عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_نهم 💠 دود انفجار انتحاری دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می رفت و ص
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_پنجاهم
💠کریه تر از آن شب نگاهم می کرد و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
💠تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده می شد که دندان هایش را به هم می سایید و با نعرهای سرم خراب شد : «پس از وهابی های افغانستانی؟!»
💠جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم می کشاند قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت می کنم!»
💠و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید
💠 هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می برم زبونته! کاری باهات می کنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش می پیچید و آنها از پشت هلم می دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
💠از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم.
💠 حس می کردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عده ای می دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پر کرده و دست و بازویی تلاش می کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینه اش را روی شانه ام حس می کردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«یا حسین!»
💠که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خس خس نفس هایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه، چیزی نمی فهمیدم که گلوله باران تمام شد.
💠صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی دیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠گردنم از شدت درد به سختی تکان می خورد، به زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره پاره اش دلم را زیر و رو کرد.
💠 ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می داد.
💠تازه می فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می گشت.
💠 اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می گشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پرپر می زند و او تنها با قطرات اشک
💠 گونه های روشن و خونی اش را می بوسید. دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می شد و دوباره پلکهایش را می گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید
💠اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می کرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی می لرزید و أخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
💠 انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠شانه های مصطفی از گریه می لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می بوسیدم و هر چه می بوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
💠 مصطفی تقلا می کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه ام را می کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می رفتم.
💠جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج مان کنند.
💠مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به خدا قلبم روی سینه اش جا ماندکه دیگر در سینه ام تپشی حس نمیکردم
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🔥 رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_پنجاهم
📌وسوسه
🍃حدود هفت ماه از مسلمان شدنم می گذشت ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... ولی مشتری اون روز خیلی خاص بود ... آدمی که در بخش بزرگی از خاطرات قبلم شریک بود... .
🍃- اوه ... مرد ... باورم نمیشه ... خودتی استنلی؟ ... چقدر عوض شدی ...
🍃کین بود ... اومد سمتم ... نمی دونستم باید از دیدن یه دوست قدیمی بعد از سیزده، چهارده سال خوشحال باشم یا نه؟... .
🍃بعد از کار با هم رفتیم کافه ... شروع کرد از زندگی و دزدی های مسلحانه و بزرگش، دلالی و قاچاق اجناس مسروقه تعریف کردن ... خیلی خودش رو بالا کشیده بود ... .
🍃- هی استنلی، شنیده بودم رفتی توی کار مواد و خوب خودت رو کشیدی بالا اما فکرش رو هم نمی کردم یه روزی استنلی بزرگ رو گوشه یه تعمیرگاه ببینم که داره ماشین بقیه رو درست می کنه ... همیشه فکر می کردم تو زودتر از من به پول و ثروت میرسی ... شایدم من یه روز ماشین تو رو درست می کردم ...
🍃نفس عمیقی کشیدم ... ولی من از این زندگی راضیم ...
🍃- دروغ میگی ... تو استنلی هستی ... یادته چطور نقشه می کشیدی؟ ... تو مغز خلاف بودی ... هیچ کدوم به گرد پات هم نمی رسیدیم ... شنیده بودم بعد از ورود به اون باند، خیلی زود خودت رو بالا کشیده بودی و با بزرگ ترها می پریدی ... حالا می خوای باور کنم پاک شدی و کشیدی کنار؟ ... اصلا از پس زندگیت برمیای؟ ...
🍃- هی گارسن ... دو تا دام پریگنون ...
🍃نگاه عمیقی بهش کردم و به طعنه گفتم ... پولدار شدی ... ماشین خریدی ... شامپاین 300 دلاری می خوری ... بعد رو کردم به گارسن ... من فقط لیموناد می خورم ...
🍃- لیموناد چیه ؟ ... مهمون منی ... نیم خیز شد سمتم ... برگرد پیش ما ... تو برای این زندگی ساخته نشدی استنلی...
🍃کلافه شده بودم ... یه حسی بهم می گفت دیدن کین بعد از این همه سال اصلا جالب نیست ...
🍃شروع کرد از کار بزرگش تعریف کردن ... پول و ثروت ... و نقشه دقیق و حساب شده ای که کشیده بود ... نقشه ای که واقعا وسوسه انگیز بود ...
💫 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa