عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_34 مراسمی که سپاه صابرین گرفت و خیلی از دو
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
بسم رب الشهدا
#رمان
#هادی_دلها
#قسمت_35
تو فرودگاه نشسته بودیم با بهار و عطیه حرف میزدیم
عطیه: از این سفر بهره کافی ببر طوری که برگشتی دیگه بی تابی هات برای حسین کم شده باشه
بهار:خوبیش اینکه محسنم میاد فرصت کافی داره برای شناخت محسن
عطیه : خیلی دعام کنید تو حرم
بی بی
عه آقا محسن داره میاد این سمت
من برم پیش محمد
باهم میایم اینجا
بهار :باشه برو آفرین دخترم
محسن :سلام خوب هستید؟
خانم رضایی خیلی خوشحالم شما همسفر ما هستید
-سلام ممنون شما خوبی ؟
زخم کتف شما بهتره ؟
ممنون من خیلی خوشحالم تو چنین جمع شهدایی قرار دارم
محسن :خانم عطایی فر حالتون خوبه ؟
حس حال شما رو تو این سفر خوب میفهمم
مخصوصا که از رفقام جا موندم
ان شاالله که منطقه شهادت حسین هم بریم
-ان شاالله 😔
وقتی محسن رفت رو به بهار گفتم دلم گرفت یه متن بنویسم برای حسین بنویسم ؟
بهار:بنویس عزیزدلم
گوشی حسین درآوردم تو اینستا نوشتم
برادر عزیزم راهی مقتل تو هستم
تمامی بامن باش
تا حضورت را حس کنم
آخ نمیدانم آن زمان که محل شهادتت را میبینم چه حالی پیدا میکنم 😞
در حرم حضرت رقیه ،بی بی زینب منتظرم باش🌺
وقتی وارد هواپیما شدیم در کمال تعجب و خنده
شماره صندلی من اینطوری بود
من ،بهار ،محسن بود 😐
من از خجالت سرخ شده بودم
مخصوصا وقتی بهار گفت
بلکم این سفر زبان شما دو تا باز کنه
محسن زیر لب گفت :ان شاالله
بعداز چند ساعت که در هوا بودیم در خاک لبنان به زمین نشستیم
اول مزار شهدای لبنانی زیارت میکردیم
بعد بصورت زمینی اعزام مقتل عزیزانمان میشدیم
آغاز سال ۹۶در کنار مزار شهیدان عماد و جهاد مغنیه خیلی حس وصف ناپذیری بهمون القا کرد
اونشب در لبنان موندیم
و فردا راهی سوریه شدیم
زمانی که به خاک سوریه رسیدیم یک حس عجیبی تمام افراد را در برگرفته بود
افراد اتوبوس راهی سرزمین بودن که متبرک به خون عزیزانشان بود
فرزندان شهدای همراهمون بودن که وقتی چشم به جهان گشوده بودن پدر کیلومتر ها آن طرف در سوریه بود
و همزمان با کلمه"" بابا """ نعش پدر آمده بود
حالا قرار بود محل عروج پدر ببیند
شاید برای همین بود که دخترک داخل اتوبوس با استشمام اولین نفس از هوای جنگ آلود سوریه آرام گرفت
یقیین دارم بوی پدر را در این هوا استشمام کرده
وقتی پا داخل عید زینبیه گذاشتیم حال عجیبی داشتیم
هرکداممان عکسهای عزیزانمان در این حرم زیبا دیده بودیم
و جگر گوشه هایمان عباس وار جنگیدن تا یک کاشی از این حرم کم نشود
سراغ محلی رفتم که حسین در آخرین زیارتش آنجا عکس گرفت
یکی از همسران شهدای همراهمان مداحی پخش کرد که واقعا حال خودش بود
غمناکترین بخشش آنجا بود که دخترکوچکی را دیدم که چادر مادرش میکشید و با گریه میگفت تو گفتی بابا پیش عمه زینبه پس چرا بابام اینجا نیست 😭😭
و مادر مانده بود چ جوابی بدهد
از حرم جدا شدم و پیش اون مادر دختر رفتم
-اسمت چیه خانمی ؟
**حنانه
-چ اسم قشنگی
بامن دوست میشی حنانه خانم ؟
حنانه یه ژست متفکرانه گرفت و گفت :اخه تو که خیلی بزرگی
ولی باشه
اسمت چیه ؟
-زینب
حنانه :اسم توهم قشنگه
-حنانه جونم بذار مامان بره زیارت من ی چیزی برات تعریف کنم
حنانه :باشه
-گریه میکردی بابات میخواستی ؟
حنانه :اوهوم
اوهوم
آخه مامان گفته بود بابا اینجاست
ولی دروغ گفته انگار
-مامانا ک دروغ نمیگن
به منم گفتن داداشم اینجاست
میدونی بابای تو ،داداش من آدمای خیلی خوبن الان تبدیل شدن به فرشته
الانم دور همین حرم میچرخن
چون فرشتن فقط میشه تو خواب دیدشون
دیگه گریه نکنیا
گریه ک کنی هم بابایی هم مامانی ناراحت میشن
حنانه :یعنی بابایی الان منو میبنه ؟
-اره ولی شب میاد پیشت
که آدم بدا خوابن دیگه نمیتونن عمه جون اذیت کنن
حنانه :اوهوم
اوهوم
نام نویسنده :بانوی مینودری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆