eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_21 &راوی عطیه& وقتی از سفر جنوب برگشتیم ما
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا این یک هفته خیلی درگیربودم مخصوصا که قصدمون بود عقد کنار یادمان شهید هادی برگزار کنیم اما کم بیش با زینب در ارتباط بودم ازش خواسته بودم فعلا آروم باشه تا بعد از عقد همراهش بشم برای تحقیق درمورد شهید گمنام مدافع حرم اومده بودم معراج تا بهار دعوت کنم تو ورودی حسینه با آقاسید روبرو شدم -سلام 🙊 آقاسید:سلام خانمم 😍🙈 بیرون منتظر میمونم باهم بریم خرید اون سفارشت -ممنونم وارد حسینه شدم بهار دیدم بهار:سلاممممم عروس خانم خوبی؟ -مرسی عزیزدلم بهار عقدم یادت نرها میخایم الانم بریم ۱۰۰تاهم کتاب شهید هادی بخریم بعد از عقد به دخترا و پسرایجوان تو بهشت زهرا بدیم خوبه؟ بهار:عالیه زودتر از تصورم پنجشنبه رسید وقتی بله گفتم متوجه صلوات اطرفیان ولی نگاه سید شیرین تر بود &راوی زینب & چادرم سر کردم از اتاق خارج شدم مامان در حالیکه داشت به مرتضی (داداش کوچولوی که سرپرستیش قبول کردیم ) غذا میداد گفت :زینب هیچ معلوم هست این چهار پنج روز کجا میری که با چشمون گریون برمیگردی خونه ؟ -جای خاصی نمیرم امروز تموم میشه مامان :امیدوارم وقتی تو حیاط رسیدم چشمم ب ماشین حسین خورد زیر لب گفتم :کمکم کن داداش بهار و عطیه تو ماشین منتظرم بودن سوار ماشین شدم بهار فقط جواب سلام داد اما عطیه برگشت رو ب عقب گفت : ان شاالله امروز یه حرفی بشنوی ک آرومت کنه. چهار روز بود کارمون شده بود گشتن تو سپاه،بنیاد شهید ،حفظ آثار امروز قرار بود برای جواب نهایی بریم بنیاد شهید وارد اتاق رئیس بنیاد شدیم به احتراممون بلند شد و گفت :خانم عطایی فر من در خدمتم لطفا بفرمایید مشکل چیه ؟ -حدود دوهفته پیش تو بهشت زهرا یه مزار شهید مدافع حرم گمنام دیدم حالا میخام بدونم چقدر امکانش هست پیکر حسینم گمنام دفن بشه ؟ آقای رئیس :امکانش صفره مطمئن باشید هر زمانی تحفص محل شهادت برادر شما انجام بشه ما بهتون خبر میدیم اون شهدای گمنامی که شما دیدی قالبشون شهدای فاطمیون ،زینبیون هست فقط به نیت جهاد تشریف میارن ایران تو برگه اعزام شماره ای یاداشت نمیشه از اون طرف هنگام شهادت پلاک شناسایی این عزیزان گم میشه یا مشخصه نیست قابل شناسایی باشن اما تو برگه اعزام برادر شما شماره تماس ثبت شده نگران نباشید ما عموما شهید گمنام مدافع حرم ایرانی نداشتیم وقتی از معراج خارج شدیم بهار گفت :دیدی حالا حرف گوش نکن بخدا زینب ،نبودن حسین برای منم سخته صبور باید باشی به فکر قلب مامان باش تو اگه برادرت از دست دادی اون جیگر گوشش از دست داده هربار که این حال میبنمت حال قلبم بدتر میشه خدایا شکرت که داداشم گمنامانه تو مملکت خودش دفن نشده خودت پیکرش بهمون برسون تو همین حال هوای آروم شدم که خبر سفر راهیان غرب رسید و چقدر این سفر آموزنده بود ... نام نویسنده :بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌ الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_21 همینطور طلبکارانه به محسن خیره میمانم
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ بسم‌الرب العشق صدای زنگ خونه من رو از غرق شدن توی فکر و خیالات نجات میده به سمت آیفون میرم چهره رضا توی آیفون باعث میشه سریع بخودم بیام کتاب رو برمیدارم تا جایی برای پنهان کردنش پیدا کنم از کارهای خودم خنده ام میگیره دور خونه رو میگردم و در آخر کتاب رو زیر میز میذارم صدای مجدد زنگ باعث میشه عجول تر از دفعه قبل به سمت آیفون برم دستم رو به سمت آیفون میبرم!! اما نه!!! دوست دارم بعد از این چند وقت طولانی خودم در رو براش باز کنم سریع چادرم رو روی سرم میندازم و به سمت در حیاط میرم صدای زنگ سوم همزمان میشه با باز شدن در با خوشحالی چشم در چشمان رضا میدوزم و زهرا که پشت سرش ایستاده سعی میکنم تمام غم و اندوه هام رو فراموش کنم من هنوز رضا رو دارم بهترین برادر دنیا!!! و زهرا که میتونه برام مثل صدیقه باشه با خوشحالی و پر انرژی میگم +سلام بر داداش گل خودم رضا لبخند تلخی میزنه و میگه _سلام آبجی و بعد آروم برای زهرا دست تکون میدم غمگینی از چهره هردوشان میبارد با تعجب میگم +چیزی شده رضا رضا در چشمانم خیره میشود سرش را پایین میندازد وارد خانه میشود و زهرا پشت سرش محکم دست زهرا رو میگرم و با اخم میگم +تو بگو زهرا چیشده چرا ماتم گرفتید چتونه.؟؟؟ صدای رضا از پشت سر باعث میشه بغض تمام وجودم رو تسخیرکنه..... رضا_محسن رو آوردن..... دستم وا روی گلوم میذارم زهرا محکم من رو در آغوش میگیره اما من بی احساس و سرد می ایستم و چیزی نمیگویم... بغض هست اما اشک نه!!! اشکی نیست که ثابت کند باور کردم محسن رفته باشد زهرا رو از خودم جدا میکنم و کنار حوض مینشینم زهرا با غم به من خیره میمونه انگار زهرا هم رفتن محسن رو باور نکرده و یانه!! زهرا هنوز رضا رو داره هنوز همدمی داره که دلش رو به اون خوش کنه یک آن به زهرا حسادت میکنم احساس میکنم گرما تمام وجودم رو گرفته و درام آتیش میگیرم کاش اشک هام جاری میشدن تا کمی از این گرما کم شه... آروم زیر لب تکرار میکنم _آب..... اما اونقدر این زمزمه آروم هست که صداش به گوش کسی نمیرسه به حوض خیره میشم حوضچه خاطرات من و محسن دوست دارم این گرما از بین بره برای همین سرم رو داخل حوض فرو میکنم و تاریکی سوی جشمهام رو میگیره.... سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند... و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم این اخرین باریست باهم قدم میزنیم تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم آخرین قرار من و تو اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند و باران آنها را از نظر پنهان میکند من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی تا این دم آخر قلب پاکت زجر نکشد اشک چیز عجیبیست مانند فصلی میماند ما بین پاییز و زمستان فصلی که جان را نزدیک آسمان میکند تو را به مسجد میبرند و من در حسرتم که چرا اینقدر زود عمر قدم هایمان تمام شد با بغض به تابوتی که رنگهای سبز وسفید وقرمز زینتش داده اند خیره میشوم یادم هست که میگفتی جانت به این سه رنگ بسته است که اگر نباشند توهم نبودن را ترجیح میدهی حالا کجایی که ببینی این سه رنگ هستند و تو نیستی که به بودنشان افتخار کنی انگار از تمام این در و دیوار ها شعر میبارد موقعیتم را درک میڪنم آری اینجا مسجد است همان مسجدی که روی سجاده اش برای رسیدن به تو دعا کردم و همان مسجدی در و دیوارش شاهد است برای شهادت هم دعا کردم نگاهی گرم به همه جا میاندازم چقدر اینجا دوست دارم... با صدای رضا از خیاالاتم بیررن میایم –آبجی کجایی؟ مگه نمیخای بیای پیش محسن با صدایی آرام که خودم هم به زور میشنوم میگویم –چرا.... رضا با ترحم به من نگاه میکند و لبخندی گرم مهمان لبهایش میکند من هم در جواب لبخندش لبخندی غلیظ تر تحویل میدهم سیل جمعیت تو را در آغوش گرفته اند و به سمت مسجد در حرکت اند... و من دورتر از همه و در راستای تو حرکت میکنم این اخرین باریست باهم قدم میزنیم تمام حواسم را جمع میکنم تا مبادا تو عقب بیفتم آخر گام های تو همیشه بلند تر از من بوده دوست دارم همگام هم باشیم بر عکس گذشته ها که پشت سرت راه میرفتم تا قدم های نقره ایت را در آۼوش بگیرم باید این خیابان را خوب بخاطر بسپارم آخرین قرار من و تو اشک هایم آرام آرام روی گونه هایم سرازیر میشوند و باران آنها را از نظر پنهان میکند من و باران دست به دست هم داده ایم تا اشکهایم را نبینی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_21 نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم ع
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت: -بفرما !!!! رد تماس دادم و گفتم: -چه مشکلی؟؟؟ علی نفس عمیقی کشیدو گفت: -بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت... اخمام رفت تو هم... علی ادامه داد... -بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم... بغضمو قورت دادم و گفتم: -چرا اینارو زودتر بهم نگفتین... -نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین... گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم: هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟ من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن... بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم... رو به علی گفتم: -بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه... ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها... بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم... نفس نفس میزد و گفت: -زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام... چشمامو ریز کردم و گفتم: -پس برای چی اومدین؟ علی بغضشو قورت داد و گفت: -اومدم زندگی کنم... -خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه... قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت... نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت: -با من ازدواج میکنین؟؟؟ سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم... رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم: -من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین... علی لبخندی زدو گفت : -چشم... گوشیم هم چنان خاموش بود... مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!! علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد... بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه... سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت: -بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل... یکم نگاهش کردم و گفتم: -ممنونم... قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم... بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت: -زهرای ورپریده!!!! یک دفعه سرجام خشک شدم... یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!! به پته پته افتادم و گفتم: -إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی... علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین... مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟ -مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون... -نه...من از اینجا تکون نمیخورم... بعد اومد طرفم و یواش گفت: -این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟ منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم: -مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم... مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت: -اگر میخوای من بیام خونه باید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین... نفس عمیقی کشیدم خندمو کنترل کردم تو دلم گفتم: +مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه... علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت: -إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆