eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
8.8هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ #رمان #هادی_دلها #قسمت_12 بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی اروم شدم وقتی خواب برا
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 دوست شهید و آرامش بخش اصلی قلب بی قرار من همون شهید گمنام قطعه سرداران بی پلاک بود که من اسم عزیز گمشده ام گذاشتم روش حسین روز بیست چهارم اسفند خیلی زودتر از موعد فرا رسید تایم حرکتمون شش صبح بود عطیه رو مامان و باباش آورده بودن تا ما رسیدیم مادرش اومد سمت ما اول سفارش عطیه به مامان کرد و بعد ب من جلوی اتوبوس وایستاده بودیم چندتا از دخترا دور مامان جمع شده بود و چند تا از آقایون دور بابا منم کنار عطیه بالاخره دور مامان بابا خلوت شد آقای لشگری و علوی ب سمتمون اومدن هردو همرزم حسین بودن و بوی حسین برای بابا میدادن بابا بغلشون کرد بوشون کرد 😔 آقای علوی تا عطیه دید انگار خوشحال شد و درحالی که سرش پایین بود گفت : خانم اسفندیاری حضورتون تو کاروان ما واقعا باعث سعادته تا عطیه اومد جواب بده پریدم تو حرفش و گفتم : آخه خانم اسفندیاری نماینده حضرت اقان برای همین براتون سعادته ؟ علوی سرخ شدتا زانو باور کنید آخیش دلم خنک شد تا این باشه اینجا خودشیرینی نکنه آقای لشگری هم خندید اما شادی من زیاد دوام نیاورد صدای توبیح کنده مامان بابا بهار که همزمان گفتن :زینب!!!! بالاخره ما سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم منو عطیه پیش هم نشستیم یه مسیری که خوابیدیم وقتی بیدار شدم دیدم عطیه روی پام خوابیده آروم از تو کوله پشتیم """سلام بر ابراهیم۱"""" درآوردم و شروع کردم به خوندن یه نیم ساعتی بود داشتم کتاب میخوندم که عطیه از خواب بیدار شد داشت چشماش میمالید که چشمش به کتاب تو دستم افتاد وااااای عشقم سلام بر ابراهیم -خخخخ بیا بخون کتاب از دستم قاپید ☀️☀️☀️☀️ &راوی عطیه جلد کتاب نوازش کردم و شروع کردم به خوندن برگ اول کتاب آشنایی بود ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت. او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید. ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد. حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد. اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد. مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند. دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند. سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید. او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور. .... نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ #بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_12 با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی ز
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق خشک خواب هستم که با صدایی از داخل حیاط از خواب میپرم گیج و سر در گم موبایلم را از بالای سرم بر میدارم ساعت دو نصف شب هست. جای خالی محسن باعث میشود بهت زدگیم چندین برابر شود از جا بلند میشوم و سعی میکنم از پشت در پنجره صداهایی که توی حیاط می آید را کنترل کنم تنها صدایی که بگوشم میرسد صدای گریه ی مردانه ای هست که با یک زمزمه نامفهوم آمیخته شده محسن!!! این دومین بار است که باصدای گریه هایش در نماز شب از خواب میپرم شب های جمعه محسن در حال و هوایی دیگری سیر میکند این بار بر خلاف دفعه های قبل کنجکاو میشم که ببینم این ذکر نا مفهوم چیه که همیشه روی لبهای محسن جاریه چادر و جانمازم رو برمیدارم و به سمت در حیاط میرم در حیاط رو که روی هم گذاشته شده بازمیکنم زیر انداز کوچکی که رویش مهر و جانمازت پهن است و تو درست پشت به من رو به قبله ایستاده ای و دستانت را به حالت قنوت به طرف آسمان گرفته ای حال میتوانم آن صداهای مبهم را درست بشنوم آن ذکر ها که نغمه لبانت شده بود.پشت سرهم تکرار میکنی _اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک.... آنقدر غرق عاشقانه هایت با خدا هستی که حضورم را متوجه نمیشوی امروز برای صدمین بار به من اثبات شد که تو برای من ماندنی نیستی.... تصیمیم خودم را میگیرم تو میروی و این را باید باور کنم اینبار کمی صداقت خرج میکنم باید با دلم رو راست باشم چادر نمازم را سر میکنم و جانمازم را درست کنارت پهن میکنم انگار تازه متوجه حضور من شده ای تو به من و من به آسمان خیره میشوم گونه های هردومان را اشک خیس کرده است چشمانم را میبندم و خطاب به تو میگویم +محسن؟؟؟تو من رو بیشتر دوست داری یا شهادت رو دست هایت را محافظ دستان یخ زده ام میکنی و به آنها گرما میبخشی _فاطمه... اینو به پای این بزار که من از روی علاقه زیادم به تو دارم میرم.... توی این دنیا اگه هزارسال هم کنارهم باشیم بلاخره تموم میشه لبخند میزنی و ادامه میدهی _بهت قول میدم اگه خدا خواست و من شهید شدم اولین کسی رو که شفاعت میکنم توهستی... خنده ام میگیره از تفاوت افکارمان جسمت روی زمین است اما ذهن و قلب و روح و جانت در گیر آسمان است جوری حرف میزنی که انگار این دنیارا حساب نمیکنی سعی میکنم خودم را جای تو بگذارم و مثل تو فکرکنم فردای قیامت روبه روی حضرت زینب بایستم و چه بگویم همسرم خواست از تو دفاع کند اما من راضی نبودم؟؟؟؟ خدایا من رو ببخش که لحظه ای تردید کردم و خواستم مانع محسن بشم..... رو به محسن میگویم +اگه دلت رو لرزوندم ببخشید....😥 از خدا میخام که به آرزوت برسی... _دلم رو لرزوندی..... اما!!!!ایمانم رو نمیتونی بلرزونی🙃 لحظه شماری ها دارد به پایان میرسد امروز جمعه هست و هفته بعد همی؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ دئ؛ ؛ ؛ د»؛ ن روز تو دیگر کنارم نیستی فقط هفت روز مهلت است برای کنارهم بودن ؛اما این روزها احساس غم اندوه در دریای وجودم بر خلاف روزهای دیگر موج میزند انگار تو توانستی جهت وزش باد را برعکس و احساس ناراحتی را در خوشحالی نا پدید کنی وقتی به گناهانم فکر میکنم احساس میکنم تنها رفتن تو وصبر و استقامت من میتوند آنهارا کم رنگ کند شاید تحمل این غم و اندوه باعث شود من هم مثل تو در صحرای محشر سرم را بالا بگیرم و حرفی برای گفتن داشته باشم محسن به طرف من می آیدر درست روی مبل روبروی من مینشیند _فاطمه جان؟؟؟ +جانم.... _تو گواهینامه داری؟؟؟ +معلومه که دارم فقط میترسم رانندگی کنم _چرا؟؟؟ +چون چ چسبیده به را😒خب میترسم دیگه😬 محسن آرام میخندد و میگوید _بهتره که یاد بگیری بلاخره یه روزایی من نیستم میدونی که؟؟؟ نفسم را با حرص بیرون میدهم +آره میدونم.... محسن با انرژی از سرجایش بلند میشود _پس یا علی!!! +هان؟؟؟چیشد دقیقا سردر گم به محسن خیره میشوم و منتظر جواب میمانم _بریم تمرین رانندگی اینطوری هم ترست میریزه هم فردا میتونی یه مسیر رو خودت رانندگی کنی با تعجب بیشتر میپرسم +فردا؟؟؟ _تو ماشین برات توضیح میدم و بعد به سمت در کوچه به راه میافتد با تعجب شانه ای بالا میندازم به اتاقم میروم و لباسهایم را تعویض میکنم و چادرم را سر میکنم محسن زودتر از من روی صندلی شاگرد نشسته سوار ماشین که شدم سوییچ را توی ماشین میندازم ماشین رو روشن میکنم محسن قبل از اینکه حرکت کنم و بلند میگه _کمربند فراموش نشه!! اخم ساختگی روی صورتم نمایان میشه و با صدای مضحکی میگویم +این سوسول بازیا چیه دیگه؟؟؟ هردومان میخندیم و من کمربند رو به دستور محسن میبندم ماشین که روشن میشود استرس تمام وجودم را دربر میگیرد +ببین محسن اگه ماشین خش افتاد به من مربوط نیستا _کاش فقط خط بیافته @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_12 دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم. بعد نیلوفر رو به من گفت: -باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه. ابروهامو دادم بالاو گفتم: -بریم😒 حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن... را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم. هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم: -خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟ نیلوفر لبشو کج کرد گفت: -حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!! یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم: -خیلیییی مشکوک میزنیناااا. نگار با شونش هولم داد گفت: -ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی! برگشتم نگاش کردم گفتم: -خب هیییس بیا منو بزن. بعد با بچه ها یواش خندیدیم. بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم. چونمو دادم بالاو گفتم: -خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه... هانیه دستمو گرفت بااخم گفت: -بیا بریم.نیومدیم خرید. بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!! هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن! این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و... از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم. رستوران و کافی شاپ بود. قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم... نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت. معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد. من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم. دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز. شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه... از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم: -این چه کاریه آخه... یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم: -شماها دیوونه اید!!! همشون باهم گفتن: -تولدت مبارک... همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق... روکردم بهشون گفتم: -واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود... هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت: -بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی... نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه... گریم شدید تر شد ولی می خندیدم... نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت: -بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم... خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی... یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟ همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆