••°°~🥀🍃~°°••
گلهایی نیست اگر این همه آواره شدیم
تا زمانی که نیایی سر و سامانے نیست
الــلهم_عجــل_لولیک_الفرج🍃
#صبحتــون_مهدوے⛅️
#محــرم🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺
...خواهرم،برادرم اگه شب تا صبح عبادت کنی،صبح تا شب روزه بگیری ولی پدر مادرتو راضی نکنی هیچی نمیشی...هیچی...
اندکی تفکر و تامل🍃
#محــرم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
|°°••🌺🍃••°°|
ما به این صبر و استقامتتان
ای بزرگان عشق مدیونیم
طعم ایثار و جانفشانی را
چون شهیدان چشیده اید شما
نمـ 🤲ـازت سرد نشه مسلمون🍃
#کرونا😷
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
12.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🕊🌿🕊
🔺قشنگ مشخص بود این گردان را یک بسیجی فرماندهی میکند!👊✌️
👈🏻 خاطره جالب یکی از مدافعان حرم ❣️درباره تشکیل گردانی که در همه چیز نمونه بود✨
شهیــدمصطفیصدرزاده🌱
#محرم🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 قسمت_چهاردهم 💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود
رمان دمشق شهر ❤️🌿
قسمت_پانزدهم
💠در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم، و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!
💠 و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم
کند، که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟ با شانهای پهنش روبرویم ایستاد و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
💠زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرمکرد :تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری
میخوای جهاد کنی؟ میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :تو نیومدی اینجا که گریه کنیو ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید
💠ریشه رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم! اصالاً نمیدید صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس وسکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :این اهل کجاست ابوجعده سر تا پای لرزانم را
تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانی ام اشاره کرد
💠و بیمقدمه پرسید :شوهرت همیشه کتکت میزنه؟ دندانهایم از ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرزکردهام کهبههمسرجوانش دستور داد :بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده! و منتظر بود او تنهایمان بگذاردکه قدمی دیگر به سمتم آمد زیرلبپرسید:اگهاذیتت
میکنه،میخوایطلاقبگیریقدمیعقبرفتم ،تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت
💠 کهصدای بسمه در گوشم شکست :پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتوعوض کن! و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم بود کهبه سمت اتاق فرار کردم او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمیسرکش تشر زد :من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالابیاد بعد!
💠و ای کاهش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته عربیبهگریهافتادم:شوهرم منو کتک نزده، خودم توکوچهخوردمزمین...اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون! نفهمیدم چه میگویدودلم خیالبافیکردمیخواهد فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به
گوشم سیلی زد
💠اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو
برسه! احساس کردم با پنجه جمالتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درددر همشکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!
💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را ازمقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد نمیدونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضی ها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!..
💠از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!
💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن! نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :پس چرا نمیاید بیرون؟از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که ...
💠بسمه دستپاچه ادامه داد :الان با هم میریم حرم! سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی! تمام تنم از زخم زمین خوردنواینهمه وحشت درد میکردو او نمی فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :برو صورتت....
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولی نژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
✨🌈✨🌈✨🌈
تو💚
لطیفترین رویایِ آسمانی،🌫
اگر بباری...🌧
و چون باران، طراوت می بخشی،✨
اگر بیایی...🌱
اما صد افسوس،😔
که خشک سالی کویرِ وجود،🍂
همچون رنجِ فراقت؛💔
سالهاست، چون چتری،☔️
مانده، میانِ من و تو...😓
#صبحتـون _ مهدوے⛅️
#محرم 🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی آنلاین - سنخیت با اباعبدالله الحسین - حجت الاسلام عالی.mp3
2.01M
👌 سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام عالی
معصوم و ولی خدا درد کشید روز عاشورا
بعد من تو خوشی و راحتی اصلا کار نداشته باشم به او؟؟!!
پس توقع نداشته باش بهت چیزی بدن 😞
#محرم🖤🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
😔روضه های که قبول نشدن😭
🔰🔰🔰
مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از دربمسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛
نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم!
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند...
منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
🍃🌺🍃🌺🍃
🚘ماشین شاسی بلندش را پارک میکند.
🐶سگ نژاد ژرمن شپرد خودش را در آغوش می.گیرد.
عینک روشنفکری اش را روی صورتش میگذارد.
وارد قصابی میشود.
چند کیلو گوشت با بهترین کیفیت خریداری میکند.
وارد منزل میشود و گوشتها را برای سگش آماده میکند تا از آن تغذیه کند.
اینستاگرامش را باز میکند، پستی میبیند مربوط به ماه محرم و نذری سیدالشهدا علیهالسلام.
کامنت میگذارد :
جای این همه خرج و اسراف به فکر فقرا باشید.
کامنتش لایک میخورد و شاد و خوشحال به افاضات خودش افتخار میکند.
کمی آن طرفتر
فقیری در همسایگی شان با غذای نذری امام حسین علیه السلام سیر میشود و خدا را به خاطر وجود خیرین شکر میکند❤️
#محرم🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
21.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸
مــا از خمــ پرجوشــ ولایتــ مستیمــ
عهدے ازلےبارھ مولا بستیمــ
بنگــر کھ وظیفھ چیستــ در این میدانــ
ما افسر جنگ نرمــ آقا ❣️هستیمــ✌️
لبیکــ یا خامنه اے♥
#محرم 🖤🥀
#ما_ملت_امام_حسینیم✨
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر ❤️🌿 قسمت_پانزدهم 💠در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم، و
رمان دمشق شهر عشق❤🌿
#قسمت_شانزدهم
💠بروصورتت رو بشور تا من ابوجعده روبپزم! من میاناتاق ماندم واو رفت تا شیطانشوهرش رافراریدهد کهباکلمات و کرشمه برایشنازکرد :امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم
برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بنمحمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!سالها بودنامی از ائمهشیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام امام صادق را از زبان
این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفسسینه پَرپَرمیزدکه پایمبرای بیحرمت کردن حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعدهخماررفتنم شده ومیترسیدحسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد وحتی از پشت سر داغینگاهشتنم رامیسوزاند. با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم
💠و هرقدمیکه کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد. وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شدونفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم
چشمم رابارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم
رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت
💠:میخوام امشب بساط کفراین مرتدها رو بهم بزنیبا هم میریم تو و
هر کاری گفتم انجام میدیگنبدشبحرمدرتاریکیچشمانممیدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان! و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراهمان آمده است
💠. بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد:تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم! با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی
صدایش روی سرم خراب شد:کل رافضیهای داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو
بفرستیم جهنم!
💠باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزیدو میدیدم وحشیانه به سمت حرم قشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :امشب انتقام فرحان
رو میگیرم!
💠 دلمدرسینه دست و پا میزد واومیخواست شیرم کند کهبرایم اراجیف میبافت :سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری! از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به
زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید
💠:چته؟ دوباره ترسیدی؟دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفتوفرمان داد :فقط کافیه چهارتا مفاتیحپاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه شون رو میفرستن به درک!
💠چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد :میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه! نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سر صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :باشه..و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم راسمت حرم کشید.
💠 باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان یاد خداباشد که مرتب لبانش میجنبید و قرآن میخواند. پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر حضرت علی شوم
💠 که قدمهایم میلرزید. عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صداینوحه ازسمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کردهبودکهنعرهبسمه پردهپریشانیام را پاره کرد. پرچم عزای امام صادق را با یک دست از دیوار پایین کشید...
#ادامهدارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦