eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_41 &راوی محسن امروز دوازدهم فروردین ماهه
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا &راوی زینب امروز سیزده بدر دیروز محمدآقا زنگ زده بود دعوتمون کرد باغ پدرش نمیدوستیم کیا به جز ما دعوت هستن قرار شد ۹صبح محسن بیاد دنبالم که باهم بریم بابا ایناهم خودشون بیان وقتی رسیدیم دیدیم بهار اینا،مهدیه اینا ،خواهرشوهرم اینا ،برادرشوهرم اینا و برادر شوهر و خواهرشوهر عطیه هم بودن خداشکر چندتا پسر بچه بود تا مرتضی حوصلش نره -وای من حوصلم سر رفت نشستیم داریم همو نگاه میکنیم عطیه: بیا بیا غرغر نکن منچ بازی کنیم یه ساعتی بازی کردیم یهو خواهرزاده کوچلوی محمد دوید اومد سمت عطیه و چادر عطیه کشید و گفت : زن دایی بریم وسطی بازی -فاطمه جونم اینجا نمیشه ک عزیزم فاطمه: چلا خاله -آخه نامحرم هست جیگر خاله عطیه :بیاید بریم یه جایی از باغ که اصلا معلوم نمیشه -کجا عطیه :پشت اون اتاق تکی وااااااااااای پشت اون اتاق یه آبشار مصنوعی بود خیلی حال داد بعدچندساعت نشسته بودیم با بهار صحبت میکردیم که صدای یکی از آقایون خانمها تشریف بیارید برای پهن سفره -پاشیم بریم بهار :تو بشین محسن داره میاد پیشت بهار رفت یهو خودم وسط استخر وسط باغ دیدم -محسسسسسن میکشمت خیییییییییلی نامردی الان چیکار کنم خیسم کردی 😭 محسن : خخخ برات لباس آوردم بیا برو عوض کن بجاش یه آب تنی کردی 😂😁🙈😍 تعطیلات نوروزی تموم شد و ما برگشتیم مدرسه چندروز بعدش محمد اعزام شد سوریه اونروز حالش بد بود چون شنیده بود تو سوریه عملیاته به محسن و مامان زنگ زدم گفتم شب میرم پیش عطیه میمونم عطیه حق داشت بی تابی کنه با هر زنگ در ،تلفن قلبش بریزه چون هردو ازدواج کرده بودیم میخاستیم سال جدید تحصیلی بریم مدرسه بزرگسالان امتحانهای خرداد رسید و چون محمد سوریه بود معدل عطیه خیلی افت کرد ولی من طبق قولم معدلم ۱۹اومد مرداد ماه نزدیک بود و ما دنبال کارای عروسیمون بودیم اما مردادماه ۹۶ خبری همه جهان دگرگون کرد شهادت پاسداری دهه هفتادی به نام یک هفته بیشتر تا عروسیمون نمونده بود همه کارامون کرده بودیم از خواب بیدار شدم موهام آشفته دور برم گرفته روی تختم داشتم دستام میکشیدم گوشیم برداشتم داشتم کانالام گروهام چک میکردم که یه خبری دیدم که دل و قلبم باهم لرزید ""اسارت یک نیرو سپاه پاسدران در سوریه """ اشکام باهم مسابقه داشتن با داستای لرزان شماره محسن اول از همه گرفتم -سلام تو کجایی؟ محسن: سلام چرا گریه میکنی دارم میام دنبالت بریم تزئین ماشین عروس و دست گل چی شده ؟ -زود بیا نگرانتم زود بیا محسن‌: زینب چی شده خواب دیدی باز؟ -نه نه ی پاسدار تو سوریه بچه ها کدوم سورین؟ مهدی،محمد و علی ایرانن؟ محسن : یا ابوالفضل آره همه ایرانن بذار یه زنگ ببینم میتونم آماری از این بنده خدا بگیرم -محسن توروخدا بیا پیشم من نگرانتم محسن : باشه عزیزدلم باشه تو گریه نکن من تا نیم ساعت دیگه پیشتم اون روز انقدر حال هممون بد شد که رفتیم معراج الشهدا دعای توسل خوندیم برای آزادسازی این اسیر اما خدا ی جوری دیگه این پاسدار انتخاب کرد با لب تشنه دوروز بعد سر از تنش جدا کردن محسن حججی در سی نهم سال انقلاب یک بار دیگر درخت انقلاب با جان فشانی اش آبیاری کرد نام نویسنده: بانو مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆