عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست_نهم 💠ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرشان
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_سی_ام
💠که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد : «پس خواستگاری هم کرده!» تازه حس می کرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت : «البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!»
💠 سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست می تونه بیاد دنبالت.» از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم
💠 «به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونه شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!» مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعا عاشق شده ام و پای جانم در میان بود که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد
💠 «من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب می کنم، برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری تهران ان شاء الله!»
💠دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه می رفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را می دیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش می گرفت.
💠 تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم می خواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه می گفتم راضی نمی شد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد.
💠به نیمرخ صورتش نگاه می کردم که هر لحظه سرخ تر می شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش را گرفت و به شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی اش نگران شدم، نمی فهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!»
💠و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش می کردم و نمی دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
💠زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیر گوشش پرسیدم : «چی شده ابوالفضل؟» فقط نگاهم می کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد : «مگه نمی خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
💠 باورم نمی شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت : «برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم داریا.»
💠ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت زده نگاهش می کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بی خبر اصرار می کردم : «خب به من بگو چی شده؟ چرا داریم برمی گردیم؟»
💠دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در سوریه به کام دلم تلخ شد.
💠 تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می کرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله ای از اخم خنده اش را برد، دل نگران نگاهم کرد و به التماس افتاد
💠«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. نمی دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی محرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می ترسد تنهایم بگذارد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆