عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
دِلَممےگیࢪھ...•💔•
↬❥(:⚘
قسمبہحَضرَٺمنّان
دۅشنبہهاراما
میانصَحنحسن(؏)«روضہ-هفتگے»گیڔیمツ
#امام_حسن
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
【و عـــشق
مـۍتوانـد دوبـاݪپــ🕊ـروازبـاشد
اززمـینخـاڪۍ
تـاعـرش خـدا🌱】
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_هفت آره. - پس چرا لامپا خاموش بود؟ - چون خواب بودم. رد نگاهش رو گرفتم
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_هشت
•احسان•
با صداي زنگ موبايل بيدار شدم. دستم رو دراز كردم تا به پا تختي برسه. هرچي
دستم رو دراز ميكردم به گوشي نميرسيد. ناچار كمي جابه جا شدم. گوشي رو
برداشتم. از لابه لاي چشمم نگاه كردم. آلارم بود، خاموشش كردم. هنوز چند دقيقه
نگذشته بود كه يه صداي متفاوت تري اومد. اين صدا برام آشنا بود. آهان! صداي
آلارم گوشيمه. گوشي رو از كنار بالشتم بيرون آوردم.
ساعت هفت بود. آلارم رو قطع كردم. پس اون گوشي مال كي بود؟! چند دقيقه اي
طول كشيد تا بدنم لود بشه و ويندوزم بالا بياد. به سقف خيره بودم و به اين فكر
ميكردم كه من كجام؟ به سمت در چرخيدم. به سختي خودم رو از تخت جدا كردم.
دست كلافه اي توي موهام كشيدم. حوله م رو برداشتم و خودم رو توي حموم انداختم.
حتي دوش آبسرد هم كمكي بهم نكرد. با يادآوري ديشب ذهنم آشوب ميشد!
متوجه حالش نميشدم. چرا اون كار رو كرد؟! چرا اونطور رفتار كرد؟!
حوله رو دور خودم پيچونده بودم. به سمت در اتاق رفتم. دستگيره رو آروم به سمت
پايين فشار دادم. در قفل بود. نميدونم چه حسي دارم. فكر ميكنم دلم براش
ميسوزه، يه حس ترحم! از ترحم كردن بدم مياد.
لباس هام رو عوض كردم. وارد آشپزخونه شدم و چايساز رو روشن كردم. صداي در
اتاق اومد! يعني بيدار شد؟ نكنه از صداي من بيدار شده؟ يني اينقدر خوابش سبك
بود؟ درست برعكس من!
نون و پنير و گردو رو روي ميز گذاشتم و مشغول لقمه گرفتن شدم. صداي دوش
آب اومد و چند دقيقه ي بعد به سمت آشپزخونه اومد! رنگش سفيد شده بود. به نظر
حالش خوب نمياومد. خيلي آروم سلام داد و به سمت چايساز رفت و روي قوري
چاي گرفت.
- صبحونه نميخوري؟
سرش رو به نشونه ي نه تكون داد و وارد اتاق شد. چاي ريختم و با نبات شيرينش
كردم! ذره ذره از چاي داغ رو ميخوردم. مانتو و مقنعه پوشيده جلوم ظاهر شد. چاي
براي خودش ريخت و آروم خورد!
سوئيچم رو برداشتم و روبه روش ايستادم.
- بريم؟
- من خودم ميرم.
- مگه نميخواي بري بيمارستان؟ خب سر راه ميرسونمت.
- نيازي نيست!
حالش خوب نبود. نميتونستم بذارم تنها بره.
-پاشو.
- گفتم خودم ميرم!
- اين بچه بازيا چيه؟! گفتم پاشو ديگه!
حتي ناي حرف زدن هم نداشت. سرش رو تكون داد. چادرش رو برداشت و كنارم
ايستاد. حتي نگاهش رو هم بهم نميدوخت.
- مطمئني حالت خوبه؟ ميخواي امروز رو مرخصي بگيري؟
- خوبم.
ديگه حرفي نزدم و به سمت پاركينگ رفتيم. سوار ماشين شديم. صداي ضبط رو كم
كردم و به آهنگ گوش دادم!
مبينا سرش رو به تكيه گاه صندلي چسبونده بود و پلكهاش رو روي هم گذاشته بود.
فقط رژ مليحي روي لبهاش بود. مژه هاي بلندش روي هم سوار شده بودن. حالت
چشمهاي درشتش حتي با بستن چشمهاش هم مشخص بود. لبهاي خوش فرمش و
دماغ قلميش. چرا هيچوقت توجه نكرده بودم؟! چشم ازش برداشتم و به جلو خيره
شدم. كلافه دستم رو دور فرمون محكم گرفتم و پوف صداداري كشيدم. من چم شده بود؟!
جلوي در بيمارستان ايستادم. با ايستادن ماشين چشمهاش رو باز كرد. تشكر كرد و
از ماشين پياده شد. پام رو روي گاز فشار دادم و ماشين از جاده كنده شد.
***
•مبينا•
سرم سنگين بود و درد ميكرد. خودم رو به زور روي زمين ميكشوندم. به ايستگاه
پرستاري رفتم و چارت بيمار رو برداشتم.
فاطمه:
-مبينا خوبي؟
- آره فكر كنم.
- رنگت خيلي پريده!
- چيزي نيست! خوبم.
آقاي دكتر به سمت ايستگاه پرستاري اومد.
خانم رفيعي تشريف بياريد.
- چشم.
همراه آقاي دكتر به طرف اتاق رفتيم. پسربچه ي ده ساله اي كه مشكوك به سرطان
بود. با ديدنش قلبم فشرده شد. به زور جلوي اشكم رو گرفتم. خدايا تقديرت رو
شكر! آخه بچه ي ده ساله كه هنوز چيزي از زندگي متوجه نشده چطور ميتونه با
سرطان بجنگه؟!
- خانم رفيعي حواستون هست؟!
با دستپاچگي به سمت آقاي دكتر برگشتم.
- ببخشيد. چي فرموديد؟
- گفتم ليست آزمايشا رو بده.
ليست رو به سمتش گرفتم. نگاهي بهش انداخت. چهره ي پر از تشويش پدرش و
گريه هاي بيصداي مادرش ميگفت كه فقط توقع شنيدن خبرهاي خوب رو از آقاي
دكتر داشتن.
دكتر عينكش رو از داخل جيبش بيرون آورد و روي چشم هاش زد.
نویسنده:فاطمهعبداللهزاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
dcc_299fbcfcf6034c1b05d05cb81b477e5d.mp3
4.34M
🕊⁐𝄞
⇦اخلاصیعنےچے؟ジ
【 اگرڪارے
روبہخاطِرمُزدشانجامبدیم اخلاصشازبینمیرھ؟!】
🎙علیرضاپناهیان
#اخلاص
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
ڪاشدِلهایمانمثلڪۅچہها...💔
•-🕊⃝⃡♡-•
آنرۅزڪہدَر
بَستَرےازخونخُفتے↯
خۅرشیدبہاِحتِرامَٺازجابَرخاست.
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
AUD-20201031-WA0054.mp3
3.03M
🕊⁐𝄞
【لبیڪیاخامنہاے
لبیڪیاحسیناسٺ...ヅ】
🎙امیرعباسے
#رهبری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_هشت •احسان• با صداي زنگ موبايل بيدار شدم. دستم رو دراز كردم تا به پا تخت
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_نه
با کمی تعلل گفت:
- گل پسرمون كه چيزيش نيست! تازه اگه چيزي هم بود ماشاءاالله مرد روزگاره،
باهاش ميجنگه. مگه نه؟
پسربچه كه به نظر ترسيده بود سري تكون داد.
- يه سرماخوردگي كوچولوئه؛ ولي ممكنه يه كم درد داشته باشه. تو كه از پسش
برمياي آقا آرشام گل؛ مگه نه؟
آرشام به مادر و پدر نگرانش نگاه كرد!
- خيله خب! خانم پرستار به اين دوست گل من خيلي خوب رسيدگي كن. من روي
دوستم خيلي حساسم!
چشمكي به آرشام زد و دستش رو مشت كرد و سمت آرشام برد. آرشام هم لبخندي
روي صورتش نشوند و با مشت كوچيك و فسقليش كه در كنار مشت آقاي دكتر
كوچيكي ميكرد به مشت آقاي دكتر ضربه زد.
آقاي دكتر از اتاق خارج شد. بيرون اتاق منتظر شد تا با مادر و پدرش صحبت كنه!
مادر و پدرش خيلي نگران بودن. مادرش نگاه پر از خواهش و التماسش رو به من دوخت. لبخندي به چهره ي پر از نگرانيش زدم.
- من كنار آقا آرشام ميمونم. شما اگه كاري داريد ميتوني بريد.
آرشام دست مادرش رو گرفت:
- نه مامان. از پيشم نرو!
مادر آرشام: گل پسرم! الان ميام. شما پيش خانم پرستار بمون.
به سمت آرشام رفتم و دستش رو گرفتم.
- ببينم گل پسر. كلاس چندمي؟
- كلاس سوم.
مادر آرشام ازمون فاصله گرفت و همراه با پدرش بيرون از اتاق رفتن.
سعي كردم كه باهاش صحبت كنم و آرومش كنم. تحمل شنيدن صحبت هاي آقاي
دكتر با خونواده ش رو نداشتم. ترجيح دادم پيش آرشام بمونم. باهم كلي صحبت
كرديم. از اتفاقات داخل مدرسه حرف ميزد و از تعداد دوستانش. و اينكه يه خواهر
بزرگتر از خودش داره كه دبيرستانيه. آخ كه اگه خواهرش ميفهميد چه حالي ميشد! خواهرها هميشه غمخوار برادرشونن.
- خانم رفيعي!
سرم رو چرخوندم.
- بله؟
- تشريف بياريد.
از آرشام خداحافظي كردم و همراه آقاي دكتر رفتم.
- سرطانش خيلي پيشرفت كرده؟
- خوشبختانه به موقع متوجه شديم! اما حتماً بايد شيمي درماني بشه.
بغض توي گلوم نشست. اشك روي گونه م سر خورد. دلم سوخت براي پسربچه اي
كه توي اوج بچگي بايد با سرطان مبارزه كنه. دلم سوخت براي خونوادهاي كه بايد
ذره ذره آب شدن بچه شون رو ببينن. دلم سوخت براي خواهري كه بايد از اين به
بعد برادرش رو با موهاي تراشيده ببينه.
- داري گريه ميكني؟!اشك چكيده روي گونه م رو با سر انگشت پاك كردم.
- نه يه چيزي رفت توي چشمم.
- اگه به جاي مادرش بودي چيكار ميكردي؟!
- اون هنوز خيلي بچه ست! چطور ميتونه اينهمه درد رو تحمل كنه؟
بغض اجازه نداد كه بيشتر از اين ادامه بدم.
- من بچه هايي رو ديدم كه با بيماريهاي سخت تر از اينا جنگيدن و شكستش دادن.
شما هم پرستاري بايد جلوي احساساتون رو بگيريد. بايد براي خونواده هاشون
دلگرمي باشيد.
سرم رو تكون دادم و همراه دكتر وارد اتاق شديم.
نبض بيمار رو چك كردم. فشارش رو هم گرفتم. فشارش پايين بود.
آقاي دكتر: سرم براشون تزريق كنيد.
- بله آقاي دكتر.
آقاي دكتر ليست رو از دستم گرفت و نسخه رو داخلش نوشت و به دستم داد. دستم
رو دراز كردم كه ليست رو بگيرم كه درد بدي توي شكمم احساس كردم. حتي
نميتونستم تكون بخورم. چشمم رو روي هم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم كه
صدام بلند نشه. روي شكمم خم شدم. نميتونستم تكون بخورم.
- خانم رفيعي چي شد؟
نميتونستم حرف بزنم. فقط روي صندلي كنار تخت نشستم و دستم رو به لبه ي تخت
گرفتم! آقاي دكتر به سمتم اومد و خواست معاينه م كنه كه گفتم:
- آقاي دكتر من خوبم. ممنون.
- اما اينطور به نظر نميرسه! مشكلي داريد؟
- نه!
دردم كمتر شده بود. از روي صندلي بلند شدم! دستم رو روي شكمم فشار دادم تا
بلكه دردش رو حس نكنم.
- ببخشيد. من ميرم.
نویسنده:فاطمهعبداللهزاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یہآدمایےهستنتوےایندنیا...♡