eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
مهیا سرش را برگرداند و چشمڪی برای نازی زد تا برگشت به شخصی بر خورد ڪرد و افتاد ــــ واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جایش ایستاد ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید ـــ چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد ـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد ـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه_اجباری 🕦#قسمت_سی_پنج بابا نگاه مصممش رو به پدر احسان دوخت. - ما مهمو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕠 مامان از روي مبل بلند شد. - اجازه بدين كمكتون كنم. - نه تو رو خدا شما زحمت نكشين، آيدا هست. - همه زحمتا رو شما كشيدين! هردو كنار هم بهسمت آشپزخونه رفتن. من هم از روي مبل بلند شدم و بهسمت آشپزخونه رفتم. - نيروي تازهنفس نميخواين؟ مادر احسان گفت: - مبيناجان برو بشين، تازه از سر كار اومدي خستهاي. - نه خسته نيستم خانم ايراني! دستم رو توي دستش فشرد. با من راحت باش عزيزم. خجالتزده سرم رو پايين انداختم. دوست نداشتم كس ديگهاي غير از مامان و باباي خودم رو مامان و بابا صدا كنم! - ميتونم خاله صداتون كنم؟ ناراحت نميشين؟ - عزيزم هرچي كه دوست داري صدا كن. اصلاً بهم بگو طلعت! - نه اينجوري ديگه خيلي بياحتراميه! اگه اجازه بديد همون خاله صداتون كنم. لبخندي زد و گفت: - تو هم مثل آيدا. هيچ فرقي برام نداري عزيزم. تشكر كردم به چهره آروم اما پر از تشويش مامان نگاه كردم! مشخص بود كه توي دلش پر از آشوبه، آشوب آينده نامعلوم من، آشوب دلتنگي ديدن خونوادهش و آشوب زندگي سخت و دشوارش. دوست داشتم كه تا ابد توي آ*غـ*ـوشش بگيرم و توي گوشش زمزمه كنم كه نگران هيچچيز نباش. من كنارتم. اگه همه دنيا هم تنهات بذارن دخترت تا ابدالدهر كنارت ميمونه. ميخواستم كه بهش بگم اين دخترت كه حاصل ذرهذره زحمت و شببيداري و مهرومحبت بيانتهاي توئه، الان ميخواد بهت بگه كه قول ميده حداقل كمي از اون زحماتت رو جبران كنه. نميخواستم كه دردي به درداش اضافه كنم. من توي زندگيم تكيهگاههاي خوبي داشتم و حالا زندگي روي ديگهش رو بهم نشون داد تا بدونم بايد برخي مسائل رو بهتنهايي حل كنم. *** خاله غذاي داخل قابلمه رو هم زد و از مامان خواهش كرد كه خورشت رو توي ظرف بكشه. آيدا سالادهاي تزئينشده رو از يخچال بيرون آورد و من ترشيهاي خونگي رو داخل كاسههاي بلور ريختم. خاله، احسان رو صدا زد و خواست كه شام رو روي ميز بچينه. احسان بشقابها رو از آيدا گرفت و بهسمت ميز رفت. ظرف سالاد رو برداشتم و روي ميز گذاشتم كه با ديدن بشقابهاي نامرتب سري تكون دادم و دستم رو سمتش دراز كردم. متعجبانه گفت: - چيه؟ - من ميچينم. شما زحمت بقيهي ظرفا رو بكشين. شونهاي بالا انداخت و بشقابها رو به دستم داد. نویسنده:مهسا عبدالله زاده