eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_هفتم 💠ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیری هایی که از قبل در دار
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می گفت : «داشتم می بردمشون دکتر. خاله ام مريضه.» و نمی دانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید : «ایرانی هستی؟» 💠 یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلابه کشیده بودند و من حقیقتا از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم. 💠مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد : «دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. 💠 به نظرم استخوان سینه سید حسن شکسته بود که به سختی نفس می کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دختر خاله ام برن خونه، من میمونم!» که اسلحه را روی پیشانی اش فشار داد و وحشیانه نعره زد : «این دختر ایرانیه؟» 💠 آينه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. 💠تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه ام حس می کردم و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می خواند، سید حسن سینه اش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می رفت. 💠قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی ست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. 💠دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می کردم و می شنیدم سید حسن برای نجاتم مردانه گریه می کند : «کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠پاهای نحسش را دو طرف شانه سید حسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشت سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی آنکه نالهای بزند، مظلومانه جان داد. 💠 دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. خون پاک سیدحسن کنار پیکرش می رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد 💠«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟» دیگر سید حسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!»  💠سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید : «خود کافرشه!» 💠 و او می خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد : «این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین شان می رفت، صدا بلند کرد 💠 «ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به خدا حس کردم اعجاز براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» 💠و به خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆