عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_چهاردهم ♦️مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_پانزدهم
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
♦️لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
♦️ اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
♦️ بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
♦️ دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
♦️ عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
♦️ عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
♦️ در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
♦️چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
♦️ حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
♦️ حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
〖↬❥(:🌸 بێ حـ♡ـب حسـن مشڪل دل حل شدݩۍ نیست #دوشنبہ_هاۍ_امام_حسنۍ🌸 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
『•°♡🥀°•』
انْتَ مولا و اَنَا هࢪ چہ صلاح هست حسـ♡ــن
طࢪز گفتاࢪ دعا ࢪا،کࢪمت ࢪیخت بہ هم
#امام_حسن♡
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستم از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_بیست_یکم
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
♦️ بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
♦️ حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
♦️ چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
♦️ از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
♦️ بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
♦️ عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
♦️ در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
♦️ تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
♦️ فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
♦️ خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
♦️ روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
♦️ اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
"❐❛❤️"
اَلسَلامُعَلَیڪیـاڪَریمِاَهلِبِیٺ(؏)
#تم_مذهبـۍ |#امـام_حسـن
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
اگـرچھ روۍبھ ڪعبھ نـمازمۍخوانـیم تــو⇠قبـݪھۍ دݪمـایۍ بقیــع... #دوشنبھ_هاۍ_امام_حسنۍ #پاسـڊار
•-❥🍂-•
از نـسݪ⇠ حـسـن
همـہحـࢪمدارشـدند
غیࢪازخوداوڪھ...
بۍحࢪم مانـده هنـوز💔
#امـام_حسـن
Taheri-3.mp3
6.86M
🕊⁐𝄞
اِمامـحَسَن
قُࢪبۅنڪَبوتراےِحَرَمِــ💚ـــٺ
#امام_حسن
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
مادَرَشرَفٺۅَلےڪودَکماند... ⏔
•-🕊⃝⃡♡-•
دَستےڪہخۅرد↯
بَررۅےِمادَر بہڪۏچہها
آندَسٺ گُنبَدِپِسَرَشراخَراب ڪـ💔ــرد...
#امام_حسن|#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
دِلَممےگیࢪھ...•💔•
↬❥(:⚘
قسمبہحَضرَٺمنّان
دۅشنبہهاراما
میانصَحنحسن(؏)«روضہ-هفتگے»گیڔیمツ
#امام_حسن
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
ولێهرچہحرم،زندھازاوسټ...'
•-🕊⃝⃡♡-•
هࢪگلےبوےخودشراداردامادرڪرم
مثلآقایم"حسن"دربیناینگلخانھ نیست...💚
#امام_حسن
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمریسٺدَخیلمبہضَریحےڪہنَداࢪی♡
#امام_حسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باسعادټھهڕڪسێ زیڕسایتہ
#امام_حسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یــہ روز عُــمــــرو
مــیـگیـمحــســـن﴿؏﴾✋🏻🙃
#امام_حسن
بیحــبحســن
مـشـــــکـــلدل
حـــلنـــشـــود♥️
دوشنبههایامامحسنی💚🌿
#امام_حسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواݕدیدمڪہشدمزائرایواݧحسݧ❤️
#امام_حسن💚🌿
↳⋮❥⸽‹ @𝓹𝓮𝓵𝓪𝓴_𝓼𝓱𝓸𝓱𝓪𝓭𝓪𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرےگفتبمیرمزِغریبےحسݧ💔
#امام_حسن
↳⋮❥⸽‹ @𝓹𝓮𝓵𝓪𝓴_𝓼𝓱𝓸𝓱𝓪𝓭𝓪𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪریمآݪطاها
🌱شاهاستحسݧ...
صدوهجدهدفعہگفتمالهےبہحسݧ
پاسخآمدڪہفقطیڪحسݧش
ڪافےبود...💛
#امام_حسن🌷
↳⋮❥⸽‹ @𝓹𝓮𝓵𝓪𝓴_𝓼𝓱𝓸𝓱𝓪𝓭𝓪𝓪
@pelak_shohadaa.mp3
2.83M
|•🎙♥️
درخونھامامحسنرفتےیانھ؟!
بیاباهمیھقرارےبزاریم!🤝
امروزهروقتخواستیمسمت
گناهبریم،امامحسن(علیهالسلام)
روبھیادبیاریموباڪمڪگرفتن
ازایشون،ازانجاماونگناه،
صرفنظرڪنیم!👊
#امام_حسن
↳⋮❥⸽‹ @𝓹𝓮𝓵𝓪𝓴_𝓼𝓱𝓸𝓱𝓪𝓭𝓪𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـــــا ...
خودمونیـم ؛ خیلےحرفهسـت
یڪ مـرد در خانـهے خـودش ھم غریـب باشـد💔😔:)
بمیرمبرایغریبیت
#امام_حسن🌿
#فاطمیہ
↳⋮❥⸽‹ @𝓹𝓮𝓵𝓪𝓴_𝓼𝓱𝓸𝓱𝓪𝓭𝓪𝓪
روزےگلستانمےشود
آبادمےگرددبقیع...🕊
بهامیداونروزِزیبا،
باهموازصمیمقلبزمزمهکنیم:🙃
{اللهم عجل لولیک الفرج}♡
انشاءللّٰه✨
#امام_حسن
↳⋮❥⸽‹ @𝓹𝓮𝓵𝓪𝓴_𝓼𝓱𝓸𝓱𝓪𝓭𝓪𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـبدوشنبه و شـبزیارتـیامامحـسـنجـآن 💚
نیازنیسـتبهکسـیغبطهبخوریـد
حسـودیندارهمثـلڪربلا !
کسیدور و برشنیسـت ..
زائـرینداره ..
سوت و کور و خلـوت ..
نه روضه خونـی ..
نه دسته عزایـی ..
نه موکب و پذیرایی ..
الانمدینه هیچ خبری نیست !😔💔
آقـااجازهھسـتبمیرمبرایتان ؟
#امام_حسن
↳⋮❥⸽‹ @𝓹𝓮𝓵𝓪𝓴_𝓼𝓱𝓸𝓱𝓪𝓭𝓪𝓪
بغضڪردنازغریبےِمزارت
ڪافےاست...🍂
مےرسدروزےڪہآخرترڪِ
عادتمےڪنیم...🕊
مےرسدروزےڪہما،در
سرزمینمادرے...،
ازظہورِحضرتمہدیحمایت
مےڪنیم...💫🌿
{اللهم عجل لولیک الفرج}♡
#امام_حسن علیهالسلام
↳⋮❥⸽‹ @𝓹𝓮𝓵𝓪𝓴_𝓼𝓱𝓸𝓱𝓪𝓭𝓪𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی حرم بودن او
حکمتش این بوده و هست...
حسن از قبل نشان داده
به ما مادری است...🦋
#امام_حسن
↳⋮❥⸽‹ @𝓹𝓮𝓵𝓪𝓴_𝓼𝓱𝓸𝓱𝓪𝓭𝓪𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جـاۍ گـنـبـد آسـمـون داࢪه!
-
⸤#امام_حسن⸣
⸤#دوشنبہهایامامحسنی⸣