eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است ــــ خانمی باتوم مهیا به خودش اومد ـــ با منے ?? ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پر ستار کشید ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_هشتم نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی
دمشق شهر عشق❤️🌿 دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد. من نمی دانستم اما انگار خودش میدانست دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان،میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟« سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار ازپناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از خنجری که روی حنجرهام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :»فکر نکردی بیناینهمه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بالیی ممکنه سر ناموست بیاد؟« دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :»من زنم رو با خودم میبرم! برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت گدر صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :»پاتون رواز خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه تونه!برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :این شبا شهر قُرق وهابی هایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن! دیگر نمی خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقال میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون! طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد :هرچی تو بخوای! انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم! میفهمیدم دلواپسی هایاهل این خانه به خصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم :ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره! صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد،مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :بخدا فردا برمیگردیم ایران! اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :فقط بخاطر تومیمونم عزیزم! سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست. حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_هشتم ♦️ حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! ♦️تازه اونا سُنی بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» ♦️تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! ♦️ حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند. ♦️اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به تلعفر می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ ♦️آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. ♦️درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! ♦️ موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» ♦️عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! ♦️ اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست ♦️ و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام امام حسن (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» ♦️چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ♦️ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!» ♦️گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهل بیت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ♦️ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» ♦️ روایت عاشقانه عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. ♦️ زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. ♦️خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود ♦️از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. ♦️ عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. ♦️می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. ♦️دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. ♦️ همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. ♦️ اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! ♦️ این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» ♦️رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. ♦️ نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. ♦️ حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! ♦️اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثی‌شان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_هشتم پاكت جواب سونوگرافي رو از كيفم بيرون آوردم و بهسمت
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 براي يه لحظه دلم خواست كه زندگي كنم، غذا بخورم، با خيال راحت شب رو آسوده بخوابم، به آيندهم فكر كنم، همچنان روياهاي قشنگي براي زندگيم ببافم و به هدفم فكر كنم -براي پدر و مادرم زندگي مرفهي بسازم تا ديگه مجبور به كار كردن نباشن.- تو تمام اين مراحل زندگي من جايي براي تشكيل زندگي و بچهدار شدن وجود نداشت، پس مصمم گفتم: - بسيار خب! من مشكلي با انجام عمل ندارم. هستي با تعجب گفت: - مبينا متوجهي داري چي ميگي؟! - كاملاً! - حتماً يه راه ديگه هست. اصلاً چرا بايد عمل انجام بدي؟ خانم دكترگفت: - اين عمل حتماً بايد انجام بشه! - اگه انجام نده چي؟ - بعد از انجام بقيه آزمايشا بهتر ميتونم تشخيص بدم. برات يه آزمايش اورژانسي مينويسم، همينالان جوابش رو برام بيار! همچنان توي بهت بودم. قلبم آروم نميگرفت. همراه با هستي از مطب خارج شديم. سوئيچ ماشين رو بهش دادم و اون ماشين رو روشن كرد. سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و بيصدا اشك ريختم. چقدر درمونده شده بودم. براي لحظهاي حس كردم كه ديگه به پايان خط رسيدم. زندگيم رو به پايان بود و اين رو با تمام سلولهاي بدن بيحسم احساس ميكردم. - مبينا من مطمئنم كه راه ديگهاي وجود داره! خواهش ميكنم خودت رو اذيت نكن. اصلاً اگه لازم شد ميريم پيش پزشكاي ديگه، شايد تشخيص ديگهاي بدن! - واسه چي خودم رو گول بزنم؟! درضمن خانمدكتر خداوردي بهترين دكتر زنانوزايمانه. - ولي من اجازه نميدم كه عمل كني! ميدوني برداشتن رحم يعني چي؟! آه خدا چطورممكنه! دوباره اشك ريختم، اين بار بيشتر از قبل! قلبم درد گرفته بود. تمام آرزوهام و لحظههاي خوب زندگيم رو آتشگرفته ميديدم. اشك امونم نميداد و چشمهام بهشدت ميسوخت. حالت تهوع گرفته بودم و توي دلم فقط خدا رو صدا ميكردم. به ساختمون آزمايشگاه كه رسيديم، به كمك هستي تمامي آزمايشها رو انجام دادم و دوباره بهسمت مطب خانمدكتر حركت كرديم. *** از روي صندلي بلند شد و برگهي داخل دستش رو روي ميز گذاشت، ابروش رو بالا داد و گفت: - نميخوام بترسونمت؛ اما بهتر ميدونم كه همهچيز رو بدوني! - خواهش ميكنم هرچي رو كه هست بهم بگين. - اين غدهاي كه داخل شكمته داره بهسرعت بزرگ ميشه، داره از مواد بدنت تغذيه ميكنه و بزرگ و بزرگتر ميشه. هستي رو به دكتر گفت: اگه عمل نكنه چي ميشه؟ - غدهي توي شكمش ميتركه، بايد هرچه زودتر عمل كنه. - براي انجام اين عمل حتماً بايد بيهوش بشم؟ - البته، چون عمل فوقالعاده سختيه! - اما من نميتونم بيهوش بشم. - چرا؟ - چون به داروهاي بيهوشي حساسيت دارم. آخرين باري كه توي بيمارستان با داروهاي بيهوشي كار ميكردم بهشدت حالم بد شد و دكتر متوجه شد كه به داروهاي بيهوشي شديداً حساسيت دارم؛ چون فقط با استشمامش حالم بد شد. - اما اين خيلي بده! چون اگه كه كسي به اين داروها حساسيت داره ازشون استفاده كنه به ثانيه نكشيده موجب مرگ ميشه و دراينصورت حتي پزشك بيهوشي هم كاري از دستش برنمياد! هستي سردرگم گفت: پس الان چي ميشه؟ خانمدكتر دستش رو روي ميز گذاشت و كلافه سري تكون داد. - دراينصورت فقط يك راه باقي ميمونه. من و هستي همزمان گفتيم: - چي؟! - در اين مواقع معمولاً پيشنهادمون به افراد متاهل بهجاي عمل جراحي، باردارشدنه! بعد از اينكه جنين توي رحم شكل ميگيره، از مواد بدن فرد تغذيه ميكنه و بزرگ ميشه و دراينصورت غده از جايي تغذيه نميكنه و بزرگتر از اين حد نميشه و بعد از اينكه جنين رشد ميكنه جا براي غده كمتر ميشه و روزبهروز كوچكتر ميشه. تا جايي كه جنين به رشد كامل خودش برسه و دراينصورت غده به طور كامل از بين ميره! ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
♨️رمان (بر اساس واقعیت) 📌تصویر مات 🍃ساکت بود ... نه اون با من حرف می زد، نه من با اون ... ولی ازش متنفر بودم ... فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود ... یه کم هم می ترسیدم ... بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد ... . 🍃هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی ... و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم ... . 🍃حدود ۴ سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذشت ... حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن ... حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود ... 🍃 یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت ... و من هر شب با استرس می خوابیدم ... دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم ... . 🍃خوب یادمه ... اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن ... با هم درگیر شدیم ... این دفعه خیلی سخت بود ... چند تا زدم اما فقط می خوردم ... یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم ... . 🍃سرم گیج شده بود ... دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم ... توی همون گیجی با یه تصویر تار ... هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم ... . 🍃اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد ... صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم ... 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa