eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_39 &راوی محسن چگینی با شرم متوسطی رو ب پ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا &راوی زینب با محسن سوار ماشین شدیم سخت و خجالت آور بود تنها بودن با مردی ک تا ۵دقیقه پیش نامحرمم بود حالا از تمام دنیا محرمتره بهم. بعداز حدود یه ساعت شایدم بیشتر جلوی مکانی نگه داشت که همه آرزوم بود برای دیدارش. وقتی کنار مزار محمدرضا رسیدیم خم شدم فارغ از تمام دنیا نشستم کنار مزارش شروع کردم به گریه کردن اینجا مزار پسری ۲۲ساله است که بعداز شهادت برادرم همیشه تو بدترین شرایط روحی اومده به دادم رسیده ساعتها میگذشت من فقط تمام فشار روحی این چهارده ماه انتظار با گریه میگفتم از دست دادن جوان خیلی سخته تو کربلا سیدالشهدا خیلی داغ دید اما دوجا نفس کم آورد و شهادت برادرش شاید خیلی ها بگن برادرت با خدا معامله کردی همین معامله یه کم دلت آروم میکنه اینکه تو اوج ناراحتی میگی عزیزمن فدا شد تا یه آجر از حرم بی بی زینب کم نشه با بلند شدن الله اکبر اذان دست محسن زیر بغلم میگره :بهتره اول یه آب میوه بخوری فشارت تنظیم بشه بعد بریم برای نماز چون تو کم خونی داری با این همه گریه الان دوباره در مرز غش کردنی با تعجب میپرسم :تو از کجا میدونی من کم خونی دارم سرش زیر میندازه میگه :حسین بهم گفته بود -😳حسین محسن:به وقتش همه چیز میفهمی نماز مون دوتایی تو حیاط چیذر خوندیم بعدشم محسن منو برد شام بیرون آخرشب وقتی رسیدیم دم خونه ماشین خاموش کرد چرخید سمت من و گفت : زینب جان ازت خواهش میکنم رفتی بالا دوباره گریه نکن اگه حسین برادرت بود دوست،همرزم،همکارم بود داغ من بیشتر از تو نباشه کمترم نیست -چشم گریه نمیکنم محسن:آفرین خانم گلم برو شب بخیر وارد خونه که شدم یکم کنار مامان بابا نشستم بعدش رفتم بخونم هنوز خوابم سنگین نشده بود که دیدم تو حسینه معراجم تو بغل بهار دارم التماس میکنم بهار تروخدا فقط ی دقیقه صورتش ببینم فقط یه دقیقه 😭😭 شهید مدافع وطن محسن چگینی با جیغ بلند از خواب بیدار شدم مامان بابا کنارم بود بابا پاشد با اضطراب وصف ناپذیریی گفت بهتره زنگ بزنم محسن بیاد تا اومدن محسن فقط گریه میکردم با صدای زنگ مامان پاشد تو آستانه در گفت :فکر کنم خواب شهادت تورو دیده پسرم بهتره خودت آرومش کنی محسن:خانمم چی شده ؟ چرا گریه میکنی عزیزدلم ؟ -محسن تو منو تنها نمیذاری مگه نه؟😭 تروخدا بگو بگو که تو دیگه شهید نمیشی 😭 من بودم محسنی که میخاست آرومم کنه بالاخره آروم شدم و روی پای محسن خوابم برد از فردای اونروز همش میترسیدم اگه واقعا یه روزی محسنم به آرزوش برسه واکنشم چیه نام نویسنده:بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆