عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_چهل_دوم 💠به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب کا رفت. ابوالفضل مقابل د
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهل_سوم
💠سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب س حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه
💠 اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!» ساکت بودم و از نفس زدن هایم وحشتم را حس می کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید ؛
💠«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه س بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب س خودش حمایتت میکنه!»
💠صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه اش بیشتر می شد و خط پیشانی اش عمیق تر.
💠دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود : «تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم میتپید.
💠 ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد : «فعلا که کنترل داريا با نیروهای ارتش!»
💠 و این خوش خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط تکفیری های داخل شهر که رفقای مصطفی از داريا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داريا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
💠از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می کردند از شهر فرار کنند و سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار می لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت زینب س جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود
💠دو ماه از اقامتمان در زینبیه می گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرم تر به رویم سلام میکرد.
💠شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حال مان را خوش کند.
💠در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پر چین و چروکش میخندید و بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد : «پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می خواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
💠 ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می خواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
💠گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق می رفت که مادرش زیر پای من را کشید : «داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد : «مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
💠 و محکم روی پا مصطفی کوبید : «این تا وقتی زن نداره خیلی بی کله میزنه به خط!
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆