eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_پنج بيشتر مراقب خودت باش نگارخانم. نگار همچنان روي صورتش اخم بود. همراه
♥هوالمحبوب♥ دستش رو به سمتم دراز كرد. - محمدي هستم. منشيتون. يه تاي ابروم بالا رفت و با دقت براندازش كردم. دستش همچنان توي هوا مونده بود. با عشـ*ـوه نگاهي بهم كرد. دستش رو گرفتم و سريع ول كردم و داخل جيب شلوارم كردم. با دست خودم رو به ميز تكيه دادم. - به جناب صالحي گفته بودم كه منشي نياز ندارم. - ايشون گفتن كه به خاطر پرونده ي جديدي كه داريد حتماً به كمك نياز پيدا ميكنين. - بسيار خب. تشريف بياريد پشت ميزتون. وظايفتون رو خدمتتون عرض ميكنم. تار جلوي چشمش رو پشت گوشش گذاشت و لبخند كشداري روي چهره ش نشوند. - چشم. سري تكون دادم و به سمت ميز منشي رفتم. يه سري از كارها رو براش توضيح دادم كه مطمئنم هيچكدوم رو متوجه نميشد و فقط بهم زل زده بود. حال و حوصله ي عشـ*ـوه گري هاش رو نداشتم. چون اين تريپ از دخترها رو خوب ميشناختم. الان مطمئناً تا بچه دار شدنمون رو هم خيال كرده! اخمي روي چهره م نشوندم و سعي كردم كه جدي توضيح بدم. با ديدن اخمم يه كم مؤدب تر نشست و بيشتر گوش ميداد. - ضمناً قراراي كاريم روي نظم و روال باشه. هر كاري رو هم كه ميگم سر موقع انجام بشه. از بيبرنامگي خوشم نمياد. ساعت هشت صبح داخل شركت حاضر بشيد تا ساعت يك هم سر كار هستيد. سري تكون داد و گفت: - متوجه شدم. از ميزش فاصله گرفتم و به اتاقم برگشتم. به پرونده ها خيره شدم كه گوشيم زنگ خورد. جواب دادم. - سلام داداش. - سلام احمدآقا. خوبي؟ چه ميكني با زحمتاي ما؟ - اختيار داري. شما رحمتي. ‌-شرمنده مزاحمت هم شدم. - نه داداش اين حرفا رو نزن. در خدمتم. - راستش يه سؤالي داشتم. من بايد يه نفر رو پيدا كنم؛ يعني يه جورايي خيلي حياتيه. جريان رو بعداً برات تعريف ميكنم؛ ولي فقط ازش يه اسم و فاميل دارم و يه سابقه ي كاري خيلي مختصر. راهي هست كه بشه آدرسي چيزي ازش پيدا كرد؟! - راستش خودت كه بهتر ميدوني. بايد روال قانونيش رو طي كني. - كه حدوداً يه سالي دستم بنده. خيلي ضروريه. بايد توي همين يكي-دو ماه پيداش كنم. - باشه يه كاريش ميكنم. - چاكريم داداش. - اختيار داري. فقط هر چي رو كه ازش ميدوني برام بفرست. - باشه الان اسناد رو برات ايميل ميكنم.بسيار خب. - خيلي لطف كردي. انشاءاالله كه بتونم جبران كنم. - نزن اين حرف رو. - قربونت برم. امري نيست با من؟ - لطف داري. خداحافظ. - خداحافظ. گوشي رو قطع كردم و داخل جيب كتم سر دادم. اسناد رو براش ايميل زدم و خدا رو شكر كردم كه حداقل يه اميدي پيدا كردم. *** •مبينا• خسته تر از هر روز بودم. امروز بيمارستان خيلي شلوغ بود، مجبور شدم كه دو شيفت توي بيمارستان كار كنم؛ حتي ظهر هم خونه نيومدم. فقط موقع ناهار به احسان پيام دادم كه «غذا توي يخچال هست» و اون هم جواب داد كه «ترجيح ميدم برم رستوران» من گفتم «نوش جونت.» كليد رو توي در چرخوندم. خونه كاملاً تاريك بود. يعني تا الان احسان خونه نيومده؟! كليد برق كنار در رو زدم و لامپ روشن شد. كيفم رو روي مبل انداختم. مقنعه م رو از سرم درآوردم. دكمه ي مانتوم رو باز كردم. از بس كه امروز گرمم بود چيزي زير مانتوم نپوشيده بودم. توي بيمارستان هم روپوش نپوشيدم. سمت يخچال رفتم. بطري آب رو از داخل يخچال برداشتم. حوصله نداشتم تو ليوان بريزم و همونطور بطري رو سر كشيدم. با شنيدن صدايي آب توي گلوم پريد و به سرفه افتادم. تموم تنم از ترس ميلرزيد. با وحشت به پشت سرم نگاه كردم. - با بطري آب ميخوري؟ با ديدنش نميدونستم خوشحال باشم كه دزدي چيزي نبوده يا اينكه به خاطر ترسوندنم سرش جيغ بكشم؟! نفسم رو با صدا بيرون دادم. - قلبم ايستاد! تو خونه بودي؟ نویسنده:فاطمه‌عبدالله‌زاده