eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.3هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
8.8هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان #هادی_دلها #قسمت_18 بسم رب الشهدا اولین جایی که با خانم یوسفی رفتیم مزار خود شهید صفری تبار
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه پرسید :خانم صفری تبار من شنیدم ازدواجتون خیلی عاشقانه بوده درسته ؟ خانم صفری تبار عطیه گرفت تو دستش گفت : 🌹راوی من حجابم رو با کمک کمیل بهتر کردم،طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم چادر سرم گذاشتم و روی حجابم وعقایدم بیشتر کار کردم با کمک کمیل.. بعد ازدواجمون همیشه بهم میگفت دوست داشت با دختری ازدواج کنه که خودش حجابش رو درست کنه والبته خود دختر هم دوست داشته باشه..منم دوست داشتم که زمانی میخوام ازدواج کنم حجابم رو بهتر کنم..البته خانواده منم مذهبی بودن..بالاخره یکی از فامیلهامون واسطه ازدواجمون شد... من وکمیل نذر امام حسین بودیم..طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام محرم بودو برای آقا امام حسین حلیم درست میکردن ومنم سردیگ آقا امام حسین گفتم یا امام حسین اگه این پسر قسمت من هست اگه به درد من وزندگیم میخوره وصلت رو درست کن واگه نه خودت بهمش بزن،کمیل هم بعد عقدمون به من گفت جالبه!آخه منم همون شب رفته بودم سر دیگ آقا امام حسین وهمین رو از آقا خواستم عطیه :چقدر عاشقانه منم تازه محجبه شدم یعنی شهید هادی محجبه ام کرد خانم صفری تبار : ان شاالله یه همسر الهی نصیبت بشه عزیزم عطیه :ممنون 🙈😍 دیدار ما با خانم صفری تبار کوهی از تجربه ها بود یه بانوی صبور دهه هفتادی تصمیم گرفتیم یه دیداری هم با خانواده داشته باشیم خانواده شهیدی ک پیکر شهید برنگشت و حالا با چهار فرزند هست مقصد قائم شهر بود شهر شهیدی که ‌از چهار فرزندش گذشت میخاستیم با همسر شهید صحبت کنیم ولی خانم بلباسی باردار بودن و این شرایط به حد کافی برای ایشان سخت بود برای همین مزاحم برادر شهید شدیم اولین شهید مدافع حرم قائمشهر بعداز اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد مدرک کاردانی دریافت میکنند خادم الشهدا که در خادمی سال ۹۵ در نگین گمنام برات شهادتش میگرد طوری که پیکر در خان طومان میماند از حاج محمد آقا چهار فرزند ب یادگار مانده است و که پدر ندید زینب بلباسی آخر یادگاری این شهید ۴ماه بعداز شهادت پدر به دنیا آمد، وقتی از آقای بلباسی سراغ یادمان برادرشهیدش گرفتیم گفتن متاسفانه اون یادمانی که دنبالش هستید نیست جای تاسف داشت اولین شهید مدافع حرم قائم شهر کسی که هفت تپه میخاست احیا کنه یادمانی نداشت با دلی از غم از قائم شهر دل کندیم و راهی شهر شهید شدیم نام نویسنده:بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_18 محسن با لباس نظامی اش از اتاق بیرون
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق جلوی در بیمارستان ماشین رو پارک میکنم رسیدنم یک معجزه ست از ماشین پیاده و دوان دوان به سمت بیمارستان راهی میشوم راهروهای بی سروته رو میدوم نفس نفس زدن رو تا به این حد تجربه نکرده بودم رضا و زهرا و حسام(همسر صدیقه) روی زمین پخش شده اند اندوه هست که از چهره شدن میباره سرم رو تکان میدم امکان نداره صدیقه هنوز هست هنوز مثل پیرزن ها بالای سرم موای میسه و غر میزنه و به حجابم گیر میده اگر صدیقه نباشد من سربه سر کدوم بنی بشر بذارم اگر بره اصلا کسی هست که م لوس بازی هام را تحمل کند کدوم دختری توی دنیا مثل صدیقه هم مادری میکنه هم خواهری کدوم خواهر اینقدر گرم پشت خواهر و برادرش میمونه که میتونه تو بدترین شرایط کوه غم باشه ولی به روی خودش نیاره... صدیقه میمونه تا برای زینبش لالایی بخونه قرار شد باهم برای زینب لباس بخریم لباس صورتی!!! صدیقه میمونه تا طعم مادر بودن رو برای اولین بار بچشد صدیقه.... با صورت اشک آگین جلو میروم زهرا زودتر از همه متوجه وجودم میشود چشمهاش سرخ سرخ است با شک میگویم +صدیقه؟؟؟ سرش را پایین میاندازد و سکوت.... روی زمین میافتم خدایا این دیگه چه امتحانیه که از این بنده ی بی لیاقتت میگیری خدایا صبر منم حدی داره ا..لان حتی محسنم نیست که دلم رو بهش گرم کنم غم بابا رو با وجود محسن شکست دادم اما حالا که نه محسنی هست نه صدیقه ای نه بابایی... تحمل نمیارم و بلند داد میزنم +خداااا و ضجه های بلند و پی در پی بعد صدای دادم باعث میشه که رضا با عجله به سمتم بیاد من رو محکم در آغوش میگیره _آروم باش فاطمه آروم باش آبجی صدای مردانه ش بعد ازمدت ها بغض دار میشه و میگه _آروووووم.... اگه صدیقه بشنوه ناراحت میشه دو روز از رفتن محسن میگذرد و هنوز زنگ نزده دل تو دلم نیست احساس میکنم تمام غم و غصه های عالم توی دلم قفل شده و کلید رهایی آنها شنیدن فقط یک ثانیه صدای محسن است کنار صدیقه مینشینم و زینب را در آغوش میگیرم از صبح تا حالا صدای گریه هایش سر هنه را به درد آورده بود طفلک بی تابی دیدن مادرش را میکرد حالا که درست کنار مادرش هست آرام تر شده آه عمیقی میکشم چقدر من و زینب شبیه هم هستیم آمدن هر دویمان باعث رفتن کس دیگری شد شاید هم غم من عمیق تر است چون برای بار دوم مادرم را از دست دادم صدیقه برای من حکم مادری داشت. از کودکی تنها آرزویم این بود که زودتر از همه بمیرم شاید آرزوی خنده داری باشد اما تمام آرزوهای من در همین خلاصه میشد که داغ هیچ یک از پاره های وجودم را نبینم اما انگار این آرزو پشت در بسته آسمان مانده و به دست خدا نرسیده. که باید هرو روز شاهد پرکشیدن یک ذره از قلبم باشم دست روی خاک سردی که صدیقه زیر آن خوابیده میکشم وسعت نبودنت از وسعت تحمل من بیشتر است کاش بودی و به جای من خودت گل دخترت را در آغوش میگرفتی زینب دستهایش را بالا میاورد و انگشت سبابه ام را در مشت دستانش میگیرد از ته گلو صدای خنده اش بالا میرود یاد صدیقه می افتم هر وقت بلند میخندیدم...... دهانم را جلوی گوش های کوچک زینب که توی کلاه صورتیش پنهان شده میگیرم و میگویم +نخند!!! دختر باید سنگین باشه ،رنگین باشه!!! به سمت موبایلم میرم شماره ناشناس روی موبایل... حتما محسن هست!!!! سریع دکمه سبز رو فشار میدم +علووووو؟؟؟؟ _عل...عل.و +محسن..... صدا تند و تند قطع و وصل میشه اما تشخیص دادن صدای محسن برای من کار سختی نیست!! اصلا مگه میشه صدایی تنها تسلی وجودم هست رو نشناسم؟؟؟ صدای محسن دوباره توی گوشی میپیچه _فاطمه جان خوبی عزیزم؟؟ صدای بلندش از پشت خط وجودم رو غرق آرانش میکنه +محسن.. خوبیی؟؟؟دلم خیلی برات تنگ شده _منم همینطور عزیزم!! مامان و بابا خوبن ؟؟؟صدیقه خانوم خوبه؟؟؟ صدیقه.... کاش حالش رو از من نمیپرسیدی.... با خودم میگفتم اگه محسن زنگ زد همه چیز رو براش تعریف میکنم بهش میگم چقدر تو نبودش سختی کشیدم با اینکه پنج روز بیشتر نگذشته اما داغ دل من خبر از یک غصه پنج ساله میده... میخاستم داغم رو با مخسن قسمت کنم اما چه فایده ؟؟؟ دوست ندارم حا خوشش رو خراب کنم برای همین تنها به یک جمله اکتفا میکنم +همه خوبیم.... _خب الهی شکر،ببین فاطمه من نمیتونم خیلی حرف بزنم فقط همینقدر بدون که حالم خوبه... دیگه کاری نداری عزیزم... اشک روی گونه هام سرازیر میشه اونقدر دلتنگم که دوست دارم سالها بنشینم و تو برایم حرف بزنی مطمئنم هیچوقت از شنیدن صدایت سیر نمیشوم میدانی آدم که دلتنگ میشود زود به زود میمیرد با صدایی لرزان که از بغض پرشده میگویم +خدافظ و بوق های متوالی بعد از آن خداحافظی تلخ وجودم را در هم میشکند @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طمع_سیب #قسمت_18 حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 مامان_باید برای کاری بری تهران... من_چی؟؟؟تهران!!!! -آره... -نه...نه...نه نه تهران نه!! -علی بس کن...چرا؟؟ -مامان تو که درکم میکنی! -علی یک ساله از اون قضیه گذشته تا الان مطمئن باش که زهرا ازدواج کرده... آب دهنمو محکم قورت دادم چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم قدم برداشتم رفتم سمت در خونه دستمو گرفتم روی دستگیره ی در نگاهم به دستگیره گره خورد... روکردم به مامان... چشماش دنبال رفتن من بود... روبهش گفتم: -بهم فرصت بده فکر کنم... بعد هم رفتم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم... عصابم بهم ریخته بود.درسته خیلی دلم براش تنگ شده بود اما از طرفی دلم نمیخواست که باهاش روبه رو شم... نمیخواستم ببینمش...شاید اون ازدواج کرده باشه...شاید منو فراموش کرده باشه...شاید هیچوقت دوستم نداشته باشه...من باید این عشق رو درون خودم بکشم... قدم میزدم...قدم میزدم با خاطره های دوران بچگیمون...کی فکرشو میکرد که اوضاع انقد بهم ریخته بشه که من خودمو از زهرا دور کنم... نیم ساعتی گذشت... گوشیمو از جیب سمت راستم بیرون آوردم نفسمو نگه داشتم و بعد از چند ثانیه رها کردم...قفل گوشیمو باز کردم...شماره رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای زنانه ای گفت: -بله؟؟؟ من_قبوله...میرم تهران... بعد هم بدون هیچ صحبتی تلفن رو قطع کردم و برگشتم سمت خونه... هنوز هم برای رفتن به تهران دو دل بودم ولی باید شانس آخرمو امتحان می کردم...توی ذهنم پر از سوال بود... اگر زهرا ازدواج کرده باشه چی... اگر تموم تصور من از دوست داشتن اون غلط باشه چی... نه زهرا دوستم نداره... ولی اگر دوستم نداشت از رفتنم گریه نمی کرد... نمیدونم نمیدونم... وارد خونه شدم مامان توی حیاط مشغول پهن کردن رخت ها روی طناب بود...تا منو دید اومد طرفم و گفت: -علی؟؟؟ من فقط نگاهش کردم... بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -چمدونم کجاست...؟ مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت: -به سلامت بری و برگردی... سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم... مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت: -الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری... لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه... مامان چشماشو ریز کردو گفت: -چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها... -نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم... مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم... دستشو گذاشت روی شونم و گفت: -باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش... -چشم... ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون... هواتاریک بود... هوای دل منم تاریک بود... بارون شدید تر شده بود... بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم... رسیدم جلوی اتوبوس ها... بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد... چشمامو بستم و خواب رفتم... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆