eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
زهرا با ناراحتی گفت ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفت مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجور ی مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمی شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد ـــ مزاحم بودند ـــ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_دوم بسم الرب العشق این که دوست صمیمی رضاست (رضا برادر
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم الرب العشق نمیدنم چرا ولی احساس میکردم باید حتما امروز محسن رو ببینم یه حسی بهم میگه اگه نبینیش دق میکنی به در اتاق رضا نگاه میکنم.خودشه!!! چند ضربه به در اتاق میزنم وبعد از چند ثانیه صدای رضا _بیاین تو در رو باز میکنم و با سینی شربت داخل اتاق میشم +اوه اوه چه باادب رضا میخنده و چیزی نمیگه مشغول خوندن کتابش میشه از بی توجهیش کمی حرصم میگیره و ناخودآگاه کتابش رو از دستش میکشم رضا ولی همچنان خونسرد منو نگاه میکنه جلد کتاب رو نگاه میکنم بلند میگم +همسفر شقایق(اسم کتاب) _درباره همسر شهداست خندم میگیره +مگه قراره شوهرت شهید شه خواهر؟؟؟ رضا میخنده و کتاب رو از دستم میکشه _میدونستی خیلی بی مزه ای تصمیم گرفتم بیشتر از این بحثو کش ندم و دلمو زدم به دریا +داداشی میگم یه دوستی داشتی که اسمش محسن بوداااا با تعجب بمن نگاه میکنه +آدرس خونشونو میدی؟؟ اخماش میره توی هم اه دوباره غیرتی شد _برا چی میخای؟؟؟ +راستش میدونی...من میخام .. نمیدونستم باید چه دروغی بگم که یکهو جرقه ای به ذهنم زد توی دلم خدا خدا میکردم که زهرا واقعا خواهر محسن باشه وگرنه دروغم نمیگرفت و آبروم میرفت +من با خواهرش تو دانشگاه دوستم میخام برم پیش خواهرش ... چادرم رو محکم گرفتم و توی کوچه سرگردون بودم برای دهمین بار به آدرسی که رضا برام روی کاغذ نوشته بود نگاه کردم کوچه ابیوردی رو که درست اومدم فقط پیدا کردن این پلاک تو کوچه ای به این بزرگی خیلی سخت بود چادرم بیشتر از پیدا کردن پلاک اعصابم رو خورد میکنه اصلا خوب کاری میکنم که چادر نمیپوشم بعد از کلی گشتن توی کوچه اثری از پلاک 31 ندیدم ولی به هیچ وجه هم حاضر به برگشتن نیستم یا پیداش میکنم یا؟؟؟ پیداش میکنم!!!! مردی آبی پوش آخر کوچه توجهم رو جلب کرد به قصد پرسیدن آدرس به سمتش رفتم +ببخشید آقا پلک 31 کدوم خونست؟؟؟ مرد با تعجب به سمت من برگشت _شما؟؟ باورم نمیشه این دوتا چشم آشنا ... بی اختیار زیر لب زمزمه میکنم +محسن اما انگار صدام رو میشنوه و دوباره با بهت زدگی بیشتری میگه _شما؟؟؟ بعد پنج شیش ثانیه به خودم میام هدفم دیدن محسن بود که اونو دیدم باصدایی لرزون میگم +هی..هیچی و با تمام سرعتم از اونجا دور میشم به آخر کوچه میرسم یک لحظه تصمیم میگیرم برگردم توس کوچه اثری از محسن نیست دستم روی قلبم میزارم چقدر تند میتپه اون هم برای دیدن محسن بیقراره @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق‌شهرعشق❤🌿 #قسمت_دوم و اوهمانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :»منم تشنمه
دمشق‌شهرعشق❤🌿 مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی االن وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!« با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی- دانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :»من میخوام برگردم سوریه...« یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :»پس من چی؟« نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد :»قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!« کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :»هنوز که درسمون تموم نشده!« و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :»مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟« به هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :»چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟« نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :»نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟« دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :»برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشهاین دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از سوریه میشه شروع کرد، من آماده ام!« برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :»حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟« شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سودایی تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :»بلیط بگیر!« از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد :»نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!« سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده ام که همان اندک عدالت خواهی ام را عَلم کردم :»اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!« و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از آشوب شهر لذت میبرد. در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :»امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!« در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :»خب چرا نمیریم خونه خودتون؟« بی توجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و اعتراض کردم :»اینجا کجاس منو اوردی؟« به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم این همه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم. ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_دوم ♦️ مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب یاعلی می‌گفتم تا نجاتم دهد. ♦️با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری‌اش نجاتم داد! ♦️ به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» ♦️از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. ♦️حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» ♦️ تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» ♦️حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! ♦️ از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همینجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ♦️ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» ♦️حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟» ♦️از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» ♦️ و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» ♦️ نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» ♦️ اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. ♦️مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. ♦️دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. ♦️احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. ♦️حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. ♦️ چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! ♦️ انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. ♦️انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. ♦️من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. ♦️شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از بی‌گناهی‌ام همچنان می‌سوخت. ♦️شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» ♦شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_دوم خسته تر از هرروز چشمهام رو باز كردم و بهسمت روشويي
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 به سمت واحد روبهروييمون رفتم. زنگ در رو فشار دادم كه آذرخانم، مادر اميد در خونه رو باز كرد و با ديدن من گل از گلش شكفت - سلام خانم سيدي! سلام مبيناجون! خداروشكر كه اومدي بيا تو. داخل شدم. خانم مسني كه فكر كنم مادر آذرخانم بود، روي كاناپه دراز كشيده بود. صداش كردم. - حاجخانوم... خانوم... صداي من رو ميشنوين؟ گوشي پزشكيم رو بيرون آوردم و به ضربان قلبش گوش دادم. خوب كار ميكرد؛ اما يهكم ضعيف بود كه اين هم بهخاطر سنشون بود. دستگاه فشارسنج رو بيرون آورم و فشارشون رو گرفتم. - واي فشارشون خيلي بالاست! قرص فشار مصرف ميكنن؟ - بله؛ اما ميگفتن دو روزه كه قرصاشون تموم شده! - خانم سيدي من يه دونه قرص فشار بهشون ميدم؛ اما فوراً بايد ببريدشون بيمارستان. ممكنه بهخاطر فشار بالا اتفاق بدي براشون بيفته! - ممنون مبيناجون دستت درد نكنه. - خواهش ميكنم وظيفهست. صداي اميد رو شنيدم كه گفت: - فكر ميكنم داشتن جايي ميرفتن مزاحمشون شديم! - نه اختيار داريد! با اجازه ديگه من بايد برم. آذرخانم با لبخند گفت: - باشه عزيزم برو بهسلامت. سلام به مامانت هم برسون! - سلامت باشيد! از ساختمون خارج شدم و خودم رو به خيابون رسوندم. از اونجا تاكسي گرفتم. تا مطب خانمدكتر خداوردي تو فكر مادر آذرخانم بودم، خدا كنه اتفاقي براشون نيفته! - ممنون آقا همينجا پياده ميشم. بفرماييد. پول تاكسي رو حساب كردم و بهسمت ساختمان پزشكان روبهروم رفتم. مطب خانمدكتر طبقهي دوم بود. ترجيح دادم كه با پله به طبقهي دوم برسم. داخل مطب شيك خانمدكتر شدم. منشي خوشچهرهش كه موهاش رو از فرق سرش بافته بود و بخشي از موهاش رو كه رنگ كرده بود، از زير شالش روي شونهش ريخته بود. من رو شناخت و بهم سلام كرد. - سلام، ببخشيد خانمدكتر هستن؟ - بله؛ اما مريض دارن. بايد منتظر بشينين. - باشه مشكلي نيست. روي صندليهاي چرم سفيدرنگ مطب نشستم و نگاهم رو دورتادور مطب چرخوندم. ديوارها با رنگ سبز خيلي كمرنگ نقاشي شده بود. ميز منشي كه روكش سفيدرنگي داشت، به ست مطب شيك خانمدكتر مياومد. بعد از ربع ساعت صداي منشي خوشحالم كرد. - خانم رفيعي نوبت شماست. از روي صندلي بلند شدم و كيفم رو توي دستم جابهجا كردم. با تشكري بهسمت اتاق خانمدكتر رفتم. با چند ضربهي آروم به در و «بفرماييد» ايشون وارد شدم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند! حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟ شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد. حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد. ... 🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀 🆔Eitaa.com/pelak_shohadaa
♨️رمان (بر اساس واقعیت) 📌خداحافظ بچه ها 🍃نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم ... . قفل در شل شده بود ... چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد ... . . 🍃بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون ... نمی دونم کجا می خواستن برن ... توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود ... ناتالی درجا کشته شده بود ... زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره ... آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود ... . 🍃بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن ... هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود ... . . 🍃زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود ... داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن ... . 🍃نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم ... شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم ... حس می کردم من قاتل اونهام ... باید خودم در رو درست می کردم ... نباید تنهاشون می گذاشتم ... نباید ... . . 🍃مغزم هنگ کرده بود ... می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن ... داد می زدم و اونها رو هل می دادم ... سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم ... تمام بدنم می لرزید ... شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود ... التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت ... . . 🍃خدمات اجتماعی تازه رسیده بود ... توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده ... غرق خون ... تنها ... . 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa