عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_پنجاهم 💠کریه تر از آن شب نگاهم می کرد و به گمانم در همین یک سال به
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_پنجاه_یکم
💠 در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده اند، نمی دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می کرد که خودش سر پتو را گرفت
💠 رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می کشیدند.
💠جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان های اطراف شنیده می شد.
💠یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می کشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
💠تا رسیدن به آغوش حضرت زینب با هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس مان تقریبا میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری ها در حرم پنهان شویم.
💠گوشه و کنار صحن عده ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری ها بود.
💠گوشه صحن زیر یکی از کنگره ها کز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
💠 در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره های اشک میدرخشید و حس می کردم هنوز روی پیراهن خونی ام دنبال زخمی می گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم : «من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد : «پشت در که رسیدیم، بچه ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
💠 و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می کرد : «قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
💠چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش می چرخید.
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می کردم و مصطفی جان کندنم را حس می کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
💠جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها برایش کهنه نمی شد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه اش نشاند.
💠 خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را می خواست که پیراهن صبوری ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم : «مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠صورتم را در شانه اش فرو می کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید.
💠 رزمندگان اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سد این درها عبور می کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠می توانستم تصور کنیم تکفیری هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆