eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
&&راوی زینب&& ب سمت صدابرگشتم -دااااااداااااش داداش :جان دلم هیس ابرومون بردی -وای داداش کی اومدی ؟ کی رسیدی؟ باورم نمیشه صحیح سالم پیشمی داداش :زینبم اروم باش از مامان اجازت گرفتم ناهار باهم باشیم -آخجووووون هورا وارد رستوران شدیم داداش : زیب خواهری چه میل میکنید، -اوووم چلو کباب عه داداش گوشیته عه سنگ صبور چیه داداش: یه خانم خیلی مهربون که شما تا دوسه ماه دیگه باهش آشنا میشی جوابش بدم میام -یعنی داداشم داره قاطی مرغا میشه داشتم ب خانواده چهارنفری خودمون فکر میکردم بابام جانباز جنگ تحملی بود و پاسدار من و توسکا قبل نه سالگی ‌‌خیلی صمیمی بودیم اما با بزرگ شدنمون دیواری بزرگی بینمون بود چون توسکا برخلاف مامان باباش مذهبی نبود داداش ک بزرگتر شد به انتخاب خودش پاسدار شد الان دوساله که مدافع حرم حضرت زینب (س)هست داداش:خیلی فکر نکن ازت انیشتن درنمیاد، -عه داداش داداش:والا -خب بگو ببینم این خانم سنگ صبور کی عروس ما میشه ؟ چندسالشه ؟ خوشگله ؟ داداش زد ب دماغم گفت بچه من کی گفتم عروس این خانم قراره حواسش ب شما باشه حالاهم غذات بخور کم ازمن حرف بکش بعداز اعزام من خودش میاد سراغت -مگه بازم میری ؟ کی ؟ داداش:بله ۲۵روز بسم رب الشهدا بعداز خوردن ناهار رفتیم خونه تا وارد خونه شدیم مامان : چشم دلت روشن زینب خانم -وووییی مامان خیلی کیف داد راستی مامان یکی از شاگردات معلم دینی ماست مامان :إه فامیلیش چیه -ملیحه مقری مامان :ای جانم خیلی خانم و مهربونه زینب یه دختر توپولی داره اسم اونم زینبه میاردش حوزه بچه ها براش ضعف میکنن -خداحفظش کنه حسین :زینب جان برو بخاب درستم بخون شب بریم شهربازی -چشم ❤️💛❤️💛❤️💛❤️ &راوی توسکا& وقتی از مدرسه که خارج شدیم دیدم زینب و داداش باهم رفتن داداش خیلی پسر خوشگلیه فقط حیف که پاسداره منم رفتم خونه تا ساعت ۷:۳۰شب خوابیدم بعدم پاشدم ی مانتو کتی سیاه و شلوار دم پا و روسری ساتن مشکی سر کردم خداشکر وقتی رسیدم فک زدنای آخوندا و این پاسدارا تمام شده بود شام خوردیم برگشت خونه وقتی رسیدیم خونه بابا گفت فردا برای دو روز میرن بندر انزلی برای خرید ی زمین آخجووووون این دو روز خونه کویت هست فردا صبح زنگ بزنم آتوسا بگم بچه ها بیان اینجا نام نویسنده:بانوی مینو دری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆..................
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_اول کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم: -مامان جون تلوزیون خراب شده!!! مادربزرگ با خونسردی گفت: -چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!! دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم. سریع از جام بلند شدم و گفتم: -آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود... مادر بزرگ برگشت سمتم گفت: -کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته! چشمامو تنگ کردم و گفتم: -زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!! مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت: -باشه مادر برو!ولی... -ولی چی مادر جون؟؟ -داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم. چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم: -نه مادر جون واقعا دیرم شده!!! -از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم. آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون. از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم. سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود. پیاده رفتم تا رسیدم. داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم. با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!! ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم. از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!! حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده! تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم... توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم. موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت: -به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی. قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!! اومدن طرفم و یکیشون گفت: -منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت! حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود! انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم... یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید... دیگه هیچ چیزی نفهمیدم. پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن... پوشیم پهش زمین شد... غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم... متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده! اومد طرفم چشمامو بستم... گوشیم رو از روی زمین برداشت... زیر لب گفتم یا ضامن آهو...عکسام! یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده... اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور... بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت... گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم... از ترس پاهام میلرزید. بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد... اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!! انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود... نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن... صدای موتور توی گوشم پیچید... اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود... چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش... کم کم برگشت و بهم نگاه کرد. چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید... به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم... منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم... صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم: -ممنونم... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆