✨وقتی که یک مسیحی عاشق #راهیان_نور می شود✨
یکی از راویان #راهیان_نور می گوید: به خاطر دارم در يكي از سفرهاي راهيان نور يك خانم #مسيحي براي تحقيق پيرامون سربازان #ايراني و #آمريكايي از #اتريش آمده بود.در اين سفر ميديدم آن خانم يك #قرآن با ترجمه انگليسي به همراه داشت و مدام آن آيه «وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتلُواْ في سَبيل اللّه أَمْوَاتًا بَلْ أَحْياء عندَ رَبّهمْ يرْزَقُونَ» ميخواند و ميگفت: يعني چه كه ميگوييد كشتههاي ما در #جنگ #زنده هستند؟ در اين ميان سؤالاتي در خصوص مباني #دين #اسلام ميپرسيد. او ميگفت: آن عكس #شهيد #همت كه دستش باندپيچي شده و لبخندي بر لب دارد را بسيار دوست دارم. چراكه آن #فرمانده آنقدر براي سربازانش دوستداشتني بوده كه براي بوسيدن او ميدوند و دور او حلقه ميزنند و شهيد زير دست و پا دستش ميشكند. سربازان او #عاشق فرماندهشان بودهاند در حالي كه ما در ميان فرماندهان امريكايي چنين چيزي نميبينيم. در ميانههاي سفر او رفتار خوب #خادمان را با خود ميديد كه چطور جا و غذاي خوب خود را به آن خانم ميدهند. به خاطر دارم اين برخوردها باعث شد يك سربند «يا حسين» به دستش ببندد. سرش را به شيشه ماشين چسبانده بود و آرام اشك ميريخت. رو به او كردم و گفتم: اين #حسين ماست. او در حالي كه #اشك ميريخت گفت: اين حسين من هم هست. من در اين #اردو معناي آن آيه را درك كردم و فهميدم شهداي شما زنده هستند. من واقعاً آنها را در اين سرزمين ديدم. از جيبم عكس آقا و امام(ره) را بيرون آوردم و به او دادم. اما خنديد و گفت: من عكس بزرگتر اين عزيزان را در اتاقم دارم و اتفاقاً پدر و مادرم بسيار با اين كارم مخالف هستند. آن خانم به كشورش بازگشت و بعدها متوجه شدم كه #مسلمان شده و دوباره به همراه تعدادي از دوستانش به ايران آمدند كه آنها هم مسلمان شدند.
#روز_جهانی_زنان #چهارشنبه_های_سفید #حجاب #دفاع_مقدس #کلیسا #مسیحیت_تبشیری
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
13 بدر و پیام بچه ها به مسیح علینژاد ☺
(جهت زنگ تفریج همراهان عزیز😁)
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
4_5974085524875379850.mp3
3.21M
✅ خدا تو را دوست دارد!
💢 استاد #پناهیان
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
AUD-20190405-WA0009.mp3
4.1M
❤️ #یا_صاحب_الزمان_عج
🎵 آهنگ زیبای صبح امید
🎤 #حامد_زمانی
تعجیل در ظهور 3 مرتبه #صلوات
🌹🍃🌹🍃
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
#هو_العشق🌹 #پلاک_پنهان #قسمت103 #فاطمه_امیری_زاده محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سخ
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت104
#فاطمه_امیری_زاده
ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند.
محمد نگران کمیل بود،زخمش کمی خونریزی کرده بود اما حاضر نبود که برود و پانسمانش را عوض کند.
کمیل خم شد و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود.
ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟
ــ نمیخوام نگران بشن
ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من زنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟
محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،که بعد از چند تا بوق آزاد صدای خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید
ــ الو
ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم فرحناز،سمانه برگشت؟
ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟
محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد:
ــ اشکال نداره شاید خسته بود
ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود
ــ خب پس، فردا بهاش حرف میزنم،شب بخیر
محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت:
ــ درست حدس زدی،خونه است
ــ خدایا شکرت
با ناراحتی گفت:
ــ خاله نگفت حالش چطوره؟
محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت:
ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده
ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم
و مشتی بر زانویش نشاند.
***
ــ خسته نباشید
سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت،نگاهی به ساعت انداخت،ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد،حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد،کیف را روی شانه اش درست کرد و از دانشگاه خارج شد.
چشمانش درد میکردند،گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود.
با صدای بوق بلند ماشین،سرش را بلند کرد،وسط جاده بود ،خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود،خیره به ماشینی که به سمتش می امد بود پاهایش خشک شده بودند و نمی توانست از جایش تکان بخورد.
باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت و صدای ماشین با بوق کشیده و وحشتانکی در گوشش پیچید.
سرش را بلند کردتا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید.
با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت:
ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت105
#فاطمه_امیری_زاده
کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید:
ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت
ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم
کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت:
ــ سمانه جان میخوام بهات حرف بزنم
سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید :
ــ من با تو حرفی ندارم
نگاهی به چشمان سرخ کمیل انداخت.
کمیل غرید:
ــ سمانه تمومش کن
ــ منم دارم همینکارو میکنم
کمیل نگاهی به اطراف انداخت ،اطرافشان شلوغ بود و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند.
ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم
ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم،
کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد:
ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل
دستش را کشید و به طرف ماشین رفت و سمانه را داخل ماشین هل داد
سریع خودش سوار شد و پایش را روی گاز فشرد.
سمانه که از کلنجار رفتن با قفل ماشین خسته شد کلافه به صندلی تکیه داد.
ــ کجا داری میری؟
کمیل حرفی نزد سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد:
ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه
کمیل زیر لب استغفرا... گفت و به رانندگی اش ادامه داد.
سمانه سعی کرد در را باز کند،کمیل عصبی گفت:
ــ سمانه بشین سرجات
سمانه که بی منطق شده بود گفت:
ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم
کمیل که سعی می کرد فریاد نزد و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد:
ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن
سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود،آرام در جایش قرار گرفت.
***
با ایستادن ماشین سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود،با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ براچی اوردیم اینجا
کمیل عصبی غرید:
ــ سمانه تمومش کن
کمیل از ماشین پیاده شد،سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت106
#فاطمه_امیری_زاده
کمیل در را باز کرد و به سمانه اشاره کرد که وارد خانه شود،سمانه وارد شد و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد،کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد.
سمانه روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،کمیل روبه رویش ایستاد و دو دستش را به کمر زد.
ــ سمانه
ــ باتوام سمانه
کمیل به او نزدیک شد و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند:
ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده
سمانه شاکی گفت:
ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم و حرف نزنم ،بفرما ساکت شدم
کمیل عصبی از او دور شود و پشتش را به سمانه داد و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،دیشب درد زخمش و فکر سمانه او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،خسته نالید:
ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم
سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد.
ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم
کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد:
ــ لعنتی من اگه میخواستم به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم که مثل قبلا هم میتونستم بدون اینکه بحث ازواج باشه ازت مراقبت کنم.
ــ من بچم کمیل ??بچم؟
ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو
ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم
با اخم به او خیره شد و گفت:
ــ منظورت چیه؟
سمانه مردد بود برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود که نتوانست درست فکر کند به حرفش.
ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم
کمیل احساس کرد که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد،هضم جمله سمانه برایش خیلی سنگین بود،اما کم کم متوجه منظور سمانه شد.
سمانه رگه های عصبانیت ،خشم ،ناراحتی،اضطراب را
که کم کم در چشمان کمیل موج میزد را دید،با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد ،
دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود و دوست داشت آنقدر سر سمانه فریاد بزند که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست ،نمی خواست سمانه از او بترسد،زیر لب چندبار صلوات فرستاد و خدا را یاد گرفت،آنقدر گفت و گفت تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد با صدای لرزان آرام صدایش کرد،اما با باز شدن چشمام کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید و کمی خودش را عقب کشید.
کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت:
ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم ، حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم،فهمیدی؟
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن و حرفای منو گوش بده.
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا
╔═════ ೋღ
بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸
آغازمی ڪنيم 🌸
لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃
🌸ღೋ ═════╗
4_235829026361442862.mp3
8.25M
🔊کلیپ #صوتی
استاد علی اکبر #رائفی_پور
🔺نحوه پوشش در دانشگاههاي جهان
(برگرفته از سخنراني روايت عهد -حجاب ،مصونيت)
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
♻️ #حامی_ایتا