🍋 ⃟ ⃟⏳⠀⠀
نماز مثل لیمو شیرینہ
نمازتتلخنشہبچہمؤمن😉
#نمازاولوقت
『✦❤️✦』
#عاشقانه_شهدایی💕
موقعازدواجۅخـۅاستگارۍڪوتاه صحبٺ ڪردیم !
ایشونفقطگفـت: مـنهمسنگرمیخۅام.
گفتم یعنی چے؟
گفٺ:موقعجنـگ دشمـنروبرو بـود. امـا الآن دشمـن همہطـرفہ
🌱•|راوی:همسرشهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
『✦❤️✦』 #عاشقانه_شهدایی💕 موقعازدواجۅخـۅاستگارۍڪوتاه صحبٺ ڪردیم ! ایشونفقطگفـت: مـنهمسنگرمیخۅام.
✦⃟ 🌸 ⃟❥••⠀⠀
"با ڪسے ازدواج ڪنید
کہ آرامشِتان را بهم نزند،
تقویت ڪند!"♡
#استاد_پناهیان
#ازدواج
• ⃟🌸 ⃟○•
بہ مناسبت سالروز شهادت شهید نوید صفرۍ و شهید رسوݪخلیلے به یارێ خدا و شما عزیزان
اقلام زیر خریداری شد :🛒
﴿۵۰۰ کیلوبرنج﴾
﴿۲۰۰بستہماکارونی﴾
﴿۲۰۰ بستہدارویامامڪاظم﴾
﴿۱۰۰ بستہسویا﴾
﴿۱۰۰تارب﴾
براۍخرید|↯
﴿چای ۵۰ کیلو﴾
﴿شکر۱۰۰ کیلو﴾
﴿قند ۱۰۰ کیلو﴾
".نیاز بہبانی و همڪارۍشما عزیزانداریم
عزیزانےڪہ تمایل به همکاری دارید
مبلغمورد نظرتونرو بہ
شماره حسابزیر واریزڪنید👇🏻"•
💳6037-9972-9127-6690⇦
لطفا فیش واریزی خودتون رو به ایدی زیر ارسال کنید👇🏻
🆔@Ebrahim_navid
《بستہ های ارزاق ۱۰ اذر سالروز خاکسپاری شهید صفری بین نیازمندان بسته بندی و توزیع خواهد شد》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️⁐✿°
⸙بلــدۍازایـنرفـیـق بـازیهـا...؟
#شهید_نوید_صفری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجبارۍ 🕗#قسمت_اول باز هم همون درد شديدي كه هرشب سراغم مياومد، از خواب
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_دوم
خسته تر از هرروز چشمهام رو باز كردم و بهسمت روشويي رفتم. آبي به
دستوصورتم زدم و سپس بهسمت آشپزخونه رفتم. استكانهاي چاي و سفرهي
جمعشدهي روي ميز نشوندهندهي اين بود كه بابا و مامان سر كار رفتن. پشت ميز
نشستم و طبق معمول كه از صبحونهخوردن فراري بودم، فقط به خوردن چاي اكتفا
كردم.
خدا رو شكر امروز بيمارستان شيفت نداشتم و كل روز رو بايد خوش بگذرونم. روي
كاناپه روبهروي تلويزيون نشستم و كانالها رو بالا و پايين كردم. آخر سر هم خسته
شدم و با گوشيم آهنگ موردعلاقهم رو گذاشتم و روبهروي آينهي قدي داخل سالن
شروع به رقـ*ـصيدن كردم. از گرسنگي بهسمت يخچال رفتم، يه ليوان شير با
شكلات صبحانهم رو بيرون آوردم و شروع به خوردن كردم. آخيش! جون گرفتم.
انگار خودآزاري دارم كه به خودم گرسنگي ميدم. آخه اول صبح اصلاً دهنم براي
خوردن صبحونه باز نميشه.
گوشيم زنگ خورد. با ديدن اسم مامان كه «ماماني» سيو بود جواب دادم.
- سلام.
- سلام عزيزم، خوبي؟
- آره خوبم، تو خوبي؟
آره. مبيناجون من امروز نميرسم كه باهات بيام دكتر، ميشه خودت بري؟
- مامان باور كن اصلاً نيازي نيست!
- اينقدر پشت گوش ننداز! همين الان پاشو آماده شو و برو پيش خانمدكتر
خداوردي.
- چشم!
- مطمئن باشم كه ميري؟
- بله، مطمئن باش.
- مواظب خودت باش، خداحافظ.
- شما هم همينطور. خداحافظ.
هوف اين مامان من هم هميشه نگرانه. به خاطر همين كاراشه تا الان بهش نگفته بودم
كه بعضي شبها دلدرد شديد دارم! اما ديگه نميشه كاريش كرد، فهميده و تا من رو
نفرسته دكتر دستبردار نيست.
مانتو سرمهايرنگم رو با روسري آبي فيروزهاي، ساق دست فيروزهاي و شلوار جينم
ست كردم. روبهروي ميز آرايش توي اتاقم ايستادم و كرم ضدآفتابم رو روي پوستم
زدم و يه رژ كمرنگ روي لبم نشوندم. چادر مدل دانشجويم رو سر كردم، كيفم رو
روي شونهم انداختم و از در خارج شدم و سوار آسانسور شدم. نزديك در خروجي
بودم كه كسي صدام زد.
- خانم رفيعي... خانم رفيعي!
برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم، پسر واحد روبهرويمون با حالت دو بهسمتم
اومد.
-سلام خانم رفيعي! ميخواستم بيام دم در خونهتون؛ ولي ديدم كه داريد ميريد سمتكاري داشتيد آقاي سيدي؟
آسانسور. هرچي صداتون كردم نشنيديد؛ مجبور شدم از پلهها بيام. ببخشيد!
- چيزي شده؟
- نه... يعني بله! مادربزرگم خونه ماست. يهكم حالش بد شده ميتونيد بياييد يه
سري بهش بزنيد؟
- آره آره بريم.
سوار آسانسور شديم، هردو دستمون بهسمت دكمه آسانسور رفت كه من دستم رو
عقب كشيدم و پسر همسايه كه فكر ميكنم اسمش اميد باشه، دكمه رو فشار داد.
توي اون محيط خيلي كوچيك زير نگاههاي مكرر اين پسره خيلي معذب بودم و سرم
رو پايين نگه داشتم. بالاخره به طبقهي چهارم رسيديم، من با عجله از در آسانسور
خارج شدم و بهسمت واحدمون حركت كردم.
- خانم رفيعي كجا؟!
- بايد برم وسايلام رو بيارم ديگه!
- آهان باشه.
كليد رو داخل در چرخوندم و وارد خونه صدمتريمون شدم. از در كه وارد ميشدي
روبهرو آشپزخونه و سمت راست سالن بزرگ كه با يه دست مبل راحتي پوشيده شده
بود، سمت چپ هم دوتا اتاق وجود داشت كه يكيشون اتاق من و يكي هم اتاق مامان
و بابا بود. وارد اتاقم شدم كه همهجا تم آبي به چشم ميخورد؛ ميز، صندلي، تخت،
پرده و... . از داخل كمد، كيف مخصوصم رو بيرون آوردم و سريع از خونه خارج شدم
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
•○ ⃟🌸• ⠀
رسول خدا ﷺ :
هر ڪه دۆست دارد خداۆند هنگام سخٺیها ۆ گرفتارۍها دعاۍ او را اجابت ڪند درهنگام آسایش بسیاردعاڪند🤲🏻
#حدیث
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•○ ⃟🌸• ⠀ رسول خدا ﷺ : هر ڪه دۆست دارد خداۆند هنگام سخٺیها ۆ گرفتارۍها دعاۍ او را اجابت
•°🥀°•
﴿انَّ رَبّۍ لَسَمِعُ الدُّعَاءِ﴾
پرۆردگار مݩ شنونده دعاسٺ...✨
سورهۍ ابراهیم/39
#خدا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
ودࢪپسِتمامسختےها
خدایےهستڪہدرآسانےها،
فراموششڪردهاۍ...🌿
✾روز شانزدهم #چلہحاجتروایی فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖↬❥🌸
تمامزمین و آسمانرا مسخر
تـــوڪࢪده ام همیـنکافۍ نیسٺڪه...🍃
#خدا
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f