرهام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :»فکر نکردی بیناینهمه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بالیی ممکنه سر ناموست بیاد؟« دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :»من زنم رو با خودم میبرم! برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت گدر صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :»پاتون رواز خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه تونه!برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :این شبا شهر قُرق وهابی هایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن! دیگر نمی خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقال میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون! طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد :هرچی تو بخوای! انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم! میفهمیدم دلواپسی هایاهل این خانه به خصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم :ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره! صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد،مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :بخدا فردا برمیگردیم ایران! اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :فقط بخاطر تومیمونم عزیزم! سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست. حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍂🏴🍂🏴🍂🏴 🥀اَلسَّلامُ عَلَی الحُسَین وَعلی عَلی بن الحُسَین وَ علی اَولاد الحُسَین و علی اَصحاب الحُسَین 🖤سلام و عرض ادب و شب بخیر خدمت همراهان عزیز جلسہ هئیت این هفٺہ را استعانت ازاقا ابا عبدالله شروع میکنیم 🎙سخنران ◾️موضوع: عزت و شهادت باما همراه باشید🌹
594.3K
🍂🏴🍂🏴🍂 . رجزهای مختلفی از حضرت نقل شده است که مشهورترین و معتبر ترین آن شهادت بهتر از عار شدن و عار کشیدن بهتر ازجهنم رفتن است...
656.6K
🍂🏴🍂🏴🍂 یاران ابا عبدالله جملاتی گفتند که تاریخی است عزتمندی زهیر بن قین زندگی دنیا محدود است ... زهیر در کربلا حرف عجیبی به امام حسین ع زد گفت .....
634.6K
🍂🏴🍂🏴🍂 برائت با صبر متفاوت است حضرت علی ع فرمود از من صبر کنید اما برائت نجویید..پیام ابا عبدالله در روز عاشورا این است که قتل آری عار نه انسان گاهی در زندگی سرزنش بشه بهتر از ان است که.
285.3K
🍂🏴🍂🏴🍂 زمانی که خداوند ویڙگی های مومنین را میشمارد یکی از ان این است که مومن کسی است که لز سرزنش و سرزنشگر نمی هراسد که سرزنش بهتر از ..
1.51M
🍂🏴🍂🏴 التماس دعا
{°🖤یـــاحســـین(؏)🖤°} 🥀هر شب از شب‌هاے ماه ، بہ یڪے از شہیدان ڪربلا اختصاص دارد.🥀 ▪️: شب عاشورا(ع)▪️ شب حسین بن علی (ع) الگوی آزادگان جهان. شهامت، ایثار، بردباری، تسلیم، رضا، وفا، فروتنی، شجاعت و پایداری امواج اقیانوس بی منتهای حسین (ع) است. اگر این قیام چنین درون مایه ارزشمندی از فضایل انسانی را نداشت، این گونه بر پیشانی تاریخ نمی‌درخشید. عاشورا این گونه توانست حصار زمان و مکان را درهم شکند و تاریخ را درنوردد. . @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🖤ان شاءالله روضه امشب دلاتون کربلایی کرده باشه اجر همگی با اباعبدالله و امضا ارباب پای آرزوهاتون 💢همسنگریان عزیز جهت گفتن پیشنهادات نظرات و انتقادهای خود به ایدی زیر پیام بفرستید 🆔 @Shahedaneeh .▪️ در ضمن حاج اقا شیخ محمد امین در ایام محرم به صورت صلواتی روضه خانگی برگزار میکنند دراستان تهران سمت منیریه برای برگزاری روضه به ایدی زیر اطلاع دهید👇👇 🆔 @seyedabdolmahi
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
🏴🥀🏴🥀🏴 ❤آقا جان... میدانیم این چند روز میزبان عزاداران جد غریبت هستی از این مجلس به آن مجلس نگاه خیس و بارانیت را از ما دریغ نکن مولای غریب ما هم در غم شما شریکیم آقا اگر لایق بدانید ⛅️ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مداحی آنلاین - بزار که یکم نگات کنم عزیز دلم - حسین سیب سرخی.mp3
4.04M
🏴🥀🏴🥀🏴 🖤بزار که یکم نگات کنم عزیز دلم 🖤غم تو چشاتو میبینم میریزه دلم حسین_سیب_سرخی🎙 🖤🥀 ‌ 🏴 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
{•~🖤🥀~•} 🥀بشْنوید، ای دوستان خوش‌خصال! 🥀از «حبیب بن مظاهر» شرح حال   🥀فیض دیدار رسول ذوالجلال 🥀شد نصیب او چو ارباب کمال 🖤 ساعت به ساعت عاشورا چگونه گذشت🖤 🏴 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🏴🥀 تا دل ز غم تو گشت بی تاب حسین این چشم تهی نگشت از آب حسین عمری است نیازمند این درگاهم یک لحظه گدای خویش دریاب! حسین 🏴 🖤🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🥀🏴🥀🏴 برای حضور در جبهه‌های مقاومت در سوریه، لهجه افغانستانی آموخت تا در قالب لشگر فاطمیون به سوریه اعزام شود و به فرماندهی گردان عمار لشگر فاطمیون رسید. در روز تاسوعا به دست تروریست‌های داعش به شهادت رسید. 🖤مراسم دوستان شهید در روز تاسوعا 🕊 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🏴🥀🏴🥀🏴 شام غریب غریبان ڪربلاسٺ🥀 زینب بدون تو مهمان ڪربلاسٺ🥀 چشم رباب به آغوش خالے اسٺ🥀 اصغر شهید گلستانּ ڪربلاسٺ🥀 🖤🥀 🏴 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_نهم دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد. من نمی دانستم اما انگار خ
دمشق شهر عشق❤️🌿 قسمت_دهم 💠به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر خونه زندگیمون. باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست این همه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران! از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد. 💠دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. از حجم مسکّن هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد و شانه ام از شدت درد غش میرفت. 💠سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمیبرد،کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :چرا امشب تموم نمیشه؟ 💠 تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم الالیی خواند :آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد و دوباره پلکم خمار خواب شده بود و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم! و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد. هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. 💠از خیال اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند. 💠از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :ببخشید زودبیدارتون کردم، اکثر راه های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون! از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن! مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه. 💠 و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد بااکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره. 💠 و شاید هنوز نقش اشک هایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر می گذره! زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :خواهرم ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابی ها حتی ما سُنی ها رو هم قبول ندارن... 💠 و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم کلام شود که با دستش سرم را روی شانه اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با این همه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلک هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :الان کجاییم سعد؟ دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :تو جاده ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم! @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆