عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_هشتم 💠چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می گفت : «داشتم می بردمشو
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_سی_نهم
💠کاسه چشمانم از گریه پر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفي دوباره خودش را روی زمین به سمتم می کشد.
💠 هنوز نفسی برایش مانده و می خواست دست من را بگیرد که پیکر بی جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم، سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می لرزید.
💠یک چشمش به پیکر بی سر سید حسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سید حسن قربانی شد که دستانم را می بوسید و زیر لب برایم نوحه می خواند.
💠هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت مظلومیت سید حسن آتشم زده و از تقسم به جای تاله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
💠اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم : «بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سید حسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
💠مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمی کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می کرد چه دیده ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می شد و هر لحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد
💠 نمیدانم پیکر سید حسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی اش آتش گرفت. عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بی صدا گریه می کرد.
💠 مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داريا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریستها نبود که نفسم برگشت.
💠دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می کردند، نمیدانستم مادر و خواهر سید حسن به انتظار آمدنش ایستاده اند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بی سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق هق گریه بلند شد.
💠 شانه هایش میلرزید و می دانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می کشید و عارفانه دلداری ام میداد : «اون حاضر شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
💠 از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس های خیس نجوا کرد : «شما پیاده شید برید تو صحن، من میام!»
💠 میدانستم می خواهد سید حسن را به خانواده اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله ام میان گریه گم شد : «ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد
💠«میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم می فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت می کشیدم کسی نگرانم باشد که بی هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
💠خانواده های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سید حسن میسوختم که گنبد و گلدسته های بلند حرم حضرت سکینه در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆