عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕕#قسمت_سی_دو آخه تل عروسكي به چه دردت ميخوره؟! خيره نگاهش كردم
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕡#قسمت_سی_سه
آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره احسان از آسانسور خارج شدم.
احسان جلوتر رفت و روبهروي در قهوهايرنگي ايستاد. من هم كنارش ايستادم كه
در رو باز كرد و تعارف كرد كه وارد بشم.
كفشهام رو از پا درآوردم و داخل جاكفشي قرار دادم. بار ديگه نگاه خيرهش رو
روي خودم با تعجب نگاه كردم كه فوراً يه جفت دمپايي از داخل جاكفشي بيرون
آورد و جلوي پاهام جفت كرد. تشكري كردم و دمپاييها رو به پا كردم.
پا به داخل خونه گذاشتم. در حد چند ثانيه به منظرهي غيرمنتظرهي روبهروم خيره
شدم. به نگاههاي منتظر مادر و پدر احسان نگاه كردم و با ادب و احترام سلام كردم.
با مادر احسان دست دادم و روبوسي كردم، خوشبرخوردتر از قبل واكنش نشون
داد. پدر احسان هم همچنان با لبخند پهني بهم نگاه ميكرد و از ديدنم ابراز
خوشحالي كرد. آيدا هم جلو اومد و دستم رو فشرد. خوشگل موفرفري هم خودش
رو توي آ*غـ*ـوشم انداخت.
- سلام آبجي!
از لحن بانمك و دوستانهش سر ذوق اومدم و با شوق فراوون دست توي موهاي
فِرِش كشيدم و گفتم:
- سلام داداش كوچولوي من! خوبي عزيزم؟
ممنونم.
به مامان و بابا هم سلام دادم و بوسيدمشون. روي مبل دونفرهي سلطنتي خالي نشستم
و كيفم رو كنار مبل گذاشتم كه آيدا بهسمتم اومد.
- مبيناجون كيف و چادرت رو بده برات آويزان كنم.
كيفم رو به دستش دادم و گفتم:
- اگه يه چادر رنگي بهم بدي ممنون ميشم.
متعجبانه نگاهم كرد.
- ميخواي نماز بخوني؟
- نه توي بيمارستان نمازم رو خوندم. ميخوام بهجاي چادر مشكيم سر كنم.
همچنان متعجبانه بهم خيره بود كه مادر احسان گفت:
- آيداجان يه چادر از داخل كمدم براي مبيناجان بيار.
آيدا سري تكون داد. كيفم رو برداشت و ازم فاصله گرفت.
خدا بهخير كنهاي توي دلم گفتم و به احوالپرسيهاي احسان و بابا و مامان نگاه كردم.
احسان كنارم روي مبل نشست. پام رو روي پاي ديگهم انداختم كه آيدا چادر به
دست بهسمتم اومد. چادر رو از دستش گرفتم و تشكر كردم.
- ميشه برم داخل اتاق چادرم رو عوض كنم؟
مادر احسان: آره عزيزم. برو توي اتاق احسان!
رو به آيدا گفت:
- آيداجان اتاق رو به مبينا نشون بده.
تشكري كردم و به دنبال آيدا راهي شدم. خونهي بزرگ و بينقصي داشتن. داخل
پذيرايي دو دست مبل سلطنتي طلايي و مشكي و يه دست مبل راحتي كرمرنگ هم
گوشهي ديگهي خونه بود. صفحهي ال.سي.دي بزرگي روبهروي مبلهاي راحتي بود.
ميز ناهارخوري دوازدهنفره هم كنار مبلهاي سلطنتي بود. پردههاي بزرگ و مخمل
قهوهاي و طلايي و تور اكليلدار كرمرنگي كه زير مخملها نصب شده بود. پاركتهاي
شكلاتيرنگ سراسري، آشپزخونهي شيك و كار شده و ست سفيد و مشكي
بهزيبايي خونه جلوه داده بود.
نویسنده : مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
26.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
شَبیــہ⭋فاطِمہ⭌از آتیـ𐇲ـش
مُــدافعحَࢪمـ
بَرگَشــتہ...💔
#سردار_سلیمانے
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ شَبیــہ⭋فاطِمہ⭌از آتیـ𐇲ـش مُــدافعحَࢪمـ بَرگَشــتہ...💔 #سردار_سلیمانے #پاسـڊارانبۍپلاڪ
°𖦹 ⃟💔°
⇦تـۅ رِسیدےبہآࢪزۅےخـــود
چہڪُنَد اینـجَہانتباهـــ😔ــــےࢪا؟
@shohadaa_sticker.attheme
307.3K
#تم_ایتا
#شهدایی
𐫱 شَہیــدسِیدمـُــࢪتضےآوینے 𐫱
••• باما ایتایے متفاوت تࢪ ࢪا تجࢪبه ڪنید ♡
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
45.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↬❥(:⚘
بَسہدۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم
بِزاࢪبیامـ⤹
آقـــا
#شب_جمعه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
↬❥(:⚘ بَسہدۅرےاَزحَــــــ💔ـــرَم بِزاࢪبیامـ⤹ آقـــا #شب_جمعه #پاسـڊارانبۍپلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°
°𖦹 ⃟♥️°
⦑؏شــق
یِڪۅاژھبێارزشبےمعنےبود
تاڪہیِڪبارھخُدا
گفتـڪہعشــقاست⦒
⬳حُسِــین (ع)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕡#قسمت_سی_سه آسانسور ايستاد. دست از وارسي برداشتم و با اشاره اح
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیه_اجباری
🕥#قسمت_سی_چهار
از راهروي كوتاهي عبور كرديم. آيدا به اتاق سمت راست اشاره كرد. در اتاق رو باز
كرد و گفت:
- بفرماييد. اينجا اتاق داداش احسانمه.
تشكر كردم و با اجازهاي گفتم و وارد اتاق شدم.
آ- چيزي نميخواي برات بيارم؟
- نه. ممنونم.
آيدا از اتاق بيرون رفت و من به اتاقش خيره شدم.
من ميگفتم اين احسان يه جورايي خيلي عجيبه، بيراه نميگفتم! اتاقش تم بنفش و
سفيد داشت. يكي از ديوارها، كاغذديواري گلدار بنفش و سفيد بود و بقيهي ديوارها
هم كاغذديواري بنفش تيره داشتن. گوشهي اتاق، سمت چپ، تخت چوبي دونفرهاي
بود. سمت راست هم كمد ديواري بزرگ و چوبي همرنگ تختش بود. وسط كمد
ديواري آينهي بزرگي بود. كنار كمد ديواري هم ميز رايانه و صندلي چرخدار مشكي
قرار داشت؛ امّا سقف اين اتاق يكم مخوف بود. اسكلت و جمجمه از سقف اتاقش
آويزون بود. تار عنكبوت بزرگي سرتاسر سقف رو گرفته بود و يه عنكبوت بزرگ
هم وسط اين تار بزرگ خودنمايي ميكرد. تنم مورمور شد. دست از نگاه كردن بهش
برداشتم.
چادر مشكيم رو از سرم جدا و تا كردم و روي ميز گذاشتم. چادر گلدار سفيد و
سورمهاي رو روي سرم انداختم و كمي از اون رو زير بـغـ*ـلم جا دادم. روسريم رو
مرتب كردم. از داخل آينهي داخل اتاق نگاهي به خودم كردم. از اتاق خارج شدم و
روي مبل كنار احسان نشستم.
آيدا با سيني چايي بهسمتم اومد و تعارف كرد.
استكان چاي رو از داخل سيني برداشتم. يه حبه قند هم از داخل قندون برداشتم و
تشكر كردم. به احسان هم تعارف كرد كه چاي برنداشت. چاي داغ رو روي عسلي
روبهروم گذاشتم كه صداي مادر احسان نگاهم رو بهسمت خودش كشوند.
- خب مبيناجان. خوبي عزيزم؟
لبخندي زدم و گفتم:
- ممنون از لطف شما. خوبم تشكر. حال شما خوبه؟
- ممنون دخترم!
از لحن گرمش دلم گرم شد. بعد از شب خواستگاري فكر نميكردم كه بتونيم رابـ
ـطهي خوبي باهم داشته باشيم.
چاي رو به لبهام نزديك كردم.
پدر احسان: خب بچهها ما پيشنهادمون براي مراسم ازدواج ماه ديگهست كه همزمان
ميشه با ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س). شما با اين تاريخ مشكلي
نداريد؟
به احسان كه خيلي ريلكس و آروم نگاه ميكرد نگاه كردم كه شونهاي بالا انداخت.
- خوبه.
من هم بهسمت پدر احسان نگاه كردم و گفتم:
- بهنظر من هم خوبه.
پدر احسان: بسيار خب! قرار ما بر اين شده كه شما ماهعسل رو هر جايي كه دوست
داريد بريد و بعد از برگشتتون ما يه جشن كوچيك تدارك ببينيم.
سرم رو تكون دادم و تشكر كردم. پدر احسان رو به بابا گفت:
- آقاي رفيعي؟ تعداد مهموناي شما چندتاست؟ بالاخره بايد بدونيم كه چه تالاري رو
رزرو كنيم.
نویسنده:مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹
♦️هـرشبجمعہ راسساعت ۲۱ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
shohadaye-ghomnam.mp3
15.65M
🕊⁐𝄞
بـهبـاغبـانبگـۅییـد
دیگـهلالـهنڪاره🥀
گۅشـهگۅشـۀایـنˇسرزمیـنˇلالـهزاره💔
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
پناهیان-فعالان-فرهنگی-بشنوند-مورد-داشتیم-که.mp3
2.29M
هِیئَتےبایَدپُشتـصَحنہ
داشتہباشہ
⬳فَعالانفَࢪهَنگےبشنۅند⛔️
🎙علیرضاپناهیانـ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
•-🕊⃝⃡♡-•
ڪاشسۅغـاتےزُوّاࢪ
بَقـیعمُہرے
ازتُربَٺمــــــــــادَرمےشُد...💔
#حوالی_فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f