eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست‌_هشتم 💠با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم‌ می خندید و شیطنت می کرد 💠«من جواب سردار همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟» و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می کردم. 💠 چشمانش را از صورتم می گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می خواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت : «این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده و حالا می خواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید : «فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟ »دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم می کردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید 💠هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد : «یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!» از شنیدن خبر سلامتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بی اراده از دهانم پرید 💠«میتونه حرف بزنه؟» و جوایم در آستین شیطنتش بود که في البداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمی تونه بکنه!» 💠 لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت : «قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!» 💠 ندیده تصور می کرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمی خواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد : «زینب جان! سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! 💠دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک می کنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده می کنه!» 💠از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بی صدا زمزمه کرد : «حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگر کشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! 💠این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید به انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!» و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگی لحنش قد علم کرد 💠 «البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!» و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد 💠 «اما نمی تونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!» سرم را روی بالشت به سمت سرم چرخاندم و دیدم تقریبا خالی شده است، دوباره چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم : «تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام سرزنش می کنی؟» 💠طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد : «همون لحظه ای که تو حرم حضرت زینب س دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو بخشیده عزیز دلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟» 💠و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سرم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بی صدا پرسیدم : «پس می تونم یه بار دیگه...» 💠نشد حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد : «می خوای به خاطرش اینجا بمونی؟» دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم : «دیروز بهم گفت به خاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی کنه!» ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆