{•°♡🥀°•}
بـوۍ پیـراهن یوسـف بـھ وطـن مۍ آیـد
اربعـین مۍ رود و بـوۍ حسـن مۍ آید
اشـک هایـۍ کـھ چهـل روز حسینـۍ شـده بـود
همہ خـون گشـتھ و از لاۍ کـفن مۍ آید
#دوشـنبہ_هاۍ_امـام_حسـنۍ🥀
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•°🌸°•
استامينوفن کار ندارد کجا درد میکند،
بدن، سر یا دندان، او عصب مرکزی را آرام میکند.
با نماز هم چیزهایی درست میشود که مستقيماً مبارزهای با آن نکرده ایم. مثل شهوت، عجب، حسادت و...
حی علی الصلاة
#التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ꕥ•|🕊💔|•ꕥ
سلاݦ سلاݦ بھ رویـ🌙ـټ خندهے روے لبټ✋🏻💔
باباے مهربونݦ رفتھ بودش شݪمچھ...
او از شݪمچھ برگشت خستھ و تنها برگشت😞🥀
وقتے کھ رفت سوریھ اما دیگھ برنگشت(:💔
باباے مهربونم دݪم براټ تنگ شده😭❤️
#شهیدانه
#سیره_شهدایی
﴿بازگشتپیکرمطهرشهیدمحمدبلباسے🌱﴾
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
@shahed_sticker۱۱۷۹.attheme
78.2K
‴●🌙⃟✨●‴
#تم
تممذهبے🌿
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
𖣔︎★᭄𖣔︎
بێـاتـاجَوانـݦ
بِڊهࢪُخنِشانـݦ🌿(:°
#استورے
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_پنجاه_یکم 💠 در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دی
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_پنجاه_دوم
💠تا سحر گوشم به لالایی گلوله ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی دریغ می بارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحه ای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند
💠و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمی دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش قدم شدم : «من نمی ترسم مصطفی!»
💠 از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد
💠«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
💠 هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه شان درد می کرد، هنوز وحشت شهادت بی رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید
💠ولی می خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم : یادته داريا منو سپردی دست حضرت سکینه ؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب س
💠محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب س را شاهد عشقم گرفتم
💠«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، چون من دیگه چه ارزشی داره؟» و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید
💠 «این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب س بود که رو به حرم ایستاد.
💠لبهایش آهسته تکان می خورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب س می سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن عشقش به پای صبوری ام می پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب س شدم.
💠میدانستم رفتن امام حسین ع را به چشم دیده و با هق هق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می خواستند در را باز کنند و باور نمی کردم تسلیم تکفیری ها شده باشند که طنین "لبیک یا زینب" در صحن حرم پیچید، دو ماشین نظامی و عده ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
💠 اینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس نفس افتاد : «زینب حاج قاسم اومده!»
💠یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را می گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می پیچید : «تمام منطقه تو محاصره اس!
💠نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
💠بی اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به خدا حس می کردم با همان لبهای خونی به رویم می خندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره پاره پرپر می زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد
💠 «بین! خودش کلاش دست گرفته!» سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیهای پوشانده بود.
💠پوشیده در بلوز و شلواری سورمه ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را می داد.
💠 از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی اش برای دفاع از حرم حضرت زینب س به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••🥀•••
ازشــامبلا،شھــیـدآوࢪدند...
بـاشۅࢪ ۅ نۅا شھــیـدآوردند...
سۅۍشـھـرمـاشھــیـدۍآوردند...
#شهداي_خان_طومان
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
~●○🌸○●~
شـهیدشدن دل مےخواهد!
دلی که آنقدر قوی باشد و
بتواندبریده شود ازهمه تعلقات...
دلی که آرام،له شود زیرپایت
به وقت بریدن و رفتن
و شـهدا دلدارِ بـی دل بودند.🥀🌻
#شهید_محمد_بلباسے🥀
#شهدای_خانطومان
#قهرمانان_وطن
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🔉وقتے ندا میآید ((حی علی الصلوة))↬
﴿خیݪے وقاحت میخواهد که خدا شما ࢪا به نماز بخواند و شما چشم دࢪ چشݦ دیگران بدوزید و توجه نکنید.﴾
°ࢪهبࢪمعظمانقلاب°❥
#التماس_دعا